فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان مبارک 🎊🎉
•°o.O࿐◌♥️◌࿐•°o.O
🌾بر تربت امام حسین(ع) زیاد سجده کردن اخلاق را عوض میکند.
✨ بنای نظام آفرینش بر قربانی شدن مادون برای مافوق است✨
🌻همه موجودات طبیعت خود را قربان مؤمن میکنند، او خود را قربان اهل بیت (ع) و آنها خود را قربان خدا میکند.
🌱حاج آقا دولابی
•°o.O࿐◌♥️◌࿐•°o.O
#پارت_146
#به_همین_سادگی
با خجالت لبم رو گزیدم و با اعتراض گفتم:
-امیرعلی!
خندید و گونه زبرش رو به صورتم کشید.
-جون امیرعلی؟
-دستت درد نکنه، واقعا ممنون.
لبخند گرمی روی صورتم طرح انداخت و خجالتم یادم رفت از نوازش صورتم با صورتش.
اولین صبح عید، وقتی امیرعلی اومده بود خونهی ما تا با هم بریم خونهبابابزرگ طبق رسم هرساله عید دیدنی،
توی حیاط که رفتم استقبالش با اینکه پریدم توی بغلش باز هم خجالت کشیدم صورتش رو ببوسم و بوسهم رو
کاشتم رویدستهاش؛ ولی امیرعلی با خنده گونهم رو بـوسـیده بود و من با یادآوری حرف دیشبم چهقدر
خجالت کشیده بودم کنار آرامشی که از بـوسه مهربونش برای تبریک عید گرفته بودم.
آروم عقب اومدم و امیرعلی با دیدن صورتم شروع کرد به بلند و شیطون خندیدن.
-به چی میخندی؟ من خنده دارم؟
لبهاش رو جمع کرد توی دهنش.
-اگه بدونی چیکار کردم با صورتت.
آچارهای دستش رو روی زمین رها کرد و از من دور شد.
-بیا ببینم.
به حرفش گوش کردم. من رو برد پشت یه دیوار که روشویی اونجا بود. دستهاش رو صابون زد و شست.
-بیا صورتت رو بشورم.
با خوشحالی نزدیک رفتم، چه خوب که سیاه شدن صورتم ختم میشد به دستهای امیرعلی و این لحظههای
خوش لحظههایی که به خاطر غرور مردونهش نوازشش رو گاهی اینجوری قایم میکرد.
حوله رو به دستم داد و گفت میره لباس عوض کنه. صورتم رو که خشک کردم رفتم کنار میز و کادوش رو از کیفم
درآوردم؛ دلم میخواست تو همین لحظههایی که تنهاییم کادوش رو هم بدم. با صدای قدمهاش که نزدیک شده
بود چرخیدم و کادو رو گرفتم سمتش، مثلا غافلگیرانه.
-ناقابله، امیدوارم خوشت بیاد.
گردنش رو کج کرد و نگاهش توی چشمهام.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_147
#به_همین_سادگی
-این چهکاریه آخه؟! همین که یادت بود برام دنیاییه.
گل رز دستش رو نشونم داد و حرفش رو ادامه.
-تازه این گل خوشگل هم بهترین هدیس.
جلو اومد و یه بـوسه روی پیشونیم کاشت و با گفتن ممنون، کادوش رو گرفت و آروم در جعبهی کوچیک رو باز
کرد و با دیدن انگشتر با نگین شرفالشمسی که روش میدرخشید تشکرآمیز گفت:
-خیلی قشنگه خانومی، دستت درد نکنه؛ واقعاً ممنون.
خوشحال شدم که خوشش اومده، این رو میشد از تشکر غلیظش فهمید.
-ببخش ناقابله. حالا میشه من دستت کنم؟
دست چپش رو آورد جلو و من انگشتر رو توی انگشتش فرو کردم و جای حلقهی طلایی که دیگه بعد از شب
عقدمون توی دستش ندیدم رو با این انگشتر پر کردم. انگشتهام رو بین انگشتهاش فرو کردم و حلقهی من و
انگشتر امیرعلی با صدای تیکی به هم خورد، صدای تیک عشق. نگاه مهربونش رو که روی دستهامون بود گرفت
و به چشمهام دوخت، تاب نیاوردم نگاهش رو وقتی اینجوری خاص میشد و هزار جملهی عاشقی رو داد میزد و
من نمیدونستم چهطوری باید با نگاهم جوابش رو بدم.
به کیک اشاره کردم.
-این هم کیک تولد.
خندهش گرفت.
-مگه من بچهم محیا جان؟چرا اینقدر خودت رو اذیت کردی؟
لبهام رو غنچه کردم.
-اذیتی نبود، خودم برات پختم.
ابروهاش بامزه بالا رفت.
-جدی؟ ممنونم. پس این کیک خوردن داره.
-مطمئن نیستم خوب شده باشه، عطیه و محمد و محسن کلی اذیتم کردن و گفتن اگه کیک رو بخوری مسموم
میشی.
به لحن دلواپس و پنچرم بلند بلند خندید.
- خیلی هم خوبه. حالا میشه این کیک رو ببریم خونه بخوریم؟ چون کلی ذوق کردم. این اولین دفعهایه که یکی
برام تولد میگیره و کیک میپزه، میخوام همه از دست هنر خانومم بچشن تا دیگه اذیتش نکنن؛ من مطمئنم
عالیه.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_148
#به_همین_سادگی
ذوق کردم از تعریفش هر چند ساده.
بچگانه گفتم:
-باشه فقط اینکه خیلی کوچیکه.
لبخند محوی رو صورتش بود.
-عیبی نداره، من میخوام کیک تولدم رو به همه نشون بدم، یه تیکهی کوچیک هم کافیه.
چشمکی بعد از صحبتش حواله من کرد و من چهقدر دلم میخواست دوباره بپرم بغلش و این بار داد بزنم عاشقتم
امیرعلی، آخه اون بود که وسط تولد کوچیک و مثلا غافلگیرکنندهم با محبتهایی که بین جملهها پیچیده شده بود؛
غافلگیرم میکرد. با نوازش دستم من رو به خودم آورد، از احساساتی که داشتم کنترلشون می کردم.
-حالا شما این کیک خوشگلت رو بردار که تعطیل کنم بریم.
***
عطیه با دیدن من و جعبهی کیک توی دستم قیافهش رو ترسیده کرد.
-وای خدای مهربون. کیکت رو آوردی اینجا؟ راست بگو چی توش ریختی؟ اومدی همهی خانواده شوهرت رو با
هم نابود کنی؟
هم خندهم گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرفهای مسخرهش جلوی بقیه، بهخصوص امیرمحمدی که امشب
زودتر از همه اومده بود. نفیسه خندهش روجمع کرد، حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن
با امیرعلی بیرون اومده بود.
-واقعا خودت درست کردی محیا جون؟
چپ چپ به عطیه نگاه کردم.
-آره؛ ولی واقعا نمیدونم مزهشچهطوری شده.
-من میدونم، افتضاح.
دوباره همه به حرف عطیه خندیدن که عمو احمد من رو پهلوی خودش نشوند.
-ظاهرش که میگه خیلی هم خوبه.
لبخند خوشحالی روی لبم جا خوش کرد که باز عطیه گفت:
-خب بابا جون مثل خودشه دیگه، ظاهرسازی عالی از درون واویلا.
این بار امیرعلی که تازه وارد هال شده بود به عطیه چشم غره رفت.
-عطیه اذیتش نکن، اصلا به تو کیک نمیدیم.
ابروهای عطیه بالا پرید.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_149
#به_همین_سادگی
-نه بابا؟! دیگه چی؟
امیرعلی خندید و بدجنس گفت:
- کیک مال منه، من هم بهت نمیدم.
خوشحال شده برای عطیه چشم و ابرو اومدم که گفت:
-بهتر، بالاخره باید یکی بالا سرتون باشه تو بیمارستان یا نه؟
عمه با یه سینی چای و کلی بشقاب کوچیک بلور بند انگشتی اومد توی هال.
-این قدر اذیت نکن عطیه، خودت از این هنرها بلد نیستی حسودیت شده.
عطیه چشمهاش رو گرد کرد.
-نه بابا، چند نفر به یه نفر؟! ببینم امیرمحمد تو جملهای نداری در طرفداری از زن داداشتون بفرمایین؟
رو کرد به نفیسه که داشت با انگشت شکلاتهای روی کیک رو به امیرسام میداد.
-خانومت که موضعش مشخصه، زودتر از همه کنار کیک برای خودش و پسرش جا گرفته.
همه با دیدن صحنهی بانمک و امیرسامی که دهنش شکلاتب بود، از ته دل خندیدیم و عطیه با صدای زنگ در
بلند شد و بیرون رفت.
عمه هول کرده بلند شد و چادر رنگیه روی پشتی رو برداشت.
-فکر کنم مهمونها اومدن.
پشت سر عمه، عمو هم بیرون رفت و صدای احوالپرسیها بالا گرفت. عمههدی، عمومهدی با عروس و دامادهاش؛ مامانبزرگ و بابابزرگ و مامان بابا. خیلی خوب بود که شبهای عید
مثل همیشه دور هم جمع میشدیم و صدای شوخی و خنده بالا میگرفت.
عمههدی: خوبی عمه؟
لبخندی به خاطر محبت عمههدی زدم.
-ممنون. حنانه خوب بود؟ چرا امشب نیومد؟
-چی بگم عمه، اونه و کتابهاش و از حالا کنکور خوندنش.
من که حسابی از دست عطیه شاکی بودم، محکم زدم تو پهلوش و گفتم:
-یاد بگیر نصف توئه، از یه سال قبل برای کنکور میخونه.
از درد صورتش جمع شد؛ ولی به خاطر اینکه جلب توجه نکنه لبخند زد.
-الهی بشکنه دستت، کجاش نصف منه آخه؟ اصلا چرا خودت یاد نمیگیری؟ فکر کردی خیلی رشتهی خوبی قبول
شدی؟
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_150
#به_همین_سادگی
-خیلی هم خوبه حسود.
-وای محسن کیک محیا هنوز اینجاست، خدا بخیر کنه.
با صحبت بلند محمد سکوت مطلق شد و بعضی قیافهها متعجب و بعضی خندون. نگاه من هم کیکم رو تو طاقچه
نشونه رفت که یادم رفته بود ببرمش آشپزخونه. امیرعلی هم مشخص بود حسابی آماده به خندهست ولی به خاطر
من خودش رو کنترل میکنه که نخنده.
بابابزرگ: جریان چیه؟ چی میگی بابا؟
عمه خندهش رو جمع کرد و گفت:
-هیچی باباجون، امشب تولد امیرعلیه، محیا جون براش کیک درست کرده.
با این حرف عمه سیل تبریکات امیرعلی رو نشونه رفت و تحسینها من رو.
خوشحال شده بودم که این بار محسن گفت:
-ای بابا آقا امیرعلی میخوردینش دیگه، فوقش میومدیم بیمارستان عیادتون؛ حالا همهمون بدبخت میشیم.
اونجوری فقط خرج یه کمپوت میوفتاد گردنمون.
همه به قیافهی زار محسن خندیدن، مامان و بابا هم میون خنده به محسن و محمد چشمغره رفتن؛ ولی مگه مهم
بود برای این دو نفر که همونطور بیخیال نشسته بودن و انگار نه انگار.
این بار عطیه دنبالهی حرف رو گرفت:
-بفرما من خواهر شوهرشم یه چیزی میگم میگین نگو بده، اینها که دیگه داداشهای خودشن.
صدای خندهها بالاتر رفته بود و من کلی حرص خوردم. مامانبزرگ پایی رو که از درد دراز کرده بود، جمع کرد.
-خب شما هم. اتفاقاً این کیک خوردن داره، پاشو مادر، محیا برو بیار برشش بدم هر کسی یه تیکه بخوره.
با خجالت گفتم:
-آخه خیلی کوچیکه، تازه نمیدونم واقعا مزهش خوبه یا نه؟
مامان بزرگ: خوبه مادر، تو اینجوری نگو تا این فسقلیها هم سر به سرت نذارن، پاشو.
با بریده شدن کیک و تقسیمش نگاهم رو به امیرعلی دوختم، توی این جمع نظر اون برام مهمتر بود راجعبه این
کیک پردردسرم؛ گمونم سنگینی نگاهم رو حس کرد که سربلند کرد و با یه لبخند مهربون لب زد.
-عالی بود ممنون.
-خیلی خوشمزه بود محیا جون، انشاءالله شیرینی عروسیتون.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#کتاب📚
کتاب من میترا نیستم روایتی است از زندگی دختری نوجوان و انقلابی به نام " زینب کُمایی " ❤️ که در ابتدای دهه شصت و در کوران تحرکات شوم سازمان منافقین ، به دلیل فعالیت های مذهبی - سیاسی اش مورد خشم و کینه اعضای این گروه قرار میگیرد .
خاطرات شهیده زینب کمایی از زبان مادرش بیان می شود . از کودکی خودش می گوید تا اینکه با پدر شهیده زینب کمایی ازدواج می کند و از خاطرات زندگی خود و دختر شهیدش می گوید .
در این میان ابعاد شخصیتی زینب خیلی به زیبای بیان شده است و اینکه با این سن کم اینقدر مسائل را به خوبی می فهمد و به خودسازی می پردازد جای بسی تفکر دارد .
در انتهای کتاب تصاویر و دست نوشته های شهیده کمایی را می خوانید . وصیت نامه شهید نیز در این کتاب هست .
این کتاب رو می تونید در کتابخانه ها و اگه در قم ساکن هستید در مسجد مقدس جمکران تهیه کنید
#کتاب_بخونیم😊
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
#غدیررادریابید
به جای روز شماری برای محرم برای غدیر روزشماری کنید!!
غدیر و دست بالا رفتهیِ علی علیه السلام را جدی نگرفتند که سر حسین علیه السلام بر نیزه ها رفت...
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
🌹♥️♥️♥️🌹
﴿شَـنْبهـ هایِـمانْـ را بـا دُعـایِ فَـرجْـ آغـازْ کُـنیمْـ﴾
🌹♥️♥️♥️🌹
ویروس کرونا تا چند ساعت در آب زنده میمونه؟
🔸محققان مرکز تحقیقات ویروس شناسی روسیه دریافتند که آب در حال جوش میتونه ویروس کرونا که عامل بیماری «کووید-۱۹» است رو نابود کنه.
🔸تحقیقات این محققان نشون داده که ۹۰ درصد ذرات ویروس در عرض ۲۴ ساعت، در آب با دمای اتاق از بین میره.
🔸حدود ۹۹.۹ درصد هم در عرض ۷۲ ساعت نابود میشن.
🔸یافتههای این تحقیق نشون میده که مقاومت ویروس کرونا به طور مستقیم به دمای آب بستگی داره.
••••●❥
🦠اولین و مطمئن ترین نشانه ابتلا به کرونا چیست؟
✔️در مطالعه ای که در ماه مه در مجله Nature Medicine منتشر شده است، تقریبا ۶۵ درصد بیماران مبتلا به COVID-19 ، آنوسمی یا از بین رفتن حس بویایی را به عنوان اولین علامت کروناویروس گزارش کرده اند. تحقیقات انجام شده از مجموعه مطالعات COVID-19 نشان داد که از بین رفتن حس بویایی بیش از ۲۰ برابر بیشتر از سایر علائم متداول مانند سرفه، تب یا خلط بینی احتمال مثبت شدن کوروویروس را پیش بینی می کند.
••••●❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشاءالله به این مقام ایمان و رضا
تا آخر ببینید👆
سخنان بسیار ارزشمند سرکارخانم دکتر مهشید صحابی ، متخصص قلب و عروق ، که همسرشان که پزشک بودند وشهید سلامت شده است🌹
بشنوید کلام تربیت شدگان مکتب حسین. ع. را.....
✒️📃
📖دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود🙏
📿 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
💍 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
📿 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
💍 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
📿 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
💍 تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
♻️ دعای غریق ♻️
♡🌸 دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان 🌸♡
یا اَللَّهُ یا رَحْمن
💠یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ
ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک
🌦 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً 🌦
🌷 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🌷
🇮🇷
#نگاه_نو
❓نخبه ها و نوابغ باید کجا باشند؟
🔸دانشگاه تهران که بودم یه دوستی داشتم که رتبه هم اتاقیش تو کنکور تک رقمی بود و برق دانشگاه شریف میخواند و باباش نماینده یه جایی بود.! برا فوق لیسانس رفت کانادا، بعد از مدتی به باباش گفت می خوام ول کنم و یا برم قم درس حوزه بخونم، یا تو دانشگاه های خودمون مدیریت بخوانم.
🔻پدر، مثل عوام این کار پسرش را خیلی احمقانه دانست وگفت: معتبرترین دانشگاه درس می خوانی، در بالاترین رشته! برگردی ایران میشوی استاد دانشگاه شریف، با کلی درآمد و احترام.
👈 گفت: بابا یک روز به فکر فرورفتم و در هم کلاسی هام دقت کردم که ظاهرا جزو نوابغ دنیا بودن، دیدم یا افغانی هستند یا ایرانی، یا پاکستانی، یا هندی... همه مال کشورهای استعمار زده هستند.
❗️از خودم پرسیدم، مگر اینجا بهترین دانشگاه نیست؟ پس نابغه های انگلیسی و اسرائیلی و آمریکایی کجایند؟ تحقیق کردم و فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته. دیدم آنها نابغه ها را میفرستند رشته هایی که به شاهرگ حیاتی بشریت مربوط میشند؛ مثل: منابع انسانی و نفت و فلسفه وکشاورزی و... هرجایی که حکم ویندوز را دارد، این کار را میکنند تا بتوانند بشریت را چپاول کنند.
🔺آنجا بود که فهمیدم آنها به من به چشم کارگر فریب خورده نگاه می کنند، نه دانشمند فرهیخته، وقتی میخواهند ماهواره و موشک پرتاب کنند، زنگ میزنند کارگر از ایران یا چند تا کشور دیگه بیاد و برای آنها و زیر نظرشان موشک هوا کند. با این تفاوت که این کارگر بر خلاف لوله کش و نجار و... باید حتما نابغه باشد. و همون جور که ما کارگر رو تحویل می گیریم تا کارمان را درست انجام دهد، آنها هم کارگرای نابغه را تحویل می گیرند تا کارشان پیش رود و به هدفشان برسند.
🔔 فهمیدم که در کشور آنها، ارزش واقعی رشته های مهندسی و پزشکی، در حد بنا و معمار ساختمانه ولی تو کشورای استعمار زده رشته هایی که ارزششان برابر ارزش انسانه و موضوعش سعادت انسان و جامعه است، خوار و ذلیل شده، ولی رشته های مهندسی و تجربی به کاخ آرزوها تبدیل شده است.
⬅️ امروز هم اروپا و آمریکا مثل قدیم برای ساخته شدن نیاز به برده دارد، منتهی نه آن برده سیاه پوست دیروزی که کارهای بدنی طاقت فرسا انجام میداد؛ برده امروزی باید نابغه باشد تا بتواند موشک و ماهواره و رادار و تجهیزات پزشکی بسازد.
▪️برده دیروز را به زور با کشتی بار میزدند و میبردند، اما برده امروز را با برنامه ای به نام المپیاد ریاضی و زیست و شیمی و نجوم شناسایی میکنند و میبرند.
✍دکتر عبدالرسول کشمیری
#لایکی و شرایط اورژانسی ما
✍معصومه نصیری
🔻لایکی این قابلیت را دارد که یک تنه فرهنگ ما را از اساس زیر و رو کند. کافی است چند ساعتی را در این شبکه بگذرانید؛ بشدت شما را ترغیب میکند هم رنگ جماعت شوید، سرخوش باشید و به هیچ چیز جز لذت اکنون آنهم لذتی که چیزی جز سطحی سازی و تنزل سطح خواسته و نیاز را ندارد.
🔻پدران و مادران نقش مهمی در زمینه آموزش و نظارت بر فرزندانشان دارند. چند هزار نفر نوجوان در لایوهای نیمه شب ها در این شبکه اجتماعی در حال گذران وقت هستند، کافی است یک شب آزمایشی وارد چند لایو شوید کاملا متوجه خواهید شد اوضاع از چه قرار است.
🔻آموزش مهارت های تفکری، تفکر خلاق، سواد رسانهای و مهارت های زیست بهتر در فضای مجازی باید به صورت #اورژانسی مورد توجه قرار گیرد، چه برای خانواده ها و چه کودک، نوجوان و جوان.
🔻#سرگرم_سازی، پاشنه آشیل ما در فضای تصمیم گیری و برنامه ریزی است. اساس این شبکه بر این مدار میچرخد. اگر ما نتوانیم برای این بخش چاره اندیشی کنیم دیگران این کار خواهند کرد آنهم با متر و معیار خودشان.
🔻تا پیش از این نگران بودیم فرزندمان تا دیر وقت بیرون از خانه نباشد، امروز او در خانه و کنار ما نشسته اما در فضایی تنفس میکند که به مراتب میتواند خطرناک تر و مسموم تر باشد.
🔻با صمیمیت، همراهی و تدبیر در کنار فرزندانمان باشیم. برخورد قهری و آمرانه آنها را بیشتر به سمت حضور در جمع غریبههای فضای مجازی سوق میدهد. در عین اینکه صمیمیت به معنای رهاسازی و بی تفاوتی نیست.
#آندولیزاسیون