eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
76 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
ــ راستش یه جورایی مجبور شدم بیام از ریحانه مراقبت کنم. به خاطر لطف آقای معصومی. اخمایش رادرهم کرد و گفت: –چه لطفی؟ ــ قصه اش یه کم طولانیه. لبخند محوی زد. –من سرو پا گوشم. آهی کشیدم و گفتم: –پارسال با دختر خاله ام که تازه گواهی نامه گرفته بود رفته بودیم خیابون گردی که هم بهم شیرینی بده هم دست فرمونش رو نشونم بده. بعد از این که تو یه رستوران شام خوردیم گفت، بریم توی خیابونهای خلوت یه دور دوری کنیم. من اول مخالفت کردم ولی با اصرارهای اون کوتاه امدم آخه اون برام مثل خواهرمه، از بچگی با هم بودیم و هستیم. واسه همین نخواستم بزنم تو ذوقش و قبول کردم. با سرعت می رفت و من همش بهش تذکر می دادم که آروم تر، ولی اون اونقد ذوق داشت که اصلا انگار نمی شنید.صدای موسیقی که از ماشین پخش میشد خیلی بلند بود که البته بی تاثیر نبود توی سرعت بالا. از یه خیابون فرعی که خواست وارد اصلی بشه اصلا سرعتش رو کم نکرد چون فکر می کرد اونجا خیلی خلوته، ناگهان ماشین پژویی جلومون سبز شد. دیگه خیلی دیر شده بود واسه ترمز گرفتن. ماشین سعیده با قدرت کوبیده شد به اون پژوکه رانندش آقای معصومی به همراه همسرو فرزندش بودو اون فاجعه اتفاق افتاد. همسر آقای معصومی چون کمربند نبسته بودپرت شد تو شیشه ی جلوی ماشین و ضربه ی مغزی شدبعد از اینکه مدتی توی کما بود فوت شد و خود آقای معصومی هم پاهاش آسیب دید. دلیلش هم این بود که آقای معصومی در لحظه ی تصادف بر می گرده و دستش رو می زاره رو ی بچه که توی صندلی عقب ماشین خواب بوده. خوشبختانه چون بچه داخل صندلی کودک بوده وکمربندش روهم بسته بوده وپدرش هم به موقع به دادش رسیده، ریحانه کوچولو طوریش نشده بود، فقط خیلی ترسیده بودوهمش گریه می کرد. اونم چه گریه های وحشتناکی، تا مدتها صداش توی گوشم بود. دختر خالمم آسیب جدی دیده بود و یک ماه بیمارستان بود ولی بالاخره به مرور بهتر شد، در حقیقت از مرگ به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرد. منم آسیب های سطحی دیدم که با چند روز بستری توی بیمارستان حالم خوب شد. به این جاش که رسیدم زیر لبی گفت: –خدارو شکر. مشکلات ما بعد از اون شروع شد. آقای معصومی از دختر خالم شکایت کردوبدتر از همه این که ماشین دختر خالم بیمه نبودواندازه پول دیه هم پول نداشتیم که بپردازیم. شوهرخاله ام، هم توانایی مالی نداشت که بخواد بپردازه. دو راه بیشتر نداشتیم یا بایدپول رو می دادیم یا دختر خالم می رفت زندان. آقای معصومی هم اون روزا حال خوشی نداشت، کسی رو هم نداشت از خودش و بچش نگهداری کنه. البته یه پدرو مادر پیر داره که خودشون به نگهداری احتیاج دارند ولی بازم امدن و یک ماهی موندن تهران و از بچه نگهداری کردند.یه خواهر ناتنی هم داره که با تصمیم پدرو مادر آقای معصومی زمینی توی شهرستان داشتند که فروختند و این خونه دو طبقه رو خریدند که خواهرو برادر یه جا باشند با این شرط که زهرا خانم خواهر آقای معصومی از بچه نگهداری کنه. ولی از اونجایی که سند خونه رو پدر آقای معصومی می زنه به نام پسرش، دامادش بهش برمی خوره و دیگه اجازه نمیده زهرا خانم بیاد پایین و بچه رو نگهداره. چون مثل این که می گفته باید بخشی از خونه روهم میزدن به نام زنش. یه روز که رفته بودم واسه چندمین بار از آقای معصومی خواهش کنم که از شکایتش صرف نظر کنه. یه جورایی مجبور شد مشکلاتش رو بهم بگه، می گفت دیه رو می خوام که واسه بچم پرستار بگیرم.تا کی تو منت این و اون باشم.می خواست یکیم باشه که غذایی براش بپزه و کارای خونشون رو انجام بده.منم یهو بهش گفتم شما از شکایتتون صرف نظرکنید،خودم پرستار بچتون میشم و کارای خونتون رو هر روز میام انجام میدم. از حرفم جا خوردو گفت: –واقعا؟ خانوادتون اجازه میدن؟ منم با اطمینان گفتم: –اگر اجازه بدن شما شکایتتون رو پس می گیرید؟ با سرش جواب مثبت داد. خیلی خوشحال شدم و بلند شدم رفتم و به خالم و مامانم گفتم رضایت آقای معصومی رو گرفتم. ولی نگفتم چطوری. بعد از این که آقای معصومی شکایتشون رو پس گرفتن، منم بهشون گفتم یه قرار داد بینمون بنویسیم واسه یک سال. ولی اون گفت:نیازی نیست من بهتون اعتماد دارم. وقتی خانوادم فهمیدن بگذریم که چه الم شنگه ایی به پا شد. دختر خالم می خواست خودش این کارو کنه، ولی هم هنوز کاملا خوب نشده بود، هم آقای معصومی می گفت نمی خواد کسی رو که باعث این حادثه شده ببینه. به هر حال بعد از کشمکش های فراوان من کارم رو شروع کردم. البته زهرا خانم وقتی متوجه موضوع شد گفت من تا ساعت دو میام پیش بچه شما از ساعت دو به بعد بیایید تا شب. چون شوهرش ساعت دو از سرکار میومد و دیگه نمیشد بیاد پایین. خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم، اینجوری به دانشگاهم هم می رسیدم، آرش با تعجب به حرفهایم گوش می کرد، به اینجا که رسیدم پرسید: – خوب پس چرا دوشنبه ها نمیایید دانشگاه؟ ✍ ... ┄┅🌵••══••❣┅┄      
–چون روزهای دوشنبه شوهرزهراخانم کلاسرکارنمیره ومنم بایدازصبح برم اونجا... البته روزهای دیگه بیشتر کارهای خونه روخود زهرا خانم انجام میده، من کار زیادی انجام نمیدم. فقط مواظب اون بچه ی بی مادرم. نفس عمیقی کشید. –خب اگه خواهرشون صبح ها نمیومد که شما یک سال از زندگی میوفتادید، اونوقت می خواستید چی کار کنید؟ سرم پایین بود و نگاهم به گوشه ی چادرم که دور انگشتم می پیچیدم و بازش می کردم. استرس داشتم دلم می خواست زودتر به خانه بروم. نگاه سنگینش را احساس می کردم. ــ خب فکرش رو کرده بودم دوترم مرخصی از دانشگاه می گرفتم. ــخب این خواهرش یعنی زهرا خانم، چرا قبل از خرید خونه از بچه مراقبت نکرد؟ ــ چون خونشون خیلی دور از برادرش بود، تقریبا خارج از شهر، رفت و آمد براش سخت بود. نگاه دلخورم راازصورتش گذراندم و گفتم: –اگه سوالاتتون تموم شد من برم که حسابی دیرم شده. ــ نظرتون رو نگفتید. ــ راجع به؟ ــ راجع به من. بی توجه به حرفش دستم را روی دستگیره درگذاشتم و همانطور که بازش می کردم گفتم: –واقعا دیرم شده، خداحافظ. "چه توقعاتی دارد وسط خیابان راهم راگرفته، تخلیه اطلاعاتی کرده، حالانظرم راهم می خواهد." خیلی فوری گفت: –می رسونمتون. ــ نه اصلا. مترو شلوغ بودو جابرای نشستن نبود، خیلی خسته بودم،ولی افکارم اجازه نمی داد به این شلوغیها فکر کنم. امروز روز عجیبی بود، با فکر کردن به آرش در دلم غوغا به پا می شد، یک حس خوشایند و دل پذیر. **** دو روز نتوانستم به دانشگاه بروم، حال ریحانه خیلی بد بود و تبش قطع نمی شد، سرمای بدی خورده بود. از صبح تاشب کنارش بودم. زهرا خانم هم که بود بازم از پسش بر نمی آمدیم. مدام بهانه می گرفت و فقط با بغل کردن آرام میشد. ماشالا تپل هم بود، نمی توانستم زیاد در بغلم نگهش دارم. ولی او مدام به من می چسبید. نوبتی بغلش می کردیم. گاهی هم پدرش می آمدو بغلش می کردوننو وار تکانش می داد. آنقدرباعشق بغلش می کردونوازشش می کردکه به ریحانه بابت داشتن همچین پدری حسادت می کردم. آقامعلم پراُبهت من آنقدرهیکل ورزیده وشانه های پهنی داشت که ریحانه دربغلش مثل یک عروسک کوچک بود. کاش پدرمن هم زنده بودومن هم مثل ریحانه به آغوشش پناه می بردم. روز دوم نزدیک غروب بود که بالاخره تب ریحانه قطع شدو حالش هم بهتر شد. آقای معصومی رو کرد به من وگفت : –شما خیلی خسته شدید یه کم استراحت کنید من مواظبش هستم. –نه دیگه اگه اجازه بدید من برم خونه؟ ــ واقعا بابت این دو روز ممنونم. ــ خواهش می کنم، فقط داروهایی که دکتر دادند رو بایدسر ساعت بدید، فراموش نکنید. ــ بله می دونم، حواسم هست. ✍ ...
🚨 🔘 امروز با خودتون کلنجار برید تا بتونید اینو برای خودتو جابندازید: ✨آقا من باید اختیارم رو بدم به خدا وگرنه هوای نفسم سوارم میشه(که شده البته😒) ▫️هر چی مولا گفت چشم بگم. مثلا موقع نماز که شد هوای نفست میگه بریم فلان کار رو بکنیم😈 بهش بگو مگه تو چکاره ای؟ 💥یه عمره به حرفای توی آشغال گوش کردم.چیکار کردی برام؟🤨 هیچی. همش بدبختم کردی. چرا به حرفت گوش کنم و برم سمته روابط حرام و کلی به جسم و روحم ضربه بزنم؟؟ چرا بخاطره یه (دختر /پسر) نامحرم خودمو از مولام دور کنم؟😒 چرا به نامحرم نگاه کنم و بخاطره یه غریزه ی حیوانی خدارو از خودم ناراحت کنم؟... دیگه میخوام ازین به بعد اختیارمو بدم به مولای نازنینم😌... 🌺 اخه من یه مولای خوب و نازی دارم که عاشق منه😌 دیگه هرچی مولا بگه میگم چشم... اگه این همه مدت به خدا گفته بودم چشم، و به حرف تو گوش نمیکردم الان این مشکلات مسخره رو نداشتم!😕 الان چشم برزخی داشتم و فریب کسی رو نمیخوردم😒 الان با اشاره ی من دنیا تغییر میکرد. اما تو نذاشتی😕👊.... ✔️من دیگه نمیخوام حرف تو رو گوش بدم.... نمیخاااااااااام✊..... 💕مولای خوبم میدونم تو هم مشتاقانه منتظر این لحظه بودی.. من اومدم... عبد گنهکارت اومد....😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 [ ] •• تا حالا خدا رو دیدی؟!! 🔺 تا حالا باهاش زندگی کردی...؟ تا با خدا زندگی نکنی نمیتونی بشناسیش😍.... - استاد پناهیان 🗣
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساخت نمادین بقیع :) - یه‌مدینه... یه‌بقیعه... یه‌امامی‌که‌حرم‌نداره... 👌🏻🙈🌱'°
﷽❣ ❣﷽ 💛بوی تو را گرفته دل و این دهان من از بس صدات کرده، گرفته زبان من 🤍صبح و مساء نه، که فقط چند لحظه ای اینجا برای گریه بشو میهمان من 💛جانم فدای گریه ی روز و شبت شود جانم فدای اشک تو صاحب زمان من 🤍چشم تو زخم می شود آقای خوب من آخر چقدر گریه کنی مهربان من؟ 💛اذنم بده، به جای تو خون گریه میکنم میبارم آنقدر که بگیرند جان من 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🤲
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 💠 خدا چہ میخوره ؟؟؟ 💠 خدا چہ کار میکنه ؟؟؟ 💠 خدا چہ میپوشه ؟؟؟ حتما ببینید ... 👌🌹
💠 🌸امام محمد باقر (ع): 🔶🔹اولین کسی که با حضرت قائم (عج) بیعت می کند،جبرئیل است سپس یاران آن حضرت.🔹🔶 روزگار رهایی،ص ۴۸۴📚 😌امام شناسی+دینداری لذت بخش👌🏻🦋👇🏻 @fbnjssryiopqhol💯
🌸شهید مصطفی صدر زاده🌸 شهادتـــ:سوریه،۹۴ تاسوعا🥀 برادران و خواهران من ماهواره و فرهنگ کثیف غرب مقصدی به جز آتش دوزخ ندارد.....!!🔥 😌امام شناسی+دینداری لذت بخش👌🏻🦋👇🏻 @fbnjssryiopqhol💯
جنگـ امروز اصلحه نمی خواهد!☝️🏻 چادر می خواهد.....!!!✌️🏻🇮🇷 🦋
📚 {می شود انقدر مهربان نباشی؟!} این مجموعه (طعم شیرین خدا)بنا دارد با تکیه بر آیات قشنگ قرآن و حدیث های پر از نور اهل بیت (ع)خدا رو معرفی کنه و از معرفی خدا به معرفی ابعاد مختلف دین هم برسه.😊 این کتاب درباره دوتا موضوع مهم صحبت میکنه: یکی همراهی خدا با بنده هایی که دوست دارن از زمین به آسمون سفر کنند🚘 و یکی هم درباره مهربانی عمومی خدا که به همه بنده هاش میرسه......💞 🦋این کتاب بسیار زیبا و خواندنی است. اگر شما هم میخواهید خدا را بهتر و بیشتر بشناسید این کتاب برای شما نوشته شده است و خیلی نیاز است که آن را بخوانید🦋 ﴿طعم شیرین خدا﴾ جلد ۲📕 با نشر روان از ۱۰ سال تا.....👦🏻👴🏻 ✍🏻نویسنده: محسن عباسی ولدی 😌امام شناسی+دینداری لذت بخش👌🏻🦋👇🏻 @fbnjssryiopqhol💯