■ #حسین_آرام_جانم❤️🖇
____________________
نوشته اند که جبریل هم
دلــش مــی خواست
به جای این همه منصب
فقــط گــدای تو بود
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا
#السلام_یا_ابا_عبدالله
ⓙⓞⓘⓝ↯
🕊|→❥• @fbnjssryiopqhol💚
#پروفایل🌿
الہے
هیچ قݪبے
بدوݩ شہادٺ
از ڪار نیفٺد......
[ @fbnjssryiopqhol ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᘓɹ̇ɹ̤ɹɹɹבɺI ʟɹ̣ȷ ρɹɹɹɹ̣
#استوری
عشق یعنے
ٺب جنوݩ......
❤️✨
╔══••⚬ 💠 ⚬••══╗
🆔 @fbnjssryiopqhol
╚══••⚬ 💠 ⚬••══╝
#پارت56
آرش دوباره پیام داد:
چه آرامشی در من است
وقتی می ایی…
و چه آشوبم
بی تو !
دور نشو
مرا از من نگیر …
من حوالی تو بودن را دوست دارم.
با دیدن پیام آخرش اشکم چکید.
گوشی را گذاشتم کنار و دراز کشیدم.
کاش پیام نمیداد.
خدارو شکر که اسرا هنوز به اتاق نیامده بود، راحت می توانستم گریه کنم.
باید خودم را کنترل می کردم.
پتو راروی سرم کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. نمیدانم چقدر طول کشید یا چند تا فرستادم. آنقدری بود که لبهایم خشک شد. ولی من اهمیتی ندادم و ادامه دادم. انگارجنگی درونم صورت گرفته بود. که آخرش خواب از راه رسید.
صبح با صدای آلارم گوشیام بیدارشدم. یک لحظه فکر کردم نکند خواب دیدهام که آرش پیام داده.
گوشیام را باز کردم و نگاه کردم.
نه، خواب نبود. پیام ها را خواندم. دوباره منقلب شدم، صدا دار نفسم را بیرون دادم وبرای وضو از تخت پایین آمدم. مادر و اسرا در سالن نماز می خواندند.
به اتاق مادر رفتم وبعد از نماز کلی دعا وگریه کردم، از خدا خواستم قدرت روحی به من بدهد. شنیده بودم که اگر هر کس با نفسش مبارزه کند قدرت روحی پیدا می کند.
از خدا خواستم که کمکم کندتا بتوانم مبارزه کنم.
در مترو پیام فرستادن آرش را، برای سوگند پیامکی گفتم.
وقتی به خیابان دانشگاه رسیدم دیدم سوگند زنگ زد و گفت:
– الان کجایی؟
با تعجب گفتم:
–سلامت کو؟
ــ سلام. کجایی؟
ــ نزدیکم، یه دقیقه دیگه می رسم.
ــ خیلی جدی گفت:
– همونجا وایسا تکون نخور امدم.
ــ اتفاقی افتاده؟
بدون این که سوالم را جواب بدهد گوشی را قطع کرد و من حیران ماندم.
چند دقیقه ایی همانجا ایستادم که دیدم با سرعت بالابه طرفم می آید.
نفس نفس زنان به من رسید. دستم را گرفت و کشید دنبال خودش.
مسیرش بر خلاف مسیردانشگاه بود.
با نگرانی پرسیدم:
– سوگند میگی چی شده یا می خوای نصف جونم کنی؟
به پیچ خیابان که رسیدیم پشت سرش را نگاه کرد و نفس راحتی کشید.
–بریم مترو.
اخم هایم رانشانش دادم.
–کسی دنبالته؟
ــ با تعجب گفت:
–دنبال من نه، دنبال تو.
ــ چشم هایم گرد شدند و گفتم:
–کی؟
ــ آرش.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
– درست حرف بزن ببینم چی میگی.
ــ سرعت قدم هایش راکمتر کرد.
– وقتی رسیدم دانشگاه، تازه پیامت رو خوندم. بعدش آرش امد سراغت رو از من گرفت، پرسید امروز میای یا نه.
منم چون پیامت رو خونده بودم.گفتم معلوم نیست.
چند بارهم امد خیابون رو نگاه کردو رفت. منم تو یه فرصت مناسب جوری که متوجه نشه بیرون زدم.
– خب که چی؟
ــ اولا: کچی نه و بز. دوما: امروز نمیریم دانشگاه.
با صدای بلند گفتم:
– نمیریم؟
اخم کرد.
– راحیل نریم بهتره. ممکنه یه حرفی چیزی بگه تو رو هوایی کنه، بابا تازه حال و هوات یه کم درست شده، حرف من رو گوش کن و نرو.
اصلا بیا من می برمت یه جای خوب که به صدتا دیدن آرش بیارزه.
همه ی حرف هایش را قبول داشتم ولی این دل لعنتی را چه می کردم. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:
–کاش حداقل یه کلاس رو می رفتیم.
دستش را گذاشت پشت کمرم وبه طرف مترو هدایتم کرد.
– مقاومت کن راحیل.
دیگه پای رفتن نداشتم، می خواستم بگویم حداقل بروم خودم از دور ببینمش. ولی خودم می دانستم کار عبثی بود. پاهایم التماسم می کردند برای برگشتن ومن وقتی اهمیتی ندادم انگارانرژیام به طوریک جا تخلیه شد.
سوارقطار که شدیم پرسیدم:
–کجا میریم؟
ــ با لبخند گفت:
–یه جایی که سر ذوق میای.
ــ کجا؟
ــ باغ گیاه شناسی. بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد.
منم دیدم تو اهلشی...یه چشمکی زدو ادامه داد...گفتم امروز بعد از دانشگاه بریم. حالا یه چند ساعت زودتر میریم.تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط داریم می خوای بگو دختر خالتم بیاد.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید الان خواب باشه.
گوشی رابرداشتم و به سعیده زنگ زدم. با این که خواب بود ولی از دعوتمان استقبال کردو گفت میاد..اسم آخرین ایستگاه مترویی که باید پیاده می شدیم را گفتم. او هم گفت که زود خودش را می رساند.
وقتی از ایستگاه مترو بیرون امدیم هنوز سعیده نیامده بود. سوگند گفت:
–برم شیرو کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر می خوری؟
–واسه خودت بگیر من نمی خورم.
با ناراحتی به طرفم امد.
–راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه پیام چه بلایی سرت آورد.
بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده.
از حرفش جان گرفتم و لبخند زورکی زدم.
–به یه شرط می خورم، که تو مهمون من باشی.
خنده ایی کرد و گفت:
–باشه.
رفتم مغازه ونایلونی پر از کیک و کلوچه و شیرو آب میوه خریدم.
وقتی برگشتم دیدم سعیده هم امده. داخل ماشین نشستیم ونایلون را به دست سوگند دادم.
نگاهی به نایلون کردو گفت:
–بیچاره شوهرت...آخه این چه وضع خرید کردنه...حواست باشه طرف پول دار باشه ها، وگرنه با این ولخرجیهای تو، حتما به سال نکشیده طلاقت میده.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🔴 ورود با صلابت (بدون عصا) رهبری به دیدار امروز با خانواده شهید قاسم سلیمانی...
✍️ این یعنی پایانی بر شایعات در مورد سلامتی رهبری
👈 این خبر تو دهنی بزرگیست به کذابانی است که چندین هفته است که آرزوهایشان را بصورت اکاذیب در فضای مجازی پخش میکنند.
تا کور شود هر آن کس که نتواند دید سلامتی رهبر انقلاب را.
🇮
✍️بیداری ملت
❇️واکنشِ نابِ امام خامنه ای
••••
⭕️دشمن شایعه کرده بود برای سلامتی رهبر انقلاب مشکل پیش اومده!
🔷و امروز امام خامنه ای با حضور "#بدون_عصا" در دیدار با اعضای کنگره حاج قاسم و خانواده ایشون پیام مهمی رو به شایعهپراکنها دادن! ما مسیر رفتنی رو خواهیم رفت؛ دشمن ذرهای قدرت ایجاد تردید و خلل در مسیر ما رو نداره.
🔹اللهم عجل لولیک #الفرج و احفظ لنا سیدنا و امامنا و نور عیننا و قلبنا قائدنا الامام #الخامنهای بحق حسین ابن علی علیه السلام.
#انقلابےنویسـ
@fbnjssryiopqhol
#منوخدا ["^^↻💚]
[ وَهوَالقاهِرُفَوقعِبادِه ]🌱
واسہچیاینقــدرنگرانی؟
یادترفتہچقدرقویوقدرتمندهـ؟
#خدای_دلم
|آیه ۸؛سوره انعام|
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
- @fbnjssryiopqhol |⏳🖇|
أَیْنَمُعِزُاݪاوݪیٰآء؟..🌱
أَیْنَبَقیَةالله؟
أَیْنَطٰآݪِبُبِدَمِاݪمَقٺُوݪِبِڪَرْبَݪآ؟
اۍ عِشْقْ
بَس اسټ دورۍ
طآقَٺ دُنیا ندارَم ..
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
- @fbnjssryiopqhol |⏳🖇|
آن گونه باش....
ڪه اگر تو را نديدند
هوايَت بـےقَــرارشان ڪند
و اگر حضورت را به دست آوردند
غنيمَــت بشمارند
و اگر غايب شدۍ
به سراغَــت بيايند
و اگر مُردۍ و رفتے
جاۍ خالے تو را احساس ڪنند
مثل حـاج قـاسـ💚ـم...!
#سردار_دلها❤️
@fbnjssryiopqhol
°○|||🖇 ⃟|||○°
اݪسَلامُ
عَݪیڪَ
یـابقیةَالله
فےارضہ..🌱💚
#اللهےعظماݪبلاء
#اللهمعجللولیکالفرج
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
- @fbnjssryiopqhol |⏳🖇|
روایتی عجیب از رابطه آدمهای مخلص با خدا در روز قیامت! - علیرضا پناهیان.mp3
2.25M
#صوتی 💿
✴️روایتی عجیب از رابطه آدمهای مخلص با خدا در روز قیامت!
#استاد_پناهیان 🎙
#پیشنهاددانلود_ونشر ☑️
مݩـٺظـــراݩ ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @fbnjssryiopqhol 💯
🌿همراهـاݩ ڪاݩاݪ منٺـظران ظہـور:
ٺا اطݪاع ثاݩوے پارٺ گذارے رماݩ عبور از سیم خاردار ݩفـس مٺوقفــ مے شود.
از شڪیایے شما سپاس گذاریـم.🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ #کلیپ ]
⭕️ موضوع:وقتش نرسیده ....
⭕️ خدااایا تو هوای جوجه های تو بیابونو داری 😔 چطور تاحالا فک میکردم هوای منو نداری ×○×😭
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
҉ ✬ @fbnjssryiopqhol ✬ ҉
" #حدیــــــثروز " 💚🌿
حضرتمھدی( عج ) :
اِنّي اَمانٌ لِأَهلِ اِلأرضِ
ڪما أَنَّ النُّجـــــومَ
اَمانٌ لِأَهلِ السّمـاء...
مـنبرایاهلزمينأمنوأمانم
همانگونهکهستـارگانآسمان
أمنوأماناهلآسمــانند...
📚 بحارالانوار ، ج ٧٨، ص ٣٨
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
- @fbnjssryiopqhol |⏳🖇|
آقاجان
مریضم :)
بیماریامعلاجۍندارد !
دکترهمرفتم ؛
علتبیماریامرادلتنگےنوشت
ودوایدردمراآبِسقاخانھاتـツ "
انصافادکترخوبـےهمبود ...
+ ِبیماریِامدوســツــتدارم
_ جزحرمدرمانےندارد(: 💔
#رفیقحالوهوایشماهمکربلایـیِ؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ_تصویری
🖌وظیفه منتظران امام زمان
💢 چقد برای ظهور اماده ای دانشجو؟
#وظایف_منتظران
#استادرائفیپور 🎙
مݩٺــظـــــراݩ ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @fbnjssryiopqhol 💯
امامعَݪے؏ : 🌱
ٺرڪگناھ
آسانٺرازدرخواسټتوبھاسٺ!
[نھجالبلاغہ
حڪـمٺ۱۷۰]
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
- @fbnjssryiopqhol |⏳🖇|
🇵🇸『منٺظࢪانظھوࢪ...!』
#ملاقات_با_خدا 1😍❤️ (عااالیه) 💕 فراتر از هدفِ دنیایی 💕 🔰اگرچه یکی از اهدافِ مهم مبارزه با هوای نفس
#ملاقات_با_خدا۲ 😍❤️
💥 یه اتفاقِ خیلی مهم...💥
🔷 ما برای چی میخوایم مبارزه با نفس کنیم؟
🌎🌺 یه بخشش برای اینه که زندگی دنیاییمون بهتر بشه
زندگی مومنین باید بهتر از دیگران باشه
"با صفاتر" از دیگران باشه
"لذّت بخش تر و قوی تر از غیرِ مومنین"باشه
💖🌈🌷
ولی ما اینو👆 هدف نمیدونیم ، فقط صرفاً فائده میدونیم.✔️
🌱 مثلاً شما وقتی میخواید به سفرِ زیارتی مشهد الرضا برید🚶
🛣 طبیعتاً از شهرِ نیشابور هم عبور میکنید. در حالی که نیشابور، هدفِ اصلی شما نیست
🔻یعنی اینطور نیست که بگی من هم میخوام برم مشهد و هم نیشابور!
** به قول معروف
/چون که صد آمد ، نود هم پیش ماست/
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
҉ ✬ @fbnjssryiopqhol ✬ ҉
🍃🌹━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━🌹🍃
🔰 خوابی که سردار #سلیمانی پس از شهادت سردار #مهدی زینالدین دیدن :
🔶هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟همین چند وقت پیش، توی جادهی سردشت...» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون #میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.» عجله داشت. میخواست برود. یك بار دیگر چهرهی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد.
❤️قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی میگم زود بنویس.
🔘هولهولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگهی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.»بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم»
🔘همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم: «بیزحمت #زیر_نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: « #سیدمهدی_زینالدین» نگاهی بهتزده به امضا و نوشتهی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید #نبودی!» اینجا بهم مقام #سیادت دادن.
🛑از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در #جمع شما هستم»
📚برشی از کتاب "تنها؛ زیر باران"
روایتی از حاج قاسم سلیمانی درباره شهید مهدی زین الدین.
❣اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ❣
🍃🌹━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━🌹🍃
[🌻💛]
آقاےمن!...
دعاکنبراینوکرےکهتمامارزویش،
دلخوشیِشماست!
ونوکرےکهتمامدلخوشےاش
لبخندشماست!
#جمعه
#مهدویت
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
- @fbnjssryiopqhol |⏳🖇|
#ایتاللهڪوهستانے:
فرداے قیامت مردم دوست دارند
بہ دنیا برگردند و یڪ لااِلهَإلّاالله
بگویند و بمیرند🍃..
#خیلےزوددیرمیشہها...
#استفادهکنیمازفرصتا
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
҉ ✬ @fbnjssryiopqhol ✬ ҉
〖اگرامامزمان
غیبتڪردهاست؛
اینماهستیمڪہآمادگینداریم(:💔🌱'•.〗
#شھیدچمران