#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_۵۴
بهش اقتدا کردم و نمازو باهم خوندیم
نمیدونم تو قنوت چی داشت میگفت که انقدر طول کشید...
بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش
- علی
جانم
- ببخشید
بابت چی
- تو ببخش حالا
باشه چشم ، دستی به سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفته بودم با
چادر نماز شبیه فرشته ها میشی
_ اوهووم
ای بابا فراموشکارم شدم ، میبینی عشقت با آدم چیکار میکنه
- سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم
اخمی کردم و گفتم: با چادر مشکی چی
دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علی
حالا هم برو بخواب
بخوابم ؟دیگه الان هوا روشن میشه باید وسایالتو جمع کنیم
اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگه پامیشیم جمع میکنیم
قوووول
قول
_ ساعت ۱۱ بود باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم
مامان بود حتما کلی هم نگران شده بود
گوشیو جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو
- الو سلام اسماء جان حالت خوبه مادر؟؟
بله مامان جان خوبم خونه ی علی اینام
- تو نباید یه خبر به ما بدی؟
ببخشید مامان یدفعه ای شد
- باشه مواظب خودت باش. به همه سلام برسون
چشم خدافظ
پیچ و تابی به بدنم دادمو علی رو صدا کردم
علی جان پاشو ساعت یازده
پاشو کلی کار داریم
پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگه بخوابم باشه
پتو رو از سرش کشیدم.
- إ علی پاشو دیگه
توجهی نکرد
باشه پس من میرم
یکدفعه از جاش بلند شدو گفت کجا
- خندیدم و گفتم دستشویی
بالش رو پرت کرد سمتم جا خالی دادم که نخوره بهم
انگشتشو به نشونه ی تحدید تکون داد که من از اتاق رفتم بیرون
وقتی برگشتم
همینطوری نشسته بود
- إ علی پاشو دیگه
امروز جمعست اسماء نزاشتی بخوابما
- پوووفی کردم و گفتم: ببین علی من از دلت خبر دارم. میدونم که آرزوت
بوده که بری الانم بخاطر من داری این حرفارو میزنی و خودتو میزنی به
اون راه با این کارات من بیشتر اذیت میشم
_ پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزی نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد، درشو باز کردو یه ساک
نظامی بزرگ که لباس های نظامی داخلش بود رو آورد بیرون
ساک رو ازش گرفتمو لباس هارو خارج کردم
- خوب علی وسایلی رو که احتیاج داری رو بیار که مرتب بذارم داخل
ساک
وسایل ها رو مرتب گذاشتم
باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم که راهیش کنم
- علی مامان اینا میدونن؟؟
آره. ولی اونا خیالشون راحته تو اجازه نمیدی که برم خبر ندارن که...
_ حرفشو قطع کردم. اردلان چی اونم میدونه؟
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
- اخمی کردم و گفتم: پس فقط من نمیدونستم
چیزی نگفت
اسماء جمع کردن وسایل که تموم شد پاشو ناهار بریم بیرون
قبول نکردم
- امروز خودم برات غذا درست میکنم...
پله هارو دوتا یکی رفتم پایین
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد
وارد آشپز خونه شدم مادر علی داشت سبزی پاک میکرد
- سلام مامان
إ سلام دخترم بیدار شدی حالت خوبه؟؟
- لبخندی زدم و گفتم:بله خوبم ممنون
- مامان ناهار که درست نکردید؟
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی
┄┅🌵••══••❣┅┄
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_۵۵
الان میخواستم پاشم بذارم. شماها هم که صبحونه نخوردید
- میل نداریم مامان جان
- اگه اجازه بدید من ناهار رو درست کنم
اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن
_ با اصرار های من باالخره راضی شد
- خوب قورمه سبزی بذارم
الان نمیپزه که
- اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علی دوست داره،امشبم که
میخواد بره گفتم براش درست کنم.
مادر علی از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره؟
وای اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
- إم إم هیچ جا مامان
خودت گفتی امشب میخواد بره
- ابروهامو دادم بالا و گفتم:من حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمه رو رسوند...
با موهای بهم ریخته و چهره ی خواب آلود وارد آشپز خونه شد.
با دیدن من تعجب کرد: إ سالم زنداداش اینجایی تو؟؟
به سالم خانم. ساعت خواب ...
وای انقد خسته بودم ییهوش شدم
باشه حالا برو دست و صورتتو بشور بیا به من کمک کن
_ با کمک فاطمه غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکی دو ساعت طول
میکشید
علی پیش بابا رضا نشسته بود
از پله هارفتم بالا وارد اتاق علی شدم و درو بستم
به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. اتاق بوی علی رو میداد
میتونست مرحم خوبی باشه زمانی که علی نیست
همه جا مرتب بود و ساک نظامیشو یک گوشه ی اتاق گذاشته بود.
_ لباس هاش رو تخت بود.
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اون بازو بند خونی که اردلان آورده بود افتادم.
اشک از چشمام جاری شد. قطرات اشک روی لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم به چیزی فکر کنم،
به یه خواب طولانی احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و،
وقتی که اومد بیدار شم.
_ با صدای بازو بسته شدن در به خودم اومدم
علی بود
اسماء تنها اومدی بالا چرا منو صدا نکردی که بیام ؟
آخه داشتی با بابا رضا حرف میزدی
راستی علی نمیخوای بهشون بگی؟
الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتی نداره اما مامان.
قرار شد بابا با مامان حرف بزنه
اسماء خانواده ی تو چی؟
خانواده ی من هم وقتی رضایت منو بیینن راضی میشن.
اسماء بگو به جون علی راضی ام ...
راضی بودم اما ازته دل ، جوابی ندادم ، غذارو بهونه کردم و به سرعت رفتم
پایین
مادر علی یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد
پس بابا رضا بهش گفته بود
_ با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود.
دوتا دستشو گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستشو بگو تو به
رفتن علی راضی ؟؟
یاد مامانم وقتی اردالان میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم
پایین و گفتم: بله
پاهاش شل شد و رو زمین نشست.
بر عکس مامان، آدم تودارو صبوری بود و خودخوری میکرد.
_ دستشو گرفت به دیوار و بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد.
خواستم برم دنبالش که بابا رضا اشاره کرد که نرو
آهی کشیدم و رفتم به سمت آشپز خونه. غذا آماده بود.
سفره رو آماده کردم و بقیه رو صدا کردم
اولین نفر علی بود که با ذوق و شوق اومد.
بعد هم فاطمه و بابا رضا
همه نشستن
_ علی پرسید:إ پس مامان کو؟؟
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید من الان صداش میکنم.
بعد از چند دقیقه مادر علی یی حوصله اومد و نشست.
غذاهارو کشیدم
به جز علی و فاطمه هیچ کسی دست و دلشون به غذا نمیرفت.
علی متوجه حالت مادرش شده بود و سعی میکرد با حرفاش مارو بخندونه.
_ ساعت ۵ بود گوشی رو برداشتم و شماره ی اردلان رو گرفتم.
بعد از دومین بوق گوشی برداشت
الو!!!
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی
┄┅🌵••══••❣┅┄
⋮|بہقوڶِسِدمُرٺضےٰآۅٻنۍ|⋮👤
خۅڹدادڹبراۍ
امامخُمٻنےزٻباسٺـ|♥️
اما✋🏼❝
خۅنِدڶخۅردنـ(:بـراۍ
امامخامــنہاۍ🌱📎
از آڹ ۿم زیباٺر اسٺـ ؛
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بہفداۍهردۅسـ°♡ـٻدِعزٻزِمانـ•✌️🏼🌙•
#بٻایدجدۍبچــــــہانــــقلابےباشٻم(❌)
-
-
♥️اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْتَغْفِرُکَ
لِما تُبْتُ اِلَیکَ مِنْهُ ثُمَّ عُدْتُ فیهِ..؛
خدایا من آمرزش میخواهم
بـراے گناهانے ڪِ پس از
تــوبه ڪردن دوباره به
آنھا دست زدهامـ
✋السلام علیک حین تَحمَدُ و تَستَغفِر
آقا جان ما رو فراموش نکن وقت استغفار کردنت😢😢
🌿| #یاانیسمنلاانیسله^^
🏴🖤🖤🖤🏴
#معرفی_کتاب_نوجوانـ_و_جوانـ📚
«آن مرد با باران می آید.»
زنگ تفریح اول،تغذیه آن روزمان را می دهند. شیر پاکتی است با نان و پنیر بلغاری. به فاصله چند دقیقه،صدای ترکاندن پاکت های شیر زیر پای بچه ها،از گوشه و کنار حیاط بلند میشود. بعضی ها هم که کفش ورنی به پا دارند،به کفشسان می مالند. کفش ها
انگار که واکس خورده باشند،زیر نور خورشید برق می زنند. سعید و یونس زیر پنجره دفتر گوش ایستاده اند. از دور می بینم شان که یواشکی از گوشه کنار پنجره به داخل دفتر سرک میکشند. کنجکاوی مثل خوره می افتد به جانم. تازگی ها این دوتا همیشه با همند. تا پارسال که دبستان بودیم،یونس مدرسه ما نبود و سعید بیشتر با ما می پلکید،اما امسال هنوز دو ماه از سال نگذشته آنقدر با هم جور شدهاند که تقریباً بدون هم دیده نمی شوند. رفتارشان مشکوک است. انگار توی دفتر خبرهایی است...
✍🏻نویسنده:
وجیهه سامانی
📚ناشر:
کتابخانه
🏴🖤🖤🖤🏴
🏴🖤🖤🖤🏴
#معرفی_کتاب_نوجوانـ_و_جوانـ📚
«آن مرد با باران می آید.»
نوشته های حضرت آیت الله خامنه ای (مدظله...) درباره این کتاب:
بسیار خوب و هنرمندانه و پر جاذبه نوشته شده است. تصویری که از ماه های آخر مبارزات نشان می دهد،درست و روشن واقعی است.به گمان من همه جوان ها و نوجوان های امروز به خواندن این کتاب و امثال آن نیاز دارد. از نویسنده کتاب باید تقدیر و تشکر شود انشاالله.
مرداد ۹۸:)
🏴🖤🖤🖤🏴
[ #دلانھ ]🌿
یہ جایے نوشتہ بود :
چہ چفیہ ها خونے شد تا چادرے خاڪے نشود :)💛👑
مداحی آنلاین - دلتنگی یعنی حال من - بنی فاطمه.mp3
3.33M
⏯ #شور
🍃دلتنگی یعنی حال من
🍃دلتنگی شد وبال من
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
[#عاشقانـــــتدقمیــــکنند🍃]
✍🏼اگر از کـمند #عشقت💞
بـروم،کــــجا گریزم
کہ خلاص بـے تو بندست
و حیات بــے #تـــــو💙 زندان ...
‹ فانَّمَعَالعُسرِیُسرا ›
وقتیخودشقولداده!
پسدیگہنگرانچیهستی؟!..🍃
#یآحسینمولا
بعداز خدا ؛
بهِ نامِ تو آغاز مےشود
با یڪ سلام :)
سمتِ حَرم رُوز نوڪراݩ
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله🌱
#صبحتونحسینی🌤
••
#دمیباشھدا🕊
امروز مثل شھید عجول باشیم!
آقا سجاد عجول بود؛
در خواندن #نماز اولِ وقت
وچون تشنهای کھ روزها آب نخورده
در طلب رسیدن وقت نماز بود
عجول که باشی براے "نمازِ اولِ وقت"
خدا هم عجله میکند براے "وصال"
#شھیدسجادطاهرنیا
+نمازاولِوقت📿
•✾͜͡🌱
بسوی ظهور
کانال مخصوص امام زمان...👑
عکس،متن،کلیپ درباره امام زمان ❤️
«اللهم اعجل ولیک الفرج »
لطفاً برای خوشحالی آقا امام زمان
لینک کانال را به اشتراک بگذارید...👇
@Sahebaz_zamaan