☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست....🍒
👈 #قسمت_بیستم
زن عموم اومد خونمون به زور گفت که باید بیایی خونه ما تا حالت خوب میشه رفتیم ولی بدتر شد که خوب نمیشد آوردیمش خونه ولی روز به روز بدتر میشد کفشهای برادرم رو میبوسید عکسش رو بغل میکرد....
بهش میگفتن دیوونه شده ولی مادرم دیونه نبود شنیده بودم که عشق مادر به فرزند خیلی زیاده ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که با چشمام ببینم....
بهش میگفتم مادر همه دارن راجبت بد میگن بس کن توروخدا گفت هر چی میگن بزار بگن من احسانم رو میخوام بچهمه پاره تنمه مادر نیستی که بدونی چی میکشم...
برادرم پشت سر هم زنگ میزد احوالش رو می پرسید بعد چند روز مادرم خیلی ناراحت بود که بردیمش بیمارستان تو راه بیهوش شد بستریش کردن پدرم با عموم مدارکش رو بردن برای دکتر که ببینه بردنش ICU حالش خیلی بد بود... برادرم زنگ زد گفت حال مادر خوبه گفتم اره گفت چرا داری گریه میکنی گفتم دلتنگ تو هستم گفت نگران من نباش مراقب مادرم باش نزار زیاد خودش رو ناراحت کنه ؛ مادرم دو روز تو ICU بود
📞بازم برادرم زنگ زد گفت مادرم چطوره گوشی رو ببر پیشش میخوام صداش رو بشنوم گفتم نمیشه گفت چرا گفتم بیهوشه نگران شد گفت مگه چی شده؟ یه آپاندیس که اینقدر سخت نیست گفتم داداش بیا بیمارستان گفت الان میام ولی بیرون شهر سر کار هستم دیر میرسم...
بعد از یک ساعت مادرم رو آوردن بخش گفتن حالش خوبه ولی بیهوش بود
برادرم رسید داشت نفس نفس میزد به زور گفت مادرم کجاست گفتم تو بخشه قلبش رو عمل کردن تا شنید طاقت نیاورد نشست روی پاهاش گفت میخوام ببینمش ولی ساعت ملاقات نبود رفتم به پرستار گفتم یه خانم بداخلاقی بود اجازه نداد برادرم بهش گفت ولی راضی نمیشد گفت خواهر جون بزار برم تو بخدا چند دقیقه بیشتر نمیمونم بزار برم...
گفت نمیشه آقا خانم هستن تو اتاق گفت بخدا چشمام رو میبندم به کسی نگاه نمیکنم بخدا قسم میخورم ولی راضی نمیشد...
آنقدر به برادرم فشار اومد که گریه کرد گفت خواهر تورو خدا بزار برم به کسی نگاه نمیکنم بخدا خواهر فکر کن برادرتم بخدا قسم میخورم به کسی نگاه نکنم چشمام رو میبندم...
همکاراش گفتن بزار بیاد تو به زور همکاراش اجازه داد اومد ولی مادرم بیهوش بود
تا مادرم رو دید گریه کرد گفت فدات بشم الهی پیشمرگت بشم چرا تو اینطوری شدی؟ بلند شو بخدا گدایی عالم و آدم رو برات میکنم بشه تمام اعضای بدنم رو میفروشم خرجت میکنم دستاش رو میبوسید گریه میکرد طوری که نوزادی رو تازه از شیر گرفته بودن....😢
پرستاره گفت آقا این مریضه نباید کنارش گریه کنی گفت چشم ؛برای اینکه صدای گریهش نیاد دستش رو گاز میگرفت بعد دستش رو گذاشت روی سینهی مادرم هفت بار سوره فاتحه رو خواند پرستار گفت این چرا این طوری میکنه؟!؟
گفتم مادرم رو خیلی دوست داره گفت خوب همه مادرشون رو دوست دارن ولی نه اینجوری ؛ بعد برادرم دستاش رو بلند کرد
گفت خدایا شرمم میاد ازت چیزی بخوام از بس که گناه بارم خدایا میبینی که آسو پاسم چیزیَم ندارم برای مادرم خیرات کنم ولی خدایا چیزی دارم که تا تو نخوای کسی نمیتونه ازم بگیره
خدایا عمری که بهم دادی رو کم کن به مادرم بخشیدم خدایا باقی عمر منو به مادرم بده خدایا مادرم رو شفا بده که این داروها چیزی نیستن تا تو نخوای
به پرستاره گفتم تا حالا همچنین دعایی برای مادرت کردی چیزی نگفت...
بعد رو کرد به پرستار گفت خواهر بخدا به کسی نگاه نکردم حلالم کن بیموقع آمدم... بهم گفت مواظب مادرم باش داشت میرفت که برگشت مادرمو بو کرد و بوسید...
گفت مادر جان پسر خوبی نبودم حلالم کن بخدا اگه تو حلالم نکنی روسیاه قیامتم اشکاش خشک نمیشد پشت سر هم دستشو میبوسید با دست مادرم اشکاش رو پاک میکرد...
رفت بیرون منم دنبالش رفتم گفتم داداش کجا میری بمون الان بهوش میاد گفت مواظب مادر باش میرم پیش یکی ازش میخوام برای مادرم دعا کنه ولی دنبالش رفتم پایین تو راه پلهها عموی کوچکم داشت میومد بالا تا برادرم رو دید.....
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما بپیوندید👇
@shamimerezvan
@jomalate10rishteri
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصلهاینیست....🍒
👈 #قسمت_بیست_ویکم
به هم نگاه میکردن تو دلم گفتم آخ جون عموم الان نمیزاره بره میگه باید بمونی ولی شروع کرد به فحش دادن به برادرم... برادرم بهش توجه نمیکرد رفت دنبالش فقط بهش فحش بدو بیرا میگفت گفتم بسه دیگه چرا تحقیرش میکنی چرا ناراحتش میکنی مگه چیکار کرده...؟!؟
گفت تو ساکت باش از راه پلهها رفتن پایین برادرم گفت برو پیش مادر مواظبش باش عموم داشت فحش میداد ولی برادرم چیزی نمیگفت تا اینکه عموم گفت مادر تو دیوونه کردی حالا اومدی بکشیش برادر برگشت گفت به کی گفتی دیوونه اگه مردی دوباره بگو.؟
عموم دهنشو باز کرد که بگه برادرم با مشت زد به دهنش پر خون شد گفت چه .... خوردی خودت و هفت جدو ابادت دیونه هستی بیشرف خلاصه با مشت و لگد افتاد به جون عموم دلم خنک شد آنقدر زدش که عموم حتی نمیتونست از خودش دفاع کنه...
عموی دیگم سر رسید از پشت به برادرم لگد زد گفت برادر منو میزنی ....... برادرم گفت توروم میزنم نجس ... از دور به عموم ضربه زد خورد زمین مردم رسیدن ولی برادرم دست بردار نبود هر طوری می شد به عموهام ضربه میزد تا صورتشون پر خون شد حراست بیمارستان آمد برادرم رو بردن تو حیاط از دستشون فرار کرد بخدا دلم خنک شده بود که عموهام رو زد...
پدرم برگشت با دوتا عموهام اومد دید گفت چی شده عموم شروع کرد به دروغ گفتن میگفت احسان آمده بود اینجا بهش گفتم احسان جان برگرد مادرت مریضه پیشش باش
ولی ببین با ما چیکار کرده..؟
گفتم پدر دروغ میگه بخدا اول عموم بهش فحش داده ولی عموم طوری دروغ میگفت که من اونجا بودم داشتم باورم میشد گفت دماغ و دندونم شکسته ببین چیکار کرده اونم دماغش شکسته، پدرم گیج گیج شده بود ....
خیلی ناراحت شد گفت سگ چهل روز عمر میکنه میکشمش بخدا قسم میکشمش حالا کارش بجایی رسیده رو بزرگترش دست بلند میکنه گفتم پدر بخدا عموم داره دروغ میگه....
عموم گفت ببین داداش این دخترت به بزرگترش میگه دروغ میگه پدرم گفت خفه شو تمام بدنم میلرزید پدرم مردی نبود بیخودی قسم بخوره همیشه میگفت سند مرد حرفشه چه برسه به اون که قسم بخوره کسی به مادرم چیزی نگفت تا ناراحتر نشه منم نگفتم که احسان اومده پیشت ...
بعد دو سه روز مادرم رو بردیم خونه عموم ، زن عموم گفت نمیزارم بری خونت بهم زنگ میزد همش احوال مادر رو میپرسد یه روز گفت میام خونه میخوام مادر رو ببینم...
گفتم باشه بعد از ظهر بیا خونه شاید کسی نباشه بهش نگفتم که مادر خونه عموم هست منتظرش شدم تا اومد کسی خونه نبود تنها بودم تا اومد سراغ مادرم رو میگرفت مادرم رو صدا میکرد گفتم داداش جان بیا یه چیزی بخور مادر الان میاد رفته خونه عموم آوردیمش تو آشپزخانه گفت نمیخورم اصرار کردم گفتم بخدا چیزی نخوردی بوی دهنت میاد باید اینو بخوری گفت فدات بشم امروز پنجشنبه هست روزه هستم براش خرما گردو کشمش براش گذاشتم نمیگرفت بزور گذاشتمش تو جیبش...
گفت خدایا شکرت اینم روزی امروز برای افطار مونده بودم چی بخورم خندید گفت فدات بشم خواهر که به فکرم هستی گفت مادر کی میاد...؟
یه دفعه صدای در اومد پدرم بود تمام بدنم شل شد اومد تو برادرم تو آشپزخانه بود گفت سلام پدر... پدرم گفت.....
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما بپیوندید👇
@shamimerezvan
@jomalate10rishteri
#حدیث
💎امام سجّاد عليه السلام:
اما حقّ پدرت اين است كه بدانى اصل و ريشه تو اوست؛
زيرا اگر او نبود تو هم نبودى، پس...
🌹 ولادت با سعادت امیر مومنان علیه السلام و روز پدر بر شما مبارک🌹
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°فدای حیدرم...💛
🎤کربلایی #حسن_عطایی
🌙 #ولادت_امام_علی (ع)
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#احکام_شرعی #احکام_مطهرات
خون های پاک کدامند؟
خون غیر انسان و غیر حیوان پاک است; مانند خون هایی که پس از شهادت امام حسین (ع) از زیر سنگ ها بیرون می آمد
خون حیوانی که خون جهنده ندارد، پاک است; مانند خون ماهی و پشه .
اگر حیوان حلال گوشت را به دستوری که در شرع مقدس معین شده، بکشند و خون بدن آن به مقدار معمول بیرون بیاید، خونی که در بدنش باقی می ماند پاک است، ولی چنان چه به علت نفس کشیدن یا به واسطه ی این که سر حیوان در جای بلندی بوده، خون به بدن حیوان باز گردد، آن خون نجس است .
خون موجود در تخم مرغ نجس نیست، ولی به احتیاط واجب باید از خوردن آن اجتناب کرد . اگر خون را با زرده ی تخم مرغ به هم بزنند که از بین برود، خوردن زرده نیز مانعی ندارد .
خونی که از دندان ها می آید، اگر به واسطه ی مخلوط شدن با آب دهان از بین برود پاک است و فرو بردن آب دهان در این صورت اشکال ندارد .
خونی که به واسطه ی کوبیده شدن، زیر ناخن یا زیر پوست می میرد، اگر به صورتی در آید که دیگر به آن خون نگویند، پاک است .....
💦💦💦🌸💦💦💦🌸💦💦💦
#هررویک_آیه
✨أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب(۲۸)
✨همانا با یاد خدا دلها به آرامش میرسد(۲۸)
📚تلاوت سوره مبارکه الرعد
✍آیه ۲۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیه_درمانے
#اعتماد_به_نفس_در_زمینه_تحصیلی
✍🏼 آیات ۱ تا ۵ بقره را پنجشنبه
بر ظرفی پاک با زعفران نویسد
بر آن آب پاک بریزد و سه روز
از آن آب بنوشد
📚 اقتباس از چشمه رستگاری ۳۹۲
ڪلیڪ ڪنید↩️
هدایت شده از خانواده بهشتی
#همسرانه
#پیامبر(ص)میفرمایند:
اگه به همسرت از ته دل گفتی
❤️دوستت دارم❤️
تا آخر عمر از قلبش بیرون نمیره.
#حدیث_همسرداری
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸
#داستان_کوتاه_آموزنده
🔴این متن عالیه با اوضاع الانمون کاملا همخوانی داره!!😂👌
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد.
همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد.
روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
🔻این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. کرونا یا هر بیماری دیگری مادامیکه روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری.لطفا خبرهای بد را نشر ندهیم و تلاشمان فقط آگاهی دادن در مورد پیشگیری و درمان باشد.
یک عزم همگانی برای عبور از این بحران لازم است. بیایید خودمان به فکر باشیم و فقط اخبار و اطلاعات درست را نشر دهیم.
برای شروع همین متن را برای دیگرانی که دوستشان داریم بفرستیم🌹🍃