eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
76 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹❤️❤️❤️🌹 یا امام رضا......🥀 خیلی زیباست👌🏻 🌹❤️❤️❤️🌹
مهر: یه چیزه دیگه😐🔪 یه گروه زدن بچه حزب اللهی ها (واقعا شرمم میشه اسمشون رو بزارم حزب اللهی)🙄 دختر و پسرها و که ادمین کانال های مذهبی هستن😐🤦‍♂ پروفایل هاشونم عکس حرم ارباب و حاج قاسم و . . .اسمشون هم گذاشتن مجنون رقیه و . . . اما چه حرفایی که نمیزنن و چه چت هایی که نمیکنن وقتی هم میگیم قلب امام زمانتون میگن برو بمیر😄😄🤦‍♂ پ.ن↓ حرفم اینه به پروفایل و اسم گذاشتن نیست اون گوشی که توش داری به اصطلاح نوکری اقا رو میکنی حرمت داره😊 منصب نوکری آقا حرمت داره وقتی نوکری که همه چیت واسه مولات باشه از گناه بتونی واسه قلب مهدی بگذری به این فکر کنی که ظهور مولات بخاطره تو عقب می افته 🖇 شیعه بودن به پروفایل و اسم نیست اسم خانوم رقیه حرمت داره‼️ یا اسم مذهبی بزار روخودت و درست باش یا دو رو نباش و یه طرفی برو آبرو مذهبی های واقعی هم میره😊 رفقا🖇✨ مواظب باشید خودتون و پابند کنید قبل از اینکه پا بند این چیزا بشید عشق واقعی اونیه که واسه معشوقت اینقدر خودتو به در و دیوار بزنی تا گناه نکنی و نگاهشو سمت خودت بکشی چت های بی هدف با نامحرم و حرفای بی مورد می ارزه به یه قطره اشک مهدی؟؟؟
مذهبی نیستن پس سید😕 آقا نوکر اینجوری نمیخواد🙃 نوکر واقعی بودن طعم عجیب شیرینی داره که اگر یه لحظه بچشی هرچی که ازت اون و بگیره دور میندازی😊 چت الکی با نامحرم یعنی حکم جهنم خودمون و امضا کردن تاجایی که میتونید ازش دور باشید🚫
ما واقعاً پای عهد مون هستیم........؟ 😔
🌹❤️❤️❤️🌹 سلام بر تنها نشان باقی مانده از دین،و کتاب نگاشته شده:)🕊 🌹❤️❤️❤️🌹
لایک داره👍🏻😻❣
☺️🎡 غرورَم رو😌 مدیونِ حس تو اَمـ🍃 تو حیثیتِ سرزمین منے😻 ‌‌
با ویلچرش طرف آشپزخانه رفت از اپن گرفت و به سختی بلند شد. نگران شدم وگفتم: –مواظب باشید. شنیده بودم از خواهرش زهرا خانم که کم‌کم می تواندراه برود. ولی جلو من تا حالا این کاررا نکرده بود. کتابی روی اپن بود همان کتابی که هردویمان خیلی دوستش داشتیم. آن رابرداشت و نگاهی از روی محبت به من انداخت و گفت: –این کتاب رو دلم می خواد بدمش به شما. دودستی کتاب رو به طرفم گرفت. بازاین معلم زندگی ام مراشرمنده کرد. کتاب راگرفتم و گفتم: –ولی شما خودتون... حرفم راقطع کرد. –پیش شما باشه بهتره. نگاهم را از روی کتاب به چشمهایش سر دادم. اوهم نگاهم می کرد، ولی سریع این گره نگاهمان را باز کرد. بالبخندگفتم: –البته به نظرمن شما نیازی به این کتاب ندارید، چون خودتون شبیهه یکی از شخصیت های این کتاب هستید. –اغراق اونم دراین حد؟ ممکنه فشارم روببره بالاها. –خب این نظرمنه، برای همین میگم نیازی بهش ندارید. آهی کشیدوگفت: –اینجا نباشه بهتره...وقتی می بینمش دل تنگی خفه‌ام می کنه. انگار غم عالم را در جمله‌اش ریخته بود. خیلی دلم می خواست بپرسم دل تنگ کی؟ ولی ترسیدم بپرسم. ازجوابش ترسیدم. خیلی آرام به طرف اتاقش رفت. کتاب رادر بغلم فشردم و آرزو کردم کاش آرش اعتقادات این مرد را داشت. با صدای گریه ی ریحانه به طرف اتاقش رفتم. دستم را روی سرش گذاشتم. تبش قطع شده بود. بغلش کردم. غذایی که عمه اش برایش درست کرده بودو همیشه درظرف مخصوصش می گذاشت، از یخچال برداشتم. گرمش کردم و به خوردش دادم. ریحانه سرحال شده بود. چند تا اسباب بازی مقابلش ریختم تا بازی کند. کتابی را که آقای معصومی داده بود را باز کردم تا نگاهش کنم. متوجه یک برگه شدم که لای کتاب بود، با خط خوش خودش این شعر را با قلم ریز، خطاطی کرده بود. به جز غم تو که با جان من هم‌آغوشست مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست چراغ خانه چشم منی نمی‌دانی که بی تو چشم من و صحن خانه خاموشست وقتی خواندمش تپش قلب گرفتم، همین جوربه نوشته خیره مانده بودم شاید مدت طولانی. حالا فهمیدم منظورش از دل تنگی خفه ام می کند یعنی چی. آنقدرحجب و حیا داشت که اصلا فکر نکنم من رادرست دیده باشد چطوری... با این فکر لبخندی روی لبهایم امد و نمیدانم چرا تصویر عصبانیه مادرم جلوی چشم هایم ظاهرشد. بیچاره مدام می گفت تو نروآنجا، سعی کن بچه رااینجابیاوری، من خودم نگهش میدارم. ولی آقای معصومی اجازه نمیداد خوب حق هم داشت. بیچاره مامانم از این که اینجا می آمدم همیشه ناراضی بود و سفارش می کرد مواظب همه چیز باشم. ولی من آنقدراز این معلم سربه زیرم تعریف می کردم که کم‌کم‌ مامان اعتمادکرد. می گفتم مامان تا وقتی من آنجاهستم او زیاد بیرون نمی آید، بیرون هم بیاید زیاد اهل حرف زدن نیست، به جزدرمواقع ضروری. آنجا مثل اداره است. اودراتاق خودش کارش را انجام می دهد من هم این ور، گاهی که شاگردهایش برای آموزش خطاطی می آیند، از من می خواهدکه ازاتاق ریحانه بیرون نیایم. حتی برای بازکردن درهم خودش می رود. این حرفها خیال مامان را راحت می کرد. بااین حال سفارش کرده بود به کسی نگویم اینجا کار می کنم. به جز خانواده خودمان و خاله ام کسی خبرنداشت. ✍ ...
مادرم وقتی خیلی جوان بود و من و خواهرم کوچک بودیم بیوه می شود. پدرم بر اثرتصادف ضربه مغزی می شود ودر جا فوت می کند. مادرم تمام زندگی‌اش را پای ما ریخته است و همیشه می‌گوید دلم می خواهد مثل پدرتان بنده ی خدا باشید. تنها نصیحتی که از بچگی از اوشنیده ام همین است... «بنده باش»... اوایل نمی فهمیدم منظورش چیست؟ ولی هر چقدر بزرگ تر شدم فهمیدم چقدر سخت است بنده بودن و چقدر حرف در این دو کلمه است. چقدر می شود در موردش کتاب نوشت وحرف زد و باز به قول عطار اندر خم یک کوچه ماند. صدای گریه‌ی ریحانه که آویزان پاهایم شده بود، من را از اقیانوس فکرهایم بیرون آورد. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک اذان بود. همیشه پیش ریحانه نماز را می خواندم بعد به خانه می رفتم. ریحانه را بغل کردم تا آرامش کنم. نمی دانستم چه کنم. ریحانه بی قراری می کردو از من جدا نمیشد. اذان گفته بود ومن هنوز بچه به بغل فکرمی کردم چطورراضی اش کنم که روی زمین بنشیندوآرام باشد. آقای معصومی ازاتاقش بیرون آمدتا وضو بگیرد. نمی خواستم ببینمش خجالت می کشیدم. یادشعری که برایم نوشته بودافتادم وسرم راپایین انداختم. –خانم رحمانی بچه رو بدید من نگه دارم، اذانه شما نمازتون رو بخونید، من بعدا می خونم. امروز حالش خوب نیست اذیتتون می کنه. اصلا رویم نشد حرفی بزنم. بدون این که نگاهش کنم بچه رادرآغوشش گذاشتم و برای وضوگرفتن به سرویس رفتم. وقتی بیرون آمدم نبود. بچه راداخل اتاقش برده بود. بعد از نماز لباس پوشیدم که بروم. چند تا تقه به در زدم از همان پشت اتاق گفتم: –آقای معصومی با اجارتون من دارم میرم، فقط اگه دوباره تب کرد داروش رو بهش بدید. خواستم بروم که دراتاقش راباز کردو گفت: –دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید. دیدم بچه در بغلش بی قراری می کند. گفتم: –من بچه رو نگه می دارم تا شماهم نمازتون رو بخونید بعد میرم. ــ نه شما برید ما با هم کنار میاییم. ــ بی توجه به حرفش دستهایم را دراز کردم برای گرفتنش، که خود ریحانه مشتاقانه خودش را دربغلم انداخت و نگذاشت پدرش تعارف کند. بعد از تمام شدن نمازش، تشکر کردو گفت: –صبر کنید زنگ بزنم آژانس. –نه با مترو راحت ترم. بلند شدم تاخداحافظی کنم دیدم به کتاب روی اپن، خیره شده، با سرش اشاره کرد به کتاب و گفت: –نمی برینش؟ ــ روز آخر که خواستم برم با بقیه ی وسایل هام می برم. یکم سنگینه. (چون چند تا لباس و چادر نمازو کتاب و غیره آورده بودم اینجا.) با بستن در خروجی و وارد شدن به کوچه، دنیایی از افکاربه ذهنم هجوم آوردند. غرق در افکارم بودم که با صدای سلامی به خودم امدم. با دیدن آرش که دست به سینه ایستاده بودوبه ماشینش تکیه داده بود شوکه شدم. به نظر یک خشم پنهانی هم داشت که نمی توانست خوب مهارش کند. ✍ ... ┄┅🌵••══••❣┅┄    
–خانم رحمانی لطفا بفرمایید من می رسونمتون. بعد رفت در ماشین را باز کردو اشاره کردکه بشینم. با اخم گفتم: –شما از اون موقع اینجا بودید؟ یه کم هول کردو گفت: –راااستش نگرانتون بودم. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –خوب با یه مرد تنها با یه بچه... حرفش را قطع کردم و پرسیدم: –شما از کجا می دونید؟ ــ دونستنش زیاد سخت نبود،لطفا شما سوار شید براتون توضیح می دم. عصبانی گفتم: –کارتون اصلا درست نبود، شما حق ندارید تو کارای من دخالت کنید وبعد راهم راگرفتم و رفتم. دنبالم امد و گفت: –شما درست میگید، من معذرت می خوام.لطفا بیایین سوارشید براتون توضیح میدم. ولی من گوش نکردم و به راهم ادامه دادم. به دو خودش را به مقابلم رساند وکف دستهایش را به صورت عذر خواهی به هم رساند وسرش راکمی پایین آورد وگفت: –خواهش می کنم. قلبم درجاایستاد، زیادی نزدیکم شده بود،لرزش دستهایم را وقتی خواستم چادرم را جلوتر بکشم دید و یک قدم عقب رفت. به رو به رو خیره شدم وطوری که متوجه حال درونم نشود گفتم: –همین جا توضیح بدید من سوار نمیشم. صدای لرزانم را که شنید، دوباره یک قدم دیگر عقب تر رفت و گفت: –خواهش می کنم، اینجا جای مناسبی نیست برای حرف زدن مردم نگاهمون می کنند. باورم نمی شد این همان آرش است که خودش را دراین حدکوچک می کند. دلم نمی خواست بیشتر از این ناراحتش کنم. دلم می گفت سوار شو، و من به حرفش گوش کردم.تنبیه سختی برای این دلم خواهم داشت که این روزها سوارم بود. ــ فقط تا ایستگاه مترو. چیزی نگفت، ماشین حرکت کرد. می دانست وقتش کم است پس زود شروع به صحبت کرد. –راستش بعد از این که پیادتون کردم و رفتم کنجکاو شدم،بعد مکثی کردوادامه داد: –می خواستم ببینم کجا کار می کنید، برگشتم و دیدم رفتید اون خونه که درش سبزه. جلو امدم و دیدم که روی زنگ اسم صاحب خونه نوشته شده، خب برام عجیب شدکه چرا اسمش روی زنگه، بعد به حالت پرسشی نگاهم کرد. با عصبانیت به روبه روم نگاه کردم و گفتم: –خب! هیچی دیگه چون اسمش رو در بود تحقیق در موردش برام راحت شد، بعد زیر لبی ادامه داد با تحقیق میدانی فهمیدم که بر اثر تصادف سال پیش همسرش رو از دست داده و... سعی می کردم خودم را کنترل کنم و آرامشم راحفظ کنم. آرام حرفش را قطع کردم. –اونوقت الان اینا به شما مربوط میشه؟ نگاهش به دست هایم کوک شد. –شما برام خیلی مهم هستیدراستش من قصد بدی ندارم واقعا نگرانتونم، من... ماشین را کنار خیابان پارک کردوادامه داد: –من می خوام نظر شمارو راجع به خودم بدونم. و این که قضیه ی اینجا امدنتون رو، اگه نگید، خواب و خوراک رو ازم می گیرید. نگاهش کردم تا حقیقت حرفایش را از چشمهایش بفهمم. آنقدرنگران نگاهم می کرد، نتوانستم فکری جزصداقت درموردش داشته باشم. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِـسْـمِـ رَبِـ اْلْـجَه‍ـاد......🥀
⭕️چالش مومو چیست؟ 💢مومو در حقیقت یک اکانت واتس اپ است که تصویر پروفایل آن، تصویری از یک دختر است که به شکل بسیار زشتی همراه با یک خنده جوکر مانند، در آمده است. در واقع تصویر پروفایل مومو فتوشاپ یا ویرایش شده نیست، بلکه تصویری از یک مجسمه از مجموعه آثار عروسک‌های نمایشگاه توکیو ژاپن است که قسمت‌هایی از آن بریده شده و تنها تصویر صورت زشت آن، در پروفایل نمایش داده شده است. این موجود در افسانه‌های ژاپنی، یک موجود وحشتناک و پرنده است که طبق افسانه ها، گاهی اوقات اقدام به دزدیدن بچه‌ها نیز می‌کرده اند. تصویر مومو اولین بار در اینستاگرام فردی به نام ناناکو که یک عروسک ساز است منتشر شد و پس از آن به شهرت جهانی دست یافت. 🔺چالش مومو از کجا شروع شد؟ 💢اما داستان خطرناک شدن Momo از فیس بوک آغاز گردید. پس از معرفی و مشهور شدن این مجسمه، در یک گروه فیس بوک، کاربران برای ایجاد ارتباط با یک شماره ناشناس به چالش کشیده شدند. برخی از آن‌ها چنین بیان می‌کردند که اگر پیامی را برای مومو ارسال کنند، مومو پاسخ آن‌ها را با تصاویری وحشتناک، خشونت آمیز و حتی تهدید می‌دهد. با توجه به مواردی که ذکر شد، بنظر می‌رسد چالش مومو تنها با یک پیام آغاز خواهد شد و فرستنده پیام نمی‌تواند پایانی برای آن در نظر بگیرد. این چالش با ارسال پیام به مومو آغاز می‌شود و پس از آن پیام‌های تهدید آمیز، خشونت بار و وحشتناک به کاربر ارسال می‌گردد. این بازی ابتدا از آرژانتین آغاز و سپس تا ایالات متحده، آلمان، فرانسه و دیگر کشور‌ها گسترش یافت و تاکنون خودکشی یک دختر نوجوان ۱۲ ساله را به آن نسبت می‌دهند. پس از انتشار این بازی در فیس بوک، حال مومو در واتس اپ اقدام به انتشار کرده است و از طریق این پیام رسان قربانی می‌گیرد. برخی از کارشناسان حوزه نرم افزاری، این چالش را حقه‌ای برای سرقت اطلاعات کاربران عنوان کرده اند و برخی دیگر نیز آن را یک چالش بیمارگونه، همچون نهنگ آبی، نامیده اند. کشور‌های زیادی در خصوص این چالش به خانواده‌ها و نوجوانان هشدار داده اند، پلیس ملی اسپانیا، بی بی سی نیوز در برزیل، پلیس آرژانتین و سایر مقامات کشور‌هایی که به نوعی درگیر این بازی شده اند، هشدار‌هایی را در خصوص عدم گرایش به این نوع چالش‌ها داده اند که باید آن‌ها را مورد توجه قرار داد. 🔺ورود پلیس فتا به موضوع چالش مومو. 💢رئیس مرکز تشخیص و پیشگیری از جرایم سایبری پلیس فتا ناجا با اشاره به ارسال کلیپ‌های مومو برای برخی کاربران به خصوص دانش آموزان گفت: والدین در این خصوص دقت بیشتری داشته باشند و تهدیدات ارسال کنندگان کلیپ‌های مومو را جدی نگیرند و استرس و اضطراب به فرزندان خود منتقل نکنند. وی یادآور شد: متاسفانه برخی خانواده‌ها در پی ارسال پیام‌ها و کلیپ‌های چالش مومو برای فرزندانشان به جای راهکار‌های فنی و صحبت کردن با آن‌ها نگرانی بیشتری به فرزندان خود منتقل کرده و باعث ایجاد اضطراب در فرزندانشان شده‌اند. 👤سرهنگ رجبی از والدین و معلمان خواست: به هیچ وجه دانش آموزان را به استفاده از پیام رسان‌های خارجی برای آموزش مجازی هدایت نکنند و مراقبت‌های لازم را انجام دهند و در صورتی که به هر دلیل نیاز به استفاده از بستری دیگر غیر از برنامه شاد بود از پیام رسان‌های داخلی استفاده کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 استاد 📝 «لعنت به آمریکا ولی...» 🔹لعنت بر آمریکا ولی آیا افزایش نقدینگی و نرخ ارز هم کار آمریکاست!؟ 🔸 ما لعنتمان را سمت واشنگتن دی‌سی می‌فرستیم اما جناب دکتر یادتان هست که می‌گفتید دوران مرگ گفتن‌ها تمام شده!؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 ⚠️ می‌خوام بدنم همه‌جاش پیدا باشه، به شما چه؟ / منتظر پدیده‌ی اعتراض به شرت اجباری هم باشید!! 🎤 استاد رحیم‌پور ببینید و نشر دهید 📨
💠 توقع امام زمان از شیعیان 🌿 شور و حال عجیبی در حرم حکمفرما بود، سپس حضرت ولی عصر علیه السلام به من فرمودند: 🔶 «شما وظیه دارید از کانال حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام مرا به تمام دنیا معرفی کنید، چرا به شیعیان نمی گویید من هم مثل جد بزرگوارم حضرت سیدالشهدا علیه السلام تنها هستم، آقا امام حسین علیه السلام اگر در صحرای کربلا تنها ماند من هم در صحراها تنها هستم و هر لحظه ندای «هل من ناصر ینصرنی» را سر می دهم و کسی به ندای من توجهی نمی کند، چون شیعیان به آقا امام حسین علیه السلام علاقه خاصی دارند شما می توانید از این راه، مظلومیت ما را با زبان و قلم خود به آنها معرفی کنید، ما این را تا به حال از هیچ کس نخواسته ایم، فقط از شما شیعیان خواسته ایم!». 📚 برگرفته از کتاب: درد دل امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نوشته ابوالفضل سبزی 👈 موعود ، تمام ناتمامی است که با او تمام می شود 👉 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
🍃🌹━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━🌹🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔰 خوابی که سردار پس از شهادت سردار زین‌الدین دیدن : 🔶هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون . مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن.» عجله داشت. می‌خواست برود. یك بار دیگر چهره‌ی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.» رویم را زمین نزد. ❤️قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. 🔘هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگه‌‌ی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.»بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم» 🔘همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ «بی‌زحمت رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: « » نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید !» اینجا بهم مقام دادن. 🛑از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در شما هستم» 📚برشی از کتاب "تنها؛ زیر باران" روایتی از حاج قاسم سلیمانی درباره شهید مهدی زین الدین. ❣اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🌹━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━🌹🍃
بی تـــو ، گاهی برای خنده دلمان تنگ می‌شود .. 🌷ســردار دلهــا .شـہـدا.بـا.صـلـواتـ🌹
... ● حلالم ڪن؛ بگو ڪہ از من میگذری خجالت ازت میڪشم نشد ڪہ من آدم بشم 💔🍃