eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
76 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
نظرسنجی👥: EitaaBot.ir/poll/r497g لطفا شرکت کنید🍀
🕋أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ ٱلْقُرْءَانَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَآ. آیا به آیات قرآن نمی‌اندیشید؟! یا بر قلبهای🧡 شما قفل 🔒 زده شده است؟🍃 📖سوره_محمد_آیه24 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @fbnjssryiopqhol
شبتون امام زمانی🌹 پایان فعالیت🌸
بِـسْـمِـ رَبِـ اْلْمَـه‍ـدی........❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 👤استاد ⭕️ نماز‌جمعه ای که شکل گیری اسرائیل را مدت ها به تعویق انداخت 🔺 اهمیت وحدت مسلمان ها 🔺 شیعه و اهل سنت برادریم✌️❤️ 📌به کوری چشم شیعه انگلیسی و سنی آمریکایی
🌹 ابراهیم میگفت: 🍃بهتره که شبها زود بخوابیم تا نماز صبح رو اول وقت و سرحال بخونیم. کسی که نماز ظهر و مغرب رو اول وقت بخونه هنر نکرده چون بیدار بوده. آدم باید نماز صبح هم اول وقت بخونه. ⁦❤️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ استاد رائفی پور 📝 « خدای شهید ادواردو آنیلی » - خدای ما چقدریه؟ » 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🔹اے ڪه گفتے "عشـ♡ـق" را درمان بہ هجران میڪند .. 🔹ڪاش میگفتے ڪه "هجران" را چہ درمان میڪند؟
مداحی آنلاین - یک عمره به سلطان صبر و کرم مینازیم - نریمانی.mp3
7.13M
🍃یک عمره به سلطان صبر و کرم مینازیم 🍃ایشاالله تو هرشهری،بیت‌الحسن میسازیم 🎤 👌فوق زیبا 💚❤️ 💚 ♨️ @fbnjssryiopqhol 👈
🌹❤️❤️❤️🌹 💗مشخصات امام عصر،حضرت صاحب الزمان (عج) : نام:محمد لقب:مهدی موعود،امام عصر،صاحب الزمان،بقیة اللّٰه،حجت،قائم نام پدر:امام حسن عسکری (ع) نام مادر:نرجس خاتون (ع) تاریخ تولد:روز ۱۵ شعبان سال ۲۵۵ هجری قمری محل تولد:سامرا 🍀🍀🍀🍀🍀 دوازدهمین پیشوای معصوم: در نیمه شعبان سال ۲۵۵ هجری در شهر سامرا کودکی مهربان و نورانی دیده به جهان گشود. پدر بزرگوارش امام حسن عسکری (ع) و مادر گرامی اش نرجس خاتون (ع) بود. فضیلت و پرهیزکاری نرجس خاتون تا آن حد بالا بود که حکیمه خواهر امام هادی (ع) که خود از بانوان عالی قدر خاندان امامت بود،نرجس را سر آمدِ خاندان خویش،و خود را خدمت گزار او می نامید. 📚کتاب امام مهدی (علیه السلام)،صفحه ی ۱ و ۲ 🌹❤️❤️❤️🌹
رفت ولی... ما باهاش کار داریم 😏 ما از تو سر بریده ،سر میخواهیم فردای تو را شکسته تر میخواهیم هرجا بروی یقین بدان آنجاییم از تو دو قدح خون جگر میخواهیم
🖼 ؛ 📝 همدم دردهای من... ▪️ ویژه 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
[💪] همیشہ یادت باشہ ڪہ زندگی بہ عمر کردن نیست، بہ رشد ڪردنہ...🌿🌿🌿🌿 ✿➳ツ @fbnjssryiopqhol ♥❥❀
سلام ✋🏻 https://harfeto.timefriend.net/57548312 اگه سخنی بود در خدمتیم 😊😍🌹❤️
سلام خواهش میکنم انجام وظيفه است 😊🌹❤️
سلام او یعنی ما انقدر خوبیم بازم ممنونم برامون بمونید، همیشه 😉❤️ راستی میشه خودتو تو لینک ناشناس معرفی کنید؟ 🌹
سلام ممنونم که یاد اوری کردین، و گفتین چشم حتما، منظورتون کدوم ادمین است میشه نام ببرید. 😊
چشم، حتما ما شرمنده شماییم✋🏻😊🌹
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ استاد رائفی پور 📝 یادمون میره امام زمان ما را می‌ بیند 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
حتماً دعا میکنیم 😊ماهم مهتاجیم دعا کنید 😊🌹🤲🏻
ما ساکنِ دلیم‌ و بجز عشق محرمی در خلوتِ همیشِگیِ این حریم نیست ✿➳ツ @fbnjssryiopqhol ♥❥❀
『 🌿 』 • . عالم ما ، عالم نسبت ها و مقادیر است و بالطبع ، تصاویر اشیاء پیش از هر چیز بر " مناسبتی " دلالت می ڪنند که بین ما و آن اشیاء وجود دارد و این مناسبت هرچه باشد مارا از رسیدن به آن " مدلول حقیقی " باز می دارند. +آسِد‌مُرتِضۍ ✿➳ツ @fbnjssryiopqhol ♥❥❀
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
#عبور_از_لذتهای_پست ۱۶😈🔥 🔷 آدمِ خوب یا خیلی خوب؟!🔷 ⭕️اگه مساله "رنج" برای انسان حل نشه،حتی اگه آدم
۱۷😈🔥 🔶 " ترکِ لذّت(لذت پست) "🔶 🔰رنجِ ترکِ لذت،اگر چه سخت هست اما وقتی واردش میشی و شروع میکنی برخی لذت های حرام رو ترک کنی :👇 آروم آروم میبینی انگار زیاد هم سخت نیست! 😊 انگار خیلی شیرین هم هست😌 ☘در بلا هم میچشم لذاتِ او ماتِ اویم ماتِ اویم ماتِ او.... ➖یه مدت که شروع میکنی به مبارزه با هواهای نفسانیت↓ 👈احساس میکنی که "در آغوشِ خداوند متعال" وارد شدی...😍 🔶 اونوقت میبینی که خدا ، از مامان ها هم مهربون تره💓 زندگیت میشه سراسر لذت!! 💙راه میری لذت میبری!! 💚غذا میخوری لذت میبری!! 💜سکوت میکنی لذت میبری!! 💛حرف میزنی لذت میبری!! ""همش میشه لذت....""😌 🌺💓🌹 حیفه که این همه لذت رو تجربه نکنی.... 💎وقتی خداوند به انسان نگاه کنه، تک تکِ لحظات زندگیش میشه لذت بردن ➖فقط ما باید خیلی مراقب باشیم که از " نگاهِ خدا " نیفتیم....😓 😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ҉ ✬ @fbnjssryiopqhol ✬ ҉
در حال تمیز کردن اتاق بودیم. سعیده دیوارهاراکف میزد و من هم پشت سرش خشک می کردم. سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: –راحیل یه چیزی بگم؟ ــ بگو، راحت باش. –می گم تو خیلی سخت نمی گیری؟ آخه زندگی که فقط این چیزایی که تو میگی نیست؟ ــ خب پس زندگی چیه؟ ــ خب وقتی بین دونفر علاقه باشه، اینا حل میشه. دستمالی که در دستم بود را باز کردم پشت و رو تا کردم وکشیدم روی دیوار. –چطوری حل میشه؟ ــ خب وقتی اون دوستت داره، کم کم علایق توام براش مهم میشه. دستمال را محکم تربه دیوارکشیدم. –فکر کنم فیلم زیاد دیدی اونم از نوع عاشقونش. ــ خب اون فیلم هارم از داستان زندگی من و تو ساختن دیگه. خنده ایی کردم و گفتم: –آهان پس همیشه اینجوری خودت رو گول می زنی؟ ــ گول چیه بابا، تو خودت الان درگیرش هستی. به خاطرش کم کوتاه نیومدی. با تعجب نگاهش کردم. –منظورت چیه؟ ــ خب همین که چند بار سوار ماشینش شدی، همین رفت و آمدا و.. حرفش را بریدم. –سعیده! چه رفت و آمدی؟ ــ بالاخره دیگه... یادت نیست پارسال، همین پسر همسایه ی ما چقدر پا پیچت شد. سر قضیه تصادف همش خونه ی ما بودی فکر کرده بود خواهر منی. چقدر خودش رو به آب و آتیش زد ولی تو محل سگشم نذاشتی. هی بهت گفتم، پسر خوبیه، حالا یه بار با هم حرف بزنید، نیتش خیره. گفتی: نه پسری که تو خیابون جلو آدم رو بگیره به درد زندگی نمی خوره، تازه تیپش هم از اون مدل هایی بود که تو دوست داری. ــ اولا که تیپش رو دوست نداشتم چون ریش گذاشته بود تا از مد عقب نیوفته و فکر آدم ها برام مهم تره. دوما: طرز حرف زدنش از همون اول تو ذوقم خورد. سعیده جان هر گردی که گردو نیست.ظاهر و باطن باید حداقل نزدیک به هم باشن.اون پسره که ظاهرش با رفتارش زمین تا آسمون فرق داشت. سوما: من هر بار سوار ماشین آرش شدم یه جورایی پیش امد، نشد که سوار نشم، قرار قبلی که نداشتیم. در ضمن، عشق و عاشقی بین دونفر، زمانش که بگذره و تموم بشه، اونوقته که تازه همه چی شروع میشه. نگاه عاقل اندر صحیفی بهم انداخت و گفت: –الان تو، داری این ها رو میگی؟ خودتی راحیل؟ دستمال راکناری پرت کردم و تکیه ام را به دیواردادم و گفتم: –آره من میگم، منی که همه ی این ها رو می دونستم و... سکوت کردم و نگاهم رااز نگاهش سُر دادم روی سطل آب، که حالا با چند بار شستن دستمال داخلش کدرو خاکستری شده بود. سعیده با انگشت سبابه‌اش به بینی‌ام زد و گفت: –قربونت برم، عاشقی که خجالت نداره، همانجا روی زمین نشستم وزانوهایم رابغل گرفتم و گفتم: – خیلی ضعیف شدم سعیده، باید راه قوی شدنم رو پیدا کنم. ــ تو راه همه چی روپیدا می کنی، باورم نمیشه حرف ازضعیفی بزنی. نگاهش کردم. –خودمم باور نمی کنم.واقعا درسته که میگن خدا از جایی امتحانت می کنه که ضعف داری، روبه روم نشست و دستم را گرفت و گفت: – من مطمئنم امتحانت رو قبول میشی. این قیافه رو هم به خودت نگیر که غم عالم میاد توی دلم. همین موقع مامان داخل اتاق آمدو با دیدن ما در آن حالت، ابرو هایش را بالا داد وگفت: – نشستین به حرف زدن؟ هر دو لبخند زدیم و سعیده گفت: –خاله جان یه ربع دیگه تمومه، دیگه آخرشه. ✍ ...
آرش** دوباره نگاهی به گوشی‌ام انداختم خبری نبود.بی صبرانه منتظر بودم تا پیام بده و یه قرار بزاره برای فردا. به چت های قبلی که قبلا با هم داشتیم نگاهی انداختم. چندین بار خواندمشان هربار که می خواندم لبخندروی لبهام میومد. هیچ کلمه ی محبت آمیزی ننوشته بود. ولی همین که جوابم را داده بود قدم بزرگی برایم محسوب میشد. با خودم فکر کردم اگر پیام داد همین امشب میرم و در موردش با مامان حرف می زنم. مطمئنم اگر مامان با راحیل آشنا شود از او خوشش می آید و در مورد مسائل دیگر سخت نمی گیرد. صدای پیام گوشی ام مرا از افکارم بیرون کشید.خودش بود. با اشتیاق خواندم. نوشته بود: –آقا آرش فردا بعد از کلاس، بوستان پشت دانشگاه کنار آب نما منتظرتونم تا حرف های آخرم را بزنم. فقط نیم ساعت، چون باید زودتر برم سرکارم. بادیدن کلمه ی سر کار خنده ام گرفت، حالا اینم چه جدی گرفته، چه کاری... واقعا یک سال از عمرش را هدر داده که دختر خاله‌اش زندان نرود؟ الان به قول خودش کار می کند بعد دختر خاله‌اش عین خیالش نیست برای خودش راست، راست می چرخد. دوباره پیامش را خواندم و از کلمه ی حرف آخر دل شوره گرفتم، یعنی چی حرف آخر... نکند جوابش منفی باشد؟ افکار منفی بد جورگریبان گیرم شدند. حالا با این مدل پیام دادنش نمی دانستم به مامان بگویم موضوع رو یا نه. ترجیح دادم بعد از این که حرف زدیم باهم مامان را در جریان قرار بدهم. راحیل** یک پتوی دونفره کف سالن پهن کردم. –سعیده تو برو تو اتاق روی تخت من بخواب، بعد فوری یک بالشت زیر سرم انداختم و دراز کشیدم. سعیده لبخندی زدو گفت: –دیگه چی، عمرا. بعد یک بالشت آورد و کنار من دراز کشید. –پاشو برو روتختت بخواب، من اینجا راحتم. دستم را به صورت قائم روی پیشانیم گذاشتم و چشم هایم را بستم. –اصلا هر دومون همینجا روی زمین می خوابیم. مامان گفت: – خب دوتاتون رو تخت بخوابید اسرا میاد اتاق من، چرا اینجا می خواهید بخوابید؟ با خستگی چشم هایم را باز کردم. –آخه اتاق هنوز شلوغه باید جمع و جور بشه، من حوصله ی شلوغی رو ندارم. حالا یه شب اینجا بخوابیم مگه چیه؟ مامان با تعجب گفت: – این همه مدت دو نفر آدم هنوز اتاق رو تموم نکردید؟ سعیده اعتراض گونه گفت: –چرا خاله جان تموم شد.فقط یه کم جابه جایی مونده، بعد رو به من گفت: –توام کجاش شلوغه، حالا چهار تا وسایل کمد دیواری روی زمین مونده که باید جمع بشه دیگه. مامان همونطور که برق ها را خاموش می کرد گفت: –خیلی خب، بگیرید بخوابید. خیلی خسته بودم ولی آنقدر فکرم مشغول این موضوع بود که فردا باید چه به آرش بگویم خوابم نمی برد. چشمهایم به سقف بود که سایه ی یه شبح را دیدم بعد افتادن یک بالشت کنارم، با صدای یا ابلفضل گفتن سعیده نیم خیز شدم و با دیدن اسرا نفس راحتی کشیدم. ــ بچه جان یه صدایی از خودت در میاوردی، زهره ترک شدم. اسرا خندیدو گفت: –خب منم خواستم بترسید دیگه. سعیده معترضانه گفت: – پاشو اونور ببینم تو که آبجیت هر شب ور دلته چشم نداشتی یه شب ... اسرا پرید وسط حرفش و همانطور که بالشت رو می زد توی صورتش گفت: –کجا ور دلمه، روی تخت خودشه وردلم نیست الان وردلمه. هرسه از این حرف خندیدیم. سعیده پوفی کردو گفت: – راحیل حداقل پاشو بیا وسط بخواب عدالت رعایت بشه. بعد از کلی شوخی و زدن تو سرو کله ی هم دیگه با اخطار مامان من رفتم بین آن دوتا خوابیدم و قائله تمام شد. به چند دقیقه نکشید که از صدای نفس های منظم اسرا فهمیدم که خوابش برده. چشم های من هم کم‌کم گرم میشد که با صدای سعیده چشم هایم را باز کردم. ــ راحیل. ــ هوم. ــ پیام دادی؟ ــ آره. ــ جواب داد؟ ــ نه هنوز. هم زمان صدای پیام گوشی‌ام امد. نیم خیز شدم و آرام گفتم: – فکر کنم خودشه. – زود باز کن ببینم چی نوشته. گوشی‌ام را کنارم گذاشته بودم تا اگر جواب داد متوجه بشوم. نوشته: – سلام. ممنون که پیام دادید، بی صبرانه منتظرم تا اون لحظه برسه. سعیده ذوق زده گفت: – وااای چه مودب. با اشاره با اسرا گفتم: –هیس، بیدار میشه ها... زل زده بودم به صفحه ی گوشی، که سعیده گفت: –بدو سریع بنویس منم همین طور. اخمی بهش کردم واسمش را کشیده صدا زدم. ــ کوفت و سعیده خب یه چیزی بنویس خوشحال بشه دیگه بچه ی مردم، یه ساعت فکر کرده اینقدر مودب جواب داده. نچ نچی کردم. –سعیده من یک ساعت داشتم با دیوار دردو دل می کردم؟ بعدشم اون کلا مودبه، نیاز به فکر نداره، دیر جواب دادنش واسه شوکی که بهش دادم بود. سعیده چشمهایش گرد شدو به صورت نمایشی زد تو سرش و گفت: –یا ابوالفضل، چی نوشتی مگه، نپرونیش راحیلا. گوشی را خاموش کردم و با اشاره به اتاق مامان گفتم: –بگیر بخواب بابا الان صدات رو می شنوه. ✍ ...
آخرین کلاسم که تمام شد به طرف جایی که قرار گذاشته بودیم، رفتم. کلاس آخرم با آرش نبود. برای همین ندیدمش، فقط بعداز دست به سرکردن سارا و سوگند به طرف بوستان رفتم. وارد که شدم نگاهی به آب نما انداختم روشن نبود، اطراف آب نما را گلهای زیبا و رنگارنگ کاشته بودند. کمی دورتر از آب نما تعدادی درخت بید مجنون بود که زیرش چند نیمکت گذاشته بودند. به طرف نیمکت ها رفتم، آرش نشسته بود روی یکی از آنها، با دیدنم از جایش بلند شد ومنتظر ایستادتا نزدیک شوم. نگاه گذرایی به تیپش انداختم، پالتویی که پوشیده بودبا آن عینک دودی که به چشمش زده بود، مرا یاد هنرپیشه های فیلم های خارجی انداخت. آنقدر جذاب شده بود که ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی وقتی یاد تصمیمم افتادم، لبخندم جمع شد و حتی یک لحظه بغض به سراغم آمد. برای یک لحظه نگاهی به آسمان انداختم. "خدایا خیلی حیف که سهم من نیست، کاش حداقل سنگت کوچکتر بود، تا از رویش رد میشدم." بعد از این که این فکرها از ذهنم گذشت چندتا استغفرالله گفتم و سرم را پایین انداختم. با لبخند سلام کرد، زیر لبی جواب دادم و با فاصله روی نیمکت نشستیم. بی معطلی گفت: –کاش کافی شاپی، رستورانی، می رفتیم که... نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: –همین جا خوبه، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من عجله دارم. ــ حرف من یه جملس اونم این که اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم. از این که اینقدر فوری رفته بود سر اصل مطلب خجالت کشیدم و سکوت کردم. انگار خودش هم متوجه شد و گفت: –ببخشید که حرف آخر رو اول زدم، آخه شما اینقدر آدم رو هل می کنید، باز ترسیدم حرفم نصفه بمونه. به رو‌برو خیره شدم و گفتم: –ببخشید میشه بپرسم معیارتون واسه ازدواج چیه؟ احساس کردم ازسوالم غافلگیر شده، چون مِنو مِنی کردو گفت: –خب، دختر خوبی باشه و من ازش خوشم بیاد و بهش علاقه داشته باشم. جمله ی آخرش را آروم تر گفت و شمرده تر. نگاهش کردم. –خب اگه اون وسط اعتقادادتون و خانواده هاتون به هم نخورن چی؟ اخم ریزی کرد. – خب هر کس اعتقاد خودش رو داره و راه خودش رو میره. چیزی نگفتم. نگاه سنگینش را احساس می کردم. سکوت را شکست. – نمی خواهید چیزی بگید؟ سرم را بلند کردم. نگاهمان در هم قفل شد. احساس کردم قلبم آنقدر محکم می زند که اوهم صدایش را می شنود. نگاهش آنقدر گرم و عاشقانه و مهربان بود که برای باز کردن گره ی نگاهمان تلاش زیادی کردم. چقدر بعضی کارهای ساده سخت است و این سختی را فقط وقتی می فهمی که خودت در آن موقعیت قرار گرفته باشی. نفس عمیقی کشیدم. –راستش... مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم: معیارامون با هم خیلی فرق می کنه...با توجه به معیارها پس هدف هامونم با هم یکی نیست. حرفی نزد، نگاه گذرایی به چشم هایش انداختم، حالتش چقدر تغییر کرده بود. احساس کردم استرس گرفت. سرم را پایین انداختم و گفتم: –ببخشید اگه اجازه بدید یه سوالی ازتون بپرسم. ــ حتما، بفرمایید. ــ خب با این چیزایی که شما در مورد معیارهاتون گفتید یه علامت سوال بزرگ توی ذهن من به وجود امد. اونم این که... –که چی بشه؟ با تعجب نگاهم کرد. –یعنی چی؟ فرض کنیم شما با دختر دلخواهتون ازدواج کردیدچند سالم گذشت آخرش چی؟ پوزخندی زدو گفت: –هیچی دیگه زندگی می کنیم مثل همه ی مردم. مایوسانه نگاهش کردم و گفتم: –همین؟زندگی می کنیم مثل همه؟ ــ خب آره. البته اینم اضافه کنم اون موقع لذت بیشتری نسبت به الان از زندگی می برم. سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم: –خب اگه چند ماه بعد از ازدواجتون همسرتون مریضی گرفت، یکی یا چند تا ازاعضای بدنش از کار افتاد چی؟ یا مثلا صورتش بر اثر یک حادثه صدمه دیدو از حالت نرمال خارج شد چی؟ چشمهایش گرد شد. –اینقدر بد بین نباشید. ــ نیستم. ولی باید به همه ی اینا فکر کرد. ✍ ...
پرش به پارت اول رمان عبور از سیم خاردار نفس:💗 https://eitaa.com/fbnjssryiopqhol/2026
«♡•خدام الزهرا•♡» 🌿→ @khodamo87 ←🌿 کانالی متفاوت و بسیار بسیار متنوع!✌️🏻🇮🇷 حتما یک سر به این کانال بزنید🌸 💠عاشق کسیه که عشقش به حضرت زهرا (س) باشه💠 🕊کانال عاشقان حضرت زهـــ♥️ــــرا (س): 🕊→ @khodamo87 ←🕊 حتما عضو بشوید👌🏻