بسمࢪباݪعشق♥️✨
وقتے سـردار گفتن
«ما ملت شهادتیم...»
یعنے اگہ بمیریم خیلے حیفہ💔
تمام...✋🏻
#منبع↯
●مطالبسیاسےروز✌️🏻‼️
●عکسودلنوشتھ🌿
●شعروبیو✨
●استورےوکلیپاینستاگرامے
●گلچینمداحےها💌
از اون کانالایے هست کہ اگہ عضو نشے از دستت رفتہ🌱✔
https://eitaa.com/joinchat/4091543614C7af0a3a734
ببینم رگبارے جوین دادناتونو✨
کپےبنرحرام🚫
●آقاۍفرماندھ‼️
وقتےامام گفتن
«دین از سیاست جدا نیست!..»
یعنے گریہهامونم سیاسیہ✌️🏻💛✨
تمام...🌱
پسبیااینجاکہپرھازمطالبسیاسے↓↓
•| @khodamollhosain
•| @khodamollhosain
بانڪاطلاعاتسیاسےایتا⇧
عضۅنشےضررڪردۍ✌️🏻💔✨
رفیقشهیدتکیہ...؟؟؟🤔
تاحالافکـرکردےبایہشهیدرفیقشے؟؟🤗
ازاونرفیقفابریکا؟؟💜:)
ازاوناکہهمیشہباهمݩ؟💕🤛🏻🤜🏻
خیلےحالمیده😆
امتحانکردے؟؟ ^^❤️!
هرچےازشبخواےبهتمیده!!😌
آخهخاطرشپیشخداخیلےعزیزه😇
میخواےباهاشرفیقشے؟؟!!🙃^^
توےاینکانالمےتوانےرفیقشهیدترو پیداکنے،خیلےهاباهاشرفیقشدنو زندگےشونازاینروبهاونروشده😉
https://eitaa.com/joinchat/1657995312C1fa40b70d9
↑ڪانـاݪعَݪمـداڔڪمیـݪ🤩
بـاذڪریہصݪواٺبزݩڔۅےݪینڪ💖
•🌱•
اهلِ #دݪ کھ باشے♥
دۅ چیـز ࢪا خۅبیـادمےگـیر؎⇩
[جـُـداشدݧاز زمـیݩ
ݐـࢪیدݧبھ آسـماݧ..🕊]
❅✺✻@komeil3❅✺✻
❅✺✻@komeil3❅✺✻
❅✺✻@komeil3❅✺✻
❅✺✻@komeil3❅✺✻
❅✺✻@komeil3❅✺✻
#ویـــژہمذهبیوݧ😎🤞🏼
#عہهنوزڪہعضونشدۍ😐
#داشابراممنتظرتھ🌱
✨میگن...
هروقت احساس کردید از امام زمان ارواحنا فداه دور شدید و دلتون واسه آقا تنگ نیست این دعای کوچیک رو بخونید مخصوصا در قنوت نمازتون👇
اللهم_لَیّـِن_قَلبی_لِوَلِیِ_اَمرِک✨
یعنی، خدای مهربونم دلمو واسه امام زمانم نرم کن☺️
بعدش هم بگید
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج 😍
اون موقع امام زمان ارواحنا فداه براتون دعا میکنند...
✴️ ۱۵ عقوبت سبک شمردن نماز
🔅 #حضرت_زهرا (سلام الله عليها) از رسول اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) سوال کرد: کسي که نمـازش را سبک مي شمارد چه زن باشد و چه مرد باشد، چه هست بر ايشـان؟
فرمود: يا فاطمه کسي که نمازش را سبک بشمارد از مردها و زنها، خـدا او را به ۱۵ خصلت مبتلا مےکند ( خيلي تهديد کننده است )،
🔅 شش تا در زندگـي دنيــــا
سه تا در وقت مـرگ
سه تا در قبـر و بـرزخ
سه تاي ديگر در قيامت است وقتي از قبرش خارج ميشود.
🔅 اما شش خصلتي که خدا پيش ميآورد در دنيا براي کساني که نمــاز را کوچک مي شمارند
1⃣ خدا برکت را از عمر او بر مےدارد
2⃣ برکت را از روزيشــان هم بــر ميدارد.
3⃣ خداي متعال سيمـاي صالحان را ازاو بر مےگيرد
4⃣ هر عملي کہ انجام مےدهد از اعمال خير و عبادات، اجري به آن داده نمےشود
5⃣ دعای او مستجاب نمےشود.
6⃣ از دعاي صالحان هم بي بهره مےشود
🔅 سه بلای هنگام مردن
1⃣ با ذلت و خوری مےمیرد.
2⃣ با گرسنگی مےمیرد
3⃣ با تشنگی و حالت عطشِ او طوری است که اگر از نهرهای دنیا بیاشامد سیراب نمےشود.
🔅 سه بلایی که در قبر به او مےرسد
1⃣ مَلکی در قبر او گماشته مےشود که او را زجر مےدهد.
2⃣ قبر برایش تنگ مےگردد
3⃣ قبرش تاریک و در ظلمت است
🔅 سه بلای روز قیامت
1⃣ مَلکی او را بر صورتش می کشاند و مردمان به او می نگرند.
2⃣ دیگر آن که در حسابش سخت گیری مےشود.
3⃣ خداوند نظر رحمت به او نمےفرماید و او را پاکیزه نمےکند و برایش عذاب دردناکی است.
🔅 کتاب صلوات مستدرک نقل از فلاح السائل سیدبن طاووس.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 شتاب #اسرائیل به سوی نابودی
🔸اینجا اسرائیل و مردمی که دنبال حقوق خود هستند، اما زیر سم اسبان پلیس اسرائیل ناله میزنند!
#پارت4
سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت:
–سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟
و به صندلی خالی اشاره کرد.
آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت:
–حالا چه فرقی داره بشین دیگه.
–بیا دیگه، جون من.
سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد.
سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد.
گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر.
خیلی دلم می خواست بدانم چه میگویند ولی خیلی آرام حرف می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد.
باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت.
او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او.
برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟
بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم:
–صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم:
–به میخ صندلی گیر کرده بود.
سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود.
بادست پاچگی گفت:
–ممنونم،لطف کردید، و خیلی زود رفت.
کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند.
با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و گفتم:
–ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ.
سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت:
–آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها، و اشاره کرد به راحیل و سوگند.
اهمیتی به حرفش ندادم.
نزدیک که شدندبهار پرسید:
–بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟
سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت:
–من میام.
نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیایدولی او رفت.
به سارا گفتم:
–چرا نیومدند؟
–چه میدونم رفتن دیگه.
سعید گفت:
–سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها.
سارا اخمی کردو گفت:
–لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟
ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا.
ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه.
حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزاچقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند، سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟
✍ #بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
┄┅🌵••══••❣┅┄