eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
76 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
#تلنگر ✨شہادٺ معطل منو تو نمیمونه... منو تو سرباز نشیم یڪی دیگه سرباز میشه.... #جانمونیم‌رفیق #اللهم_ارزقنا_شهادت🕊 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✒️📃 📖دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود🙏 📿 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 💍 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 📿 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 💍 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، 📿 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم 💍 تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . ♻️ دعای غریق ♻️ ♡🌸 دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان 🌸♡ یا اَللَّهُ یا رَحْمن 💠یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک 🌦 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً 🌦 🌷 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🌷 🇮🇷
❓نخبه ها و نوابغ باید کجا باشند؟ 🔸دانشگاه تهران که بودم یه دوستی داشتم که رتبه هم اتاقیش تو کنکور تک رقمی بود و برق دانشگاه شریف میخواند و باباش نماینده یه جایی بود.! برا فوق لیسانس رفت کانادا، بعد از مدتی به باباش گفت می خوام ول کنم و یا برم قم درس حوزه بخونم، یا تو دانشگاه های خودمون مدیریت بخوانم. 🔻پدر، مثل عوام این کار پسرش را خیلی احمقانه دانست وگفت: معتبرترین دانشگاه درس می خوانی، در بالاترین رشته! برگردی ایران میشوی استاد دانشگاه شریف، با کلی درآمد و احترام. 👈 گفت: بابا یک روز به فکر فرورفتم و در هم کلاسی هام دقت کردم که ظاهرا جزو نوابغ دنیا بودن، دیدم یا افغانی هستند یا ایرانی، یا پاکستانی، یا هندی... همه مال کشورهای استعمار زده هستند. ❗️از خودم پرسیدم، مگر اینجا بهترین دانشگاه نیست؟ پس نابغه های انگلیسی و اسرائیلی و آمریکایی کجایند؟ تحقیق کردم و فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته. دیدم آنها نابغه ها را میفرستند رشته هایی که به شاهرگ حیاتی بشریت مربوط میشند؛ مثل: منابع انسانی و نفت و فلسفه وکشاورزی و... هرجایی که حکم ویندوز را دارد، این کار را میکنند تا بتوانند بشریت را چپاول کنند. 🔺آنجا بود که فهمیدم آنها به من به چشم کارگر فریب خورده نگاه می کنند، نه دانشمند فرهیخته، وقتی میخواهند ماهواره و موشک پرتاب کنند، زنگ میزنند کارگر از ایران یا چند تا کشور دیگه بیاد و برای آنها و زیر نظرشان موشک هوا کند. با این تفاوت که این کارگر بر خلاف لوله کش و نجار و... باید حتما نابغه باشد. و همون جور که ما کارگر رو تحویل می گیریم تا کارمان را درست انجام دهد، آنها هم کارگرای نابغه را تحویل می گیرند تا کارشان پیش رود و به هدفشان برسند. 🔔 فهمیدم که در کشور آنها، ارزش واقعی رشته های مهندسی و پزشکی، در حد بنا و معمار ساختمانه ولی تو کشورای استعمار زده رشته هایی که ارزششان برابر ارزش انسانه و موضوعش سعادت انسان و جامعه است، خوار و ذلیل شده، ولی رشته های مهندسی و تجربی به کاخ آرزوها تبدیل شده است. ⬅️ امروز هم اروپا و آمریکا مثل قدیم برای ساخته شدن نیاز به برده دارد، منتهی نه آن برده سیاه پوست دیروزی که کارهای بدنی طاقت فرسا انجام میداد؛ برده امروزی باید نابغه باشد تا بتواند موشک و ماهواره و رادار و تجهیزات پزشکی بسازد. ▪️برده دیروز را به زور با کشتی بار میزدند و میبردند، اما برده امروز را با برنامه ای به نام المپیاد ریاضی و زیست و شیمی و نجوم شناسایی میکنند و میبرند. ✍دکتر عبدالرسول کشمیری
و شرایط اورژانسی ما ✍معصومه نصیری 🔻لایکی این قابلیت را دارد که یک تنه فرهنگ ما را از اساس زیر و رو کند. کافی است چند ساعتی را در این شبکه بگذرانید؛ بشدت شما را ترغیب می‌کند هم رنگ جماعت شوید، سرخوش باشید و به هیچ چیز جز لذت اکنون آنهم لذتی که چیزی جز سطحی سازی و تنزل سطح خواسته و نیاز را ندارد. 🔻پدران و مادران نقش مهمی در زمینه آموزش و نظارت بر فرزندانشان دارند. چند هزار نفر نوجوان در لایوهای نیمه شب ها در این شبکه اجتماعی در حال گذران وقت هستند، کافی است یک شب آزمایشی وارد چند لایو شوید کاملا متوجه خواهید شد اوضاع از چه قرار است. 🔻آموزش مهارت های تفکری، تفکر خلاق، سواد رسانه‌ای و مهارت های زیست بهتر در فضای مجازی باید به صورت مورد توجه قرار گیرد، چه برای خانواده ها و چه کودک، نوجوان و جوان. 🔻، پاشنه آشیل ما در فضای تصمیم گیری و برنامه ریزی است. اساس این شبکه بر این مدار می‌چرخد. اگر ما نتوانیم برای این بخش چاره اندیشی کنیم دیگران این کار خواهند کرد آنهم با متر و معیار خودشان. 🔻تا پیش از این نگران بودیم فرزندمان تا دیر وقت بیرون از خانه نباشد، امروز او در خانه و کنار ما نشسته اما در فضایی تنفس می‌کند که به مراتب می‌تواند خطرناک تر و مسموم تر باشد. 🔻با صمیمیت، همراهی و تدبیر در کنار فرزندانمان باشیم. برخورد قهری و آمرانه آنها را بیشتر به سمت حضور در جمع غریبه‌های فضای مجازی سوق میدهد. در عین اینکه صمیمیت به معنای رهاسازی و بی تفاوتی نیست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈• اگر بخواهیم گفتار و زندگی حضرت را به صورت یکجا و در یک کتاب داشته باشیم باید سراغ «علی از زبان علی» برویم. این کتاب سرچشمه‌ای زلال است که مصارف گوناگون معرفتی دارد. بی تردید جوانان با مطالعه این کتاب از نظر فکری و روحی به شدت تحت تاثیر حضرت علی قرار می‌گیرند و هرچه از علی شنیده‌اند را خواهند دید چون اثر کلمات حضرت بسیار شگفت‌آور است. ╔ 🌼" 🌼 "🌼 ════╗  📒 @fbnjssryiopqhol ╚════ 🌼" 🌼" 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشه‌ای از جنایات گروهک تروریستی تندر که دستگیری سرکرده آن یعنی جمشید شارمهد توسط سربازان گمنام دستگیر شده است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️هشدار به پدر و مادر خانواده‌های ایرانی جدیدا استفاده از شبکه مجازی جدیدی با عنوان Likee (لایکی) بین قشر سنی نوجوان در حال گسترش است. 🔹این شبکه که در ایران مختصا بین قشر نوجوان رواج پیدا کرده، در خواب ابدی مسئولان فضای مجازی، عفت و اخلاق و ادب را هدف قرار داده. 🔹هرچند محتوای پورن در این شبکه ممنوع است، اما در این جامعه مجازی نوجوانان برای جلب توجه و جذب فالور دست به هر کاری میزنند! خواهشاً مراقب گل‌های زندگی خود باشید و در صورت مشاهده استفاده از این نرم سریعا اقدام به روشنگری و برخورد با (صبر و متانت) نمایید ❌❌ حاوی تصاویر غیراخلاقی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
#موانع_استجابت_دعا ۲۶ @ostad_shojae
#پای_درس_استاد ♥ غـــدیر ۱ @ostad_shojae
🔅 با ؛ ـ انجام یک کار نیک ـ یک تصمیم انسانی ـ یک مهربانیِ دلچسب ـ یک دستگیریِ خیرخواهانه ـ ترک یک عادت غلط ـ ترک یک گناه تکراری ـ ترک افکار منفی و ... دنیایِ مهربانتری خواهیم ساخت؛ ❤️
موانع استجابت_26.mp3
15.29M
۲۶ ⌛️در مکتب دعا، ره صد ساله را یک شبه می‌توان پیمود؛ اگـــر ؛ دعاهایت از جنس و باشند. و سوز ، محصول است ! برای رسیدن به اخلاص چه باید کرد؟
[بسمِ الله الرحمٰن الرحیم‌]
السلامُ علیکِ یا فاطمـة الـزهـرا💚
💠 سه دعایی که از درگاه خداوند متعال رد نمی شود. 🌷 امام صادق عليه السلام: سه دعاست كه از درگاه خداوند متعال رد نمى شود: 1⃣ دعاى پدر براى فرزندش، هر گاه كه به او نيكى كند، و نفرينش، آن گاه كه از او نافرمانى نمايد. 2⃣ نفرين ستم ديده در حقّ كسى كه به او ستم كرده است، و دعايش براى كسى كه انتقام او را از ستمگرى گرفته است؛ 3⃣ و دعاى مرد مؤمن براى برادر مؤمنش كه به خاطر ما نسبت به او مواسات كرده است، و نفرينش در حقّ او كه مى توانسته به وى كمك كند و نكرده، در حالى كه وى به آن محتاج بوده است. 🌹 ثَلاثُ دَعَواتٍ لا يُحجَبنَ عَنِ اللّه ِ تَعالى: دُعاءُ الوالِدِ لِوَلَدِهِ إذا بَرَّهُ و دَعوَتُهُ عَلَيهِ إذا عَقَّهُ، و دُعاءُ المَظلومِ عَلى ظالِمِهِ و دُعاؤُهُ لِمَنِ انتَصَرَ لَهُ مِنهُ، و رَجُلٌ مُؤمِنٌ دَعا لِأَخٍ لَهُ مُؤمِنٍ واساهُ فينا و دُعاؤُهُ عَلَيهِ إذا لَم يُواسِهِ مَعَ القُدرَةِ عَلَيهِ وَ اضطِرارِ أخيهِ إلَيهِ. 📗 الأمالي للطوسي، ص280 / 541.
من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد....♥️
برای سلامت رگ‌ها و جریان خون چه غذاهایی بخوریم؟ 🤔
دستها را برده ام بالا سپردم دل به آن والا و ازعمق وجود خود خدایم را صدا کردم ✨✨✨ نمیدانم چه میخواهے؟ ولے من برای تو برای رفع غمهایت برای قلب زیبایت برای آرزوهایت به درگاهش دعاکردم!🌺 روزتون در پناه امن الهی💚
با این حرف زن‌عمو نسرین، تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکر و تعریف بقیه رو بدم. عطیه هم همونطور که با مشت محکم میکوبید پشتم و عقده‌هاش رو خالی میکرد. آروم گفت: خب حالا چرا هول میکنی، زن‌عمو نگفت شیرینی زایمانت که. هجوم خون رو به صورتم حس کردم و سرفه‌هام بیشتر شد و خندهی ریز ریز نفیسه و دخترعموی بزرگم که مثلا با هم مشغول حرف زدن بودن نشون میداد حرف عطیه رو شنیدن. با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد. -زنده‌ای؟ خصمانه به عطیه که تو آشپزخونه سرک میکشید نگاه کردم، لبخند دندون‌نمایی زد. -مگه دستم بهت نرسه عطی، دونه دونه اون گیسهات رو میکنم. زبونش رو برام درآورد. -بیخود بجه پررو؛ ولی خودمونیم محیا از این به بعد شبهای تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه‌ی امشب ثابت کرده که همه در چنین شبی میان خونه‌ی ما عید دیدنی و ما هم با مهمون‌هامون صددرصد میایم خونه شما، نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم. -ده دقیقه جدی باش. -جدی میگم. مهمون‌های توی هال گفته‌ی من رو تصدیق میکنه، فقط دفعه بعد حواست باشه؛ چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده... چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد: -حواست باشه اینجوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا میکنن بیان شیرینی بچه‌دارشدنت رو بخورن. چشمهام گرد شد و دستم رفت سمت دمپاییم و پرتش کردم سمت عطیه که جا خالی داد و من داد زدم: مگه دستم بهت نرسه بی‌حیا. صدای خنده‌ی بلندش حیاط رو پر کرد و من باز هم از پارچ آب برای خودم آب ریختم. با خالی شدن لیوان اون رو توی سینک گذاشتم و همزمان از زمین کنده شدم و هی بلندی از دهنم خارج شد. امیرعلی خندون با بلند کردنم من رو روی سنگ کابینت گذاشت، درست جایی که در معرض دید نباشه. -چرا هی؟ ترسوندمت؟ اومدم تشکر. سرم پایین افتاد و من تو این عشوه‌ها لااقل خوب بودم. -من که کاری نکردم. ✍🏻میم. علی زاده
چونه‌م رو گرفت و سرم رو بلند کرد، نگاهش خاص بود. -اجازه هست؟ چشمهام پرسشی توی چشمهاش به نوسان افتاد. -نگفتی؟ واسه تشکر اجازه هست؟ قلبم یکی درمیون میتپید و با اون نگاه ثانیه‌ایش که از چشمهام کنده شد، منظورش رو فهمیدم و بیاختیار لب به دندونم کشیدم. نگاهش از چشمهام گرفته شد، پوست زیر لبم رو کشید و لبم از زیر دندونم آزاد شد. -پس اجازه هست. نفس توی سینه‌م حبس شد و امیرعلی با نگاهی که به در آشپزخونه انداخت و مطمئن شد کسی نیست جلو اومد و دست من روی قلب امیرعلی چنگ شد که اون هم بیقرار بود و بـوسهش یه فاصله‌ی دیگه رو بینمون شکست. *** کتابم رو بستم و با گریه سرم رو بین دستهام گرفتم، فردا امتحان داشتم و همهی مسئله‌های سخت رو با هم قاطی کرده بودم. توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم. -سلام عرض شد. ذوق‌زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم و صداش بزرگترین دلگرمی بود. -امیرعلی! سلام. به کل یادم رفته بود امشب قراره اینجا بیاد، چه زود هم اومده بود. با لبخند نگاهم میکرد و به چهارچوب در اتاق تکیه داده بود. -سلام خانوم خودم، چیزی شده؟ سرم رو خاروندم و قیافهم خنده‌دارتر شد. -نه، چه‌طور مگه؟ با قدمهای کوتاه اومد سمتم و توی صورتم خم شد. -قیافهت داد میزنه آماده‌ی گریه بودی، چی شده؟ با به یادآوردن امتحانم قیافهم درهم شد و با ناله گفتم: فردا امتحان دارم، همه‌ی مسئله‌های رو هم قاطی کردم. با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چند بار به هم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی ندارن، مرتب کرد و من آروم میشدم از نوازشش روی موهام. ✍🏻میم. علی زاده
-امان از دست تو، نمیشه همین رو آروم بگی؟ حتما باید چند سانت هم بپری بالا؟! در عین بیخیالی شونه‌هام رو بالاانداختم، ذوق کردنم دست خودم نبود. - خب ببخشید. میریم پارک؟ به نشونه مثبت سری تکون داد. -چشم میریم. دستم رو که دوباره بین دست امیرعلی محصور شده بود، بالا آوردم؛ دست امیرعلی رو بین دو دستم گرفتم و گفتم: -آخ جون میریم تاب بازی، چقدر دلم میخواست. مرموز خندید و یکم ابروهاش اخمو شدن، البته یه اخم پرخنده. -محیا خانوم تاب بازی نداریم. لبهام رو به پایین برگشت، درست مثل نقاشیهای ناراحت. -چرا آخه؟ یه ابروش رو سمت خودش پرتاب کرد. -منظورم به خودم بود، همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم. البته شما هم به شرط خلوت بودن پارک میتونی تاب بازی کنی، گفته باشم. لبهام رو جمع کردم و گفتم: باشه. ولی عجب باشه‌ای گفتم، از صدتا نه بدتر بود. خدا رو شکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بود و من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش میدادم. چشمهاش رو به خاطر سرعت تاب، روی هم فشار میداد. -محیا بسه. بسه، حالم داره بهم میخوره. دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم: -امیرعلی از تاب میترسی؟! وای وای وای! نفس زنون خندید و گمونم واقعا حالت تهوع داشت که چشم باز نمیکرد. -مگه من از این تاب نیام پایین محیا، نوبت تو هم میشه دیگه. با خنده نچی گفتم و اومدم روبه‌روش. -راه نداره اصلا من پشیمون شدم، نمیدونم چرا امشب حوصله‌ی تاب بازی ندارم. سرعت تاب داشت کمتر میشد و امیرعلی با خنده ابرو بالا مینداخت و حالا چشمهاش باز بود. ✍🏻میم. علی زاده
-این که دیگه گریه نداره دختر خوب. وقتی اینجوری عصبی هستی درس خوندن فایده نداره. پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه، هوا بهاریه و عالی؛ پاشو. دمغ گفتم: -آخه امتحان فردام... دستهام رو به دست گرفت و کمی من رو سمت خودش کشید. - پاشو بریم، برگشتیم خودم کمکت میکنم. با آزاد شدن دستهام و بلند شدن روی انگشتهای پام، دستهام رو دور گردنش حلقه کردم. -آخ جون. الان آماده میشم. کمی گونهم رو کشید، با ابروهاش به در بازِ اتاق اشاره زد و گره دستهام رو از دور گردنش باز کرد. -فدات بشم که با چیزهای ساده‌خوشحال میشی. تا من چایی که زن دایی برام ریخته رو میخورم تو هم زود بیا. دستم روی گونهم رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت. *** مثل بچه‌ها دستم رو موقع راه رفتن تکون میدادم که امیرعلی انگشتهاش رو بین انگشتهام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم، من هم خبیث و زیر پوستی‌خندیدم؛ چون از اول هم قصدم همین بود، گرفتن دستش وقتی شونه به شونهش قدم میزنم؛ زیر آسمون پرستاره، عطر بهار رو کنار عطر حضورش نفس میکشیدم. -ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه، باید با پای پیاده بری گردش. هوای بهاری رو با یه نفس بلند وارد ریه‌هام کردم، دلم نمیخواست امشبم با این حرفها خراب بشه. صدام ته مایه ذوق‌زدگی داشت. -خیلی هم عالیه. ممنون که بیرون اومدیم، حس میکنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد. با خنده دستم رو فشار آرومی داد که گفتم: -حالا کجا میریم؟ سنگ ریزِ زیر پاش رو شوت کرد که قل خورد و کنار یه دیوار آجری راهش سد شد. -هر جا که دوست داری، تو بگو کجا بریم. کمی فکر کردم و با دستهای گره کرده از جا پریدم. -بریم پارکِ کوچه پشتی، دلم تاب بازی میخواد. نگاهی به صورت امیرعلی کردم و به خاطر چشمهای گرد شدهش از ته دل خندیدم که خنده‌ی من به خندهش انداخت. ✍🏻میم. علی زاده
-جدی؟! اگه شده به زور بغلت کنم و بنشونمت روی تاب، باید تاب‌سواری کنی، فهمیدی؟ یه دل سیر به خط و نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا میشد روی پای امیرعلی بشینم و تاب بخورم چه خوب بود. با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی به خودم اومدم، تاب از حرکت ایستاده بود و امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من. سریع به خودم اومدم و با یه جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم. -غلط کردم امیر علی، ببخشید. قهقه خندهش همه‌ی پارک رو پر کرد. -راه نداره. به خاطر سرعت زیادش نزدیکتر شده بود و من باز جیغ زدم. دستم رو گرفت، یه دور کامل چرخیدم و بعد افتادم توی بغلش؛ امیرعلی هم نفس‌زنون من رو کمی به خودش فشرد. بدون اینکه دست خودم باشه روی قلبش رو بوسه ریزی زدم، تکونی خورد و من رو از خودش جدا کرد؛ چشمهاش کوک خورد به نگاهم و من برای فرار از خجالتم زدم به بیراه و التماس قاطی صدام کردم. -ببخش دیگه، جون محیا. خنده‌ی رو لبش رفت و انگشت اشارهش به نشونه سکوت نشست روی لبم، نفس عمیقی کشید تا آروم بشه. -دیگه جون خودت رو قسم نخور هیچ وقت. لبهام با خوشی به یه خنده باز شد و من این بار گونهش رو از ته دل بـوسیدم. -چشم. چشمهاش گرد شد و صداش اخطارآمیز. -محیا خانوم! نوک بینییم رو آروم کشید. -دوباره این کارم نکن وقتی بیرون از خونه‌ایم. بدون این که به جمله‌م فکر کنم گفتم: آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هرچه‌قدر بخوام ببوسمـ... هنوز کلمه‌ی آخر رو کامل نگفته بودم که صورت آماده‌ی خنده‌ی امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد، دستم رو جلو دهنم گرفتم و وای بلندی گفتم؛ صدای خنده‌ی امیرعلی هم دوباره همه‌ی پارک رو پر کرد. تمام تنم داغ شده بود و من به این همه بی‌پروایی هم عادت نداشتم. کش چادرم رو که عقب رفت بود رو با دو دستش مرتب کرد و همزمان سرش جلو اومد نزدیک گوشم و من گرمی نفسهاش رو از روی روسری هم حس کردم. ✍🏻میم. علی زاده