#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهوسوم
فائزه یکم حالش بهتر شده بود و رفت از مرتضی بخاطر حمایتش تشکر کرد مرتضی هم بغلش کرد و گفت یادت باشه هر اتفاقی بیفته اینجا خونه تو هست هر موقع دیدی انتخابت اشتباه بوده برگرد صبر نکن.یه روز بعدش رفتن آزمایش دادن و قرار شد بریم برای خرید امید اومد دنبالمون من و دنیا و فائزه بودیم و با خواهر و مادر امید.رفتیم بازار اول رفتن سراغ حلقه ها خواهر امید هر چی حلقه کوچیک بود و برای فائزه و هر چی حلقه بزرگ و خوب بود برای امید پیشنهاد میداد.فایزه خیلی ناراحت بود امید با خواهرش از این مغازه به اون مغازه میرفتن فاطمه خانم وقتی دید فائزه خیلی ناراحت شده رفت به دختر و پسرش تشر زد که ناسلامتی عروس اونجا وایساده .به دخترش گفت مگه عروسی تو هست که تو داری انتخاب میکنی.انصافا زن با شعور و فهمیده ای بود برعکس بچه هاش.دخترش ناراحت شد و قهر کرد و رفت امید اومد که ببخشید خواهرم یکم اخلاقش ناجوره.حرفی نزدیم و با فائزه رفتن برا انتخاب و یه انگشتر خوب و سنگین برای فائزه انتخاب کردن منم برای اینکه فردا سرکوفت نزنن سر فائزه گفتم هم وزن همین برا امید انتخاب کنید .بعد رفتن سراغ لباس عقد و کت و شلوار.فائزه یه پیرهن نباتی خوشگل انتخاب کرد و با دسته گل و کیف و کفش متناسب با اون.برای امید هم کت و شلوار و کفش و کراوات خریدیم.چادر عروس و یکم لوازم آرایش خریدیم.مادر امید به فائزه گفت با سلیقه خودت یه سرویس انتخاب کن کادوی من و پدر امید هست که سر عقد میدیم.فائزه هم یه سرویس طلا انتخاب کرد و اونو هم خریدن.دنیا گفت مامان تو چی میدی سر عقد تازه یادم افتاد ما هم باید کادو بدیم گفتم فائزه جان النگو یا دستبند یا گردنبند چیزی انتخاب کن منم بخرم برا سر عقد فایزه هم یه دستبند النگویی انتخاب کرد و خریدم بعد رفتن سراغ آینه و شمعدون خسته و کوفته برگشتیم خونه وسائل و اوردن خونه ما .مرتضی میز و صندلی کرایه کرده بود و میوه و شیرینی و آجیل خرید خونه رو آماده کردیم .فائزه از مربی خودش برای آرایش وقت گرفته بود .اون روز وسایلشو و برداشت و صبح رفتن آرایشگاه .به منم تاکید کرده بود برم آرایشگاه سر کوچه.صبح رفتم از آرایشگاه وقت گرفتم .نگاهی به موهای بلندم کرد و گفت نمیخوای رنگش کنی .گفتم وای میترسم از شوهرم گفت نترس خوشگلتر میشی خودش بعد بهت اصرار میکنه که بیای رنگ کنی اون یکی همکارش گفت مش کنیم بیشتر بهش میاد نشستم و برای اولین بار موهامو مش کردم کلی عوض شدم.آرایش ملایمی هم کردن اخرین بار که اینطور آرایش کرده بودم موقع عروسیم با مرتضی بود با خجالت صورتمو پوشوندم و برگشتم خونه.موهام گفتن نیمه باز درست میکنیم و بهشون تاکید کردم که مادر عروسم جلف نشم.باخجالت رفتم فوری تو آشپزخونه و مشغول اماده کردن میوه و شیرینی شدم
بچه ها اومدن و دیدن منو شروع کردن به قربون صدقه رفتن و به صدای اونا مرتضی اومد تو آشپزخونه و گفت چخبرتونه .نگاهش که بهم افتاد چشاش برقی زد و گفت اقدس چیکار کردی تو البته با حالتی گفت که انگار داره دعوام میکنه بچه ها فکر کردن باباشون ناراحت شده و آروم شدن و رفتن بیرون.مرتضی اومد تو و گفت ببینمت .با خجالت سرمو بالا کردم و گفت وای اقدس خوشگل بودی خوشگلتر شدی
تو از فائزه هم عروس تر شدی ها
بوسه ای روی گونه ام زد و گفت چشم نزنن امشب تو رو خوبه.مشتی به بازوش زدم وگفتم خودتو مسخره کن.صندلی رو کشید و نشست و گفت اقدس من شرمندتم این سالها انقد تو رو غرق مشکلات و بچه ها کردم که خودتو یادت رفته گفتم وا این چه حرفیه خب زندگی همینه دیگه.با هم میوه و شیرینی رو آماده کردیم و صندلی ها رو چیدن بچه ها.موقعی که من آرایشگاه بودم سفره عقد و اورده بودن و با کمک دنیا تو اتاق چیدیم.بچه ها با بادکنک وکاغذ رنگی اتاق و تزئین کرده بودن بلاخره عصر شد و فائزه اومد خونه.فایزه و امید اومدن خونه فایزه خیلی خوشگل شده بود و با دیدن فایزه تو اون لباس اشک تو چشمای من ومرتضی،جمع شد اون دوتا رو فرستادم اتاق عقد کم کم مهمونا هم رسیدن مهین با دختراش زهرا با علیرضا و دخترش پروین و حسن هم اومدن.عمه ها و بچه هاشونم اومدن از طرف ما فقط همینا بودن خواهرای مرتضی که کلا خبری ازشون نداشتیم هیچ وقت.فامیل داماد زیاد بود ولی خداروشکر خونه ما هم جا داشت .پروانه دختر علی اومد تو آشپزخونه و کمک دنیا و نرگس و علی لیلا هم بعد جیک و جیک با فائزه رفت پیش بچه ها.سفارشها رو کردم و رفتم دم در استقبال مهمونا دنیا اومد چادرمو از سرم برداشت و گفت آبرومو بردی خب همون کت و دامن که پوشیدی خودش باحجابه.تو جمعیت نمیشد زیاد باهاش دعوا کنم و با خجالت وایسادم دم در.مهمونا اومدن و خواهرشوهر فائزه کلا قهر بود و پاشو تو اتاق عقد نزاشت فاطمه خانم و عروسش ناهید رفتن تو اتاق عقد و مهین و زهرا هم از طرف ما رفتن.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_پنجاهوسوم
اخمهامو کشیدم تو هم و با ناراحتی سوار شدم دلم می خواست اون کوچکترین حرفی بزنه که بتونم به خودم اجازه بدم آب پاکی رو رو دستش بریزم مصطفی تا راه افتاد بالافاصله گفت بهاره خانم ازتون کمک می خوام راستش دنبال یک فرصتی می گردم تا یک چیزی رو با شما در میون بزارم با غیظ گفتم بفرمایید منم منتظرم لطفا هر چی می خواین بگین زود که منم برای شما حرفی دارم گفت چشم راستش مرضیه الان قهر کرده و اومده خونه ی ما من نمی تونم تو کارش دخالت کنم چون عصبی میشم و اونم حرف منو قبول نمی کنه ، مامانم این طور که معلومه نمی تونه بهش بفهمونه که این زندگی نیست که اون داره یک جهنم برای خودش و شوهرش و بچهاش درست کرده بابا یا خیانت کرده ولش کن یا نکرده این کارا چیه می کنی؟به خدا اینقدر گریه هاشو دیدم دیگه نمی تونم تحمل کنم اگر میشه باهاش حرف بزنین ببینن اصلا چی می خواد ؟ و ما باید چیکار کنیم ؟به چی مشکوک که اینقدر به اعمال شوهرش می پیچه گفتم شاید به من نگه بعد من چیکار می تونم بکنم ؟ گفت می دونم که خواسته ی بی جاییه ولی دیگه عقلم به جایی نمی رسه اون یک خواهرم دیگه پاشو کشیده کنار همین قدر که ببینین چی دیده از شوهرش برای من کافیه به ما نمیگه شاید به شما اعتماد کنه گفتم شما از من چیزی نخواستین حالا که خواستین یک چیز محال می خواین اگر اون به من حرفی بزنه تازه اگر اونوقت میشه یک راز و درد دل به شما که نمی تونم بگم گفت باشه نگین یک کم راهنماییش کنین گفتم باشه چشم این کارو می کنم ولی اول باید بهش نزدیک بشم الان هیچ شناختی از من نداره ولی دلم می خواد که اگر کاری از دستم بر میاد انجام بدم گفت یک زحمت دیگه براتون دارم ...صبح که مامان با مرضیه اومد حالشون بد شد و بردمشون دکتر....الان آمپول داره میشه شب بیاین بزنین شاید این طوری مرضیه رو هم ببینین و دیگه راهشو خودتون پیدا کنین با خودم گفتم وای به تو بهاره دیدی بیچاره قصدی نداشت این همه به تو لطف دارن اونوقت تو اینقدر پستی که بهش تهمت زدی خوب شد چیزی نگفتم ...وای که چقدر بد میشد وقتی رسیدیم بچه ها هر سه تایی دم در بودن و منتظر من اول دست زدم به پیشونی علی دیدم تب نداره از این که بالا و پایین می پرید و خوشحال بود خیالم راحت شد یلدا رو بغل کردم و گفتم الهی فدات بشه مادر که تو اینقدر خانمی ازش خوب مراقبت کردی امیر صداشو بلند کرد که من چی ؟ دستمو باز کردم و گفتم تو شاهزاده ی منی بدو بیا تو بغلم با اینکه خیلی سنگین شده بود از زمین بلندش کردم و بوسیدمش و به سینه ام فشارش دادم ... گفتم الان براتون یک غذای خوشمزه درست می کنم که انگشتاتون رو بخورین ... امیر گفت: ماکارانی ... شونه هاشو گرفتم گفتم چیز ی که تو دوست داری امشب به خاطر امیر م شاهزاده ی من می خوام ماکارانی درست کنم ...بریم ببینیم تلویزیون چی داره با هم نگاه کنیم یلدا پرسید مامان امشب چی شده حالت خوبه گفتم تو اشتباه کرده بودی آقا مصطفی هیچ نظری نسبت به من نداره ازم یک چیزی می خواست روش نمی شد بگه اون طوری می کرد .... گفت : چی می خواست ؟ گفتم می خواد با خواهرش حرف بزنم با شوهرش اختلاف داره گفت آقا مصطفی خیلی خوبه می دونستم یک چیزی بگم مامان؟ من خیلی ترسیده بودم مثل جریان قبلی بشه .... گفتم راستش خودمم همین طور ولی خدا رو شکر اشتباه کردم می ترسیدم از اینجام آواره بشیم ماکارونی رو دم کردم خوشبختانه تلویزیون داشت یک سریال در مورد یک سگ نشون می داد که مورد علاقه ی پسرا بود و به یلدا گفتم من برم آمپول حاج خانم رو بزنم و برگردم پشت در که رسیدم صدای جر و بحث میومد ... واضح نمی شنیدم کی داره با کی دعوا می کنه مونده بودم در بزنم یا نه هوا سرد بود و نمی تونستم زیاد معطل بشم با خودم گفتم شاید برم و جلوی دعوا رو بگیرم شاید مرضیه و بچه رو بردم خونه ی خودمون این بود که در زدم کمی معطل شدم ولی صدای دعوا و مرافه بالا گرفته بود و صدای در رو نمی شنیدن فریاد های مصطفی رو می شنیدم و صدا های در هم و بر هم انگار همه داشتن با هم داد می زدن متوجه نمی شدم چی شده فکر کردم مصطفی داره با مرضیه دعوا می کنه و چون گفته بود حال مامانم خوب نیست؛ دلم شور افتاد و محکم زدم به در تا جلوی این دعوا رو بگیرم طیبه دختر کوچیک حاج خانم در باز کرد و با گریه گفت سلام حالتون خوبه جانم بهاره خانم ... گفتم اومدم آمپول حاج خانم رو بزنم صدای داد و هوار بلند تر شد هر دوتا بچه های طیبه و مرضیه داشتن گریه می کردن گفتم بده من بچه ها رو ببرم ... گفت باشه ممنون فورا لباس بچه ها رو تنشون کرد و همون طور با گریه دست بچه ها رو داد دست من اونا رو بردم توی اتاق خودمون امیر و علی از دیدن اونا به وجد اومده بودن طفلک ها از بس همبازی نداشتن انگار بزرگترین خوشحالی دنیا رو براشون برده بودم
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_پنجاهوسوم
خندیدم و گفتم
_ساعت یک شبه. چشم رو هم بذاری صبح شده.
با محبت نگاهم کرد که گفتم
_شب بخیر.
_شب تو هم بخیر عزیزدلم.
گر گرفتم و تند پریدم پایین و لحظهی آخر صدای خندش و شنیدم.به سمت در خونه مون رفتم و لحظه ی آخر براش دست تکون دادم که بوق کوتاهی برام زد و پاش و روی گاز فشار داد و رفت.
کلید انداختم و هنوز کلید رو نچرخونده بودم دستی دستمال جلوی دهنم و گرفت.
خواستم جیغ بزنم اما محکم جلوی دهنم و گرفته بود.
نمیدونم چی روی دستمالش ریخته بود که زیاد دووم نیاوردم و کم کم همه چی برام تار شد.به سختی لای پلکم و باز کردم و اولین چیزی که دیدم پنجره ای کوچیک بود.
هوا روشن شده بود.
گیج اطرافم و نگاه کردم و طول کشید تا یادم بیاد.
تند از جام پریدم و با یاد دیشب وحشت وجودمو گرفت.
کی منو دزدیده بود خدایا؟
توی یه اتاق کوچیک بودم.از جام بلند شدم و آروم به سمت در رفتم.دستگیره رو پایین دادم اما در قفل بود.
ترسم بیشتر شد. محکم به در کوبیدم و داد زدم
_کی منو اینجا زندونی کرده؟باز کنید این درو...کسی نیست؟
صدای چرخش کلید توی قفل اومد. عقب رفتم و منتظر یه مرد غول تشن بودم که یه زن میانسال اومد داخل و با دیدن من با مهربونی گفت
_بیدار شدی دخترم؟
با ترس گفتم
_شما کی هستین؟چرا منو اینجا زندانی کردین؟
دستپاچه گفت
_من غلط بکنم کسیو زندانی کنم.آقا گفتن مواظبتون باشم نذارم برید تا بیان.
چشم ریز کردم و گفتم
_آقا؟ آقا کیه؟
به من و من افتاد و چیزی نگفت.
تند به سمت در رفتم و گفتم
_من باید برم
جلومو گرفت و گفت
_نمیشه خانوم تا آقا بیان.
عصبی گفتم
_چه آقایی؟آقا کیه؟منو دزدیدن. بی هوشم کردن دزدیدن از همتون شکایت میکنم.
از غفلتم استفاده کرد و تند پرید بیرون و درو قفل کرد.
محکم به در کوبیدم و داد زدم
_باز کن درو من باید برم...با توعم بازش کن.
هیچ صدایی نیومد. کلافه به در لگد زدم و به سمت تخت زوار در رفته ی کنج اتاق نشستم.
دست و پام از ترس می لرزید و یاد اون شب کذایی که نزدیک بود بهم تجاوز بشه افتادم.
اگه باز یکی بخواد یه بلایی سرم بیاره چی؟
از پنجره ی کوچولو بیرونو نگاه کردم. حتما تا الان سامان متوجه ی نبودنم شده.حتما فکر میکنه زیر قول و قرارمون زدم. آخ آیلین که بختت سیاهه.. هیچ رقمه هم درست نمیشه.
* * * *
صدای باز شدن در اتاق اومد. حتی سرم و برگردوندم. زنیکه ی ظالم به حسابش برام ناهار و شام آورد اما هر چی گفتم امروز عقدمه و نگران میشن اعتنایی نکرد.
صدای قدماشو شنیدم که بهم نزدیک شد.
بدون بلند کردن سرم گفتم
_بردار ببر زهرماری هاتو من نمیخورمشون.
کنارم روی تخت نشست.
با حرص برگشتم و با دیدن اهورا چشمام برق زد و نشستم. ذوق زده گفتم
_پیدام کردی
با اخم نگاهم کرد. سر در نمیاوردم که این طوری نشسته بود و فقط نگاهم میکرد.
در اتاق باز شد و این بار همون زنه باز سینی به دست اومد داخل و گفت
_بفرمایید آقا.من که هر کار کردم هیچی از صبح نخورد بلکه شما بگید بخوره.
مات برده به اهورا نگاه کردم.
زنه که بیرون رفت با تته پته گفتم
_ت...تو منو دزدیدی؟
فقط نگاهم کرد.محکم به سینش کوبیدم و داد زدم
_حرف بزن دیگه... واسه چی منو اینجا حبس کردی واسه چی آوردیم اینجا؟
سرش و جلو آورد و با جدیت گفت
_واسه اینکه تو مال منی!
عصبی بلند شدم و داد زدم
_حق نداشتی منو بیاری اینجا. میدونی چه قدر ترسیدم؟تو چه جور آدمی هستی اهورا...از ترس اینکه...
جملمو ادامه ندادم چون نمیخواستم اشکم در بیاد.
با لبخند محوی جلو اومد که عقب رفتم و گفتم
_نیا جلو....ازت بدم میاد...
کلافه گفت
_این کارو نمیکردم که زن سامان میشدی؟
دلخور نگاهش کردم و گفتم
_اگه تو ولم نمیکردی الان...
با عربده وسط حرفم پرید
_انقدر توی سرم نکوب...حماقت کردم اوکی؟دلت خنک شد؟
با طعنه گفتم
_تو کل زندگیت حماقته خان زاده.همین که واسه خاطر ارث و میراث بیخیال دختری که دوستش داشتی شدی و با من ازدواج کردی اولین حماقت زندگیت و انجام دادی.از طلاق دادنم سرزنشت نمیکنم چون حرفات حق بود من انتخابت نبودم به زور اومدم تو زندگیت.مثل مهتابم نتونستم بهت بچه بدم حق داشتی طلاقم بدی اما حق نداری الان واسم امر و نهی کنی.چرا انقدر آزارم میدی؟چرا نمیذاری به زندگیم برسم؟نامزد کردی دیگه بفهم چرا هنوز طوری رفتار میکنی انگار یه چیزی بین مون هست.با صورتی قرمز جلو اومد و آروم گفت
_دلت میخواد بدونی چرا؟نگاهش کردم و گفتم
_راستش و بخوای خودم میدونم....تو خودخواهی حتی تحمل دیدن منی که طلاق دادی و با کس دیگه ای نداری. یا نه،تو هوس باز ترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم.مشتشو به دیوار کوبید و عربده زد
_ببر صداتو... احمقی؟کوری یا خودتو زدی به کور بود من تورو...در اتاق که باز شد حرفشو نصفه ول کرد.همون زن بود که نگران نگاهمون کرد و گفت
_چرا داد میزنید صداتون تا هفت محل اون ور تر رفت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجاهوسوم
امیر علی سرش را بالا و پایین می کند و ادامه می دهد.
_بله درسته مادرجان، اما الان دیگه خیلی چیزها تغییر کرده، ما به شیرین اعتماد داریم و شیرین هم به آقا مهدی اعتماد داره پس چه اشکالی داره تا راحتشون بزاریم.پدر ساکت بود و با دقت به حرف های امیر علی گوش می داد.نگاهی به مهدی انداختم، او هم ساکت بود و سرش را رو به پایین انداخته بود.
انگار راضی بود، جالب نبود؟ زبان بدنش را بلد بودم. می فهمیدم که راضی بود.با صدای مادر دوباره حواسم جمع آن ها شد.
_حرف اعتماد نیست پسرم، من بیشتر از جفت چشم هام به دخترم اعتماد دارم. منتها در و همسایه و فامیل حرف در میارن.
_مادر جان ما که برای حرف مردم زندگی نمی کنیم.برای ما مهم زندگی و آینده ی شیرینه، شیرین به اندازه ی شیوا اجتماعی و راحت نیست.نمی تونه به راحتی با هر چیزی خو بگیره.
ما می خوایم که شیرین راحت باشه، بتونه به راحتی فکرهاشو بکنه و یه تصمیم درست بگیره.و بنظر من اگه بینشون یه صیغه ی محرمیت خونده بشه رفت و آمد براش راحت تر میشه.
_اما...زمزمه ی مادر بین صدای پدرم محو شد.
_نظر تو چیه دخترم؟دوباره همه ی نگاه ها زوم من شده بود.عرق خیسی را که روی پیشانیم نشسته بود را حس می کردم.خب من می خواستم راحت باشم.می خواستم بی هیچ ترسی دستش را بگیرم و در پارک قدم بزنم.می خواستم بی هیچ نگرانی در چشم هایش غرق شم.
می خواستم بدون هیچ خجالتی کنارش قهقه بزنم.دلم می خواست کنارش معذب نباشم.دلم می خواست وقتی کنارش قدم میزنم و دلم برایش غنچ می رود نگاه خدا ناراضی نباشد.سکوت جمع وادارم کرد تا حرف بزنم.نفسم را به سختی بالا آوردم و زمزمه کردم.
_هر چی شما بگید.قرمزی گونه هایم را از داغی گوش هایم حس می کردم، نیازی به هیچ آیینه ای نبود.حتی لبخند مهدی را هم حس می کردم و نیاز به هیچ نگاهی نبود.پس او هم واقعا راضی بود به اینکار.
با صدای پدر به آرامی سرم را بلند کردم.
_پس اگه شما هم راضی باشین یه صیغه ی محرمیتی بین بچه ها خونده بشه تا راحت تر رفت و آمد کنن.پدر مهدی سرش را به نشانه ی "باشه" بالا و پایین کرد و گفت.
_پس من با اجازتون زنگ میزنم عاقد بیاد.بااسترس منتظرماندم، زمانی که باحاج آقا تماس گرفتند لرزی برتنم نشست. نمیدانم دلیلش چه بود تنها حس خوشایندی را احساس میکردم. این که بدانی چند ساعت دیگر متعلق به کسی که دلت را ربوده خواهی شد؛ قطعا استرس و حسهای خوب را به سمتت روانه خواهد کرد.مادرم با نارضایتی که از چهرهاش کاملا مشخص بود ما را روی مبل دو نفره نشاند و به سمت خواهرم رفت.با شنیدن حرفهای مجنونوارش کنار گوش چپم ریزشی زیر قلبم احساس کردم.
-میدونی الان حس فرهاد و دارم که داره به شیرینش میرسه. قلبم داره برای شیرینم میزنه تا مال من بشه.گونههایم همانند سرخی خون قرمز شد، سر به زیر انداختم و لبخند خجالت زدهای زدم.خنده ی خوشحالیش را بابت گونههایم شنیدم ولی تنها چشم بستم و محبتش را در دل ذخیره کردم.با زنگ خوردن در خانه حسهای زیبایم جایش را به استرس و نگرانی داد.مردی با لباس روحانی قهوهای وارد خانه شد. به پایش بلند شدیم و تک تک سلامی دادیم.با تعارف پدرم روی مبل سمت راست ما جاگیر شد. لبخندی به من زد.
- مبارک باشه دخترم انشالا سفید بخت بشی لبخندی در جوابش زدم.
- ممنونم سری تکان داد و با مردان خانواده احوال پرسی کرد. استرس تمام قلبم را گرفته بود، به جان لبهایم افتادم.بعد ازگذشت چند دقیقه که برای من چند سال گذشت..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_پنجاهوسوم
اومد بالا سرم دستی به سرم کشید و انگشترش تو دستش بود خـم شد سرمو بوسید و گفت: چه روز خوش یومنی امروز.عزیز من داری مادر میشی؟!دستشو بوسیدم و گفتم: ننه گفتن تو مـردی؟پس چطوری اومدی پیش من؟خندید و گفت: من همیشه مراقبتم مادر ولت نمیکنم اینحا تنها بمونی، به لطف تو زخـم پاهای دادا خوب شده و دیگه مراقب اون نیستم اومدم به تو سر بزنم.مادر جان زور بزن نزار بچه هات خفه بشن.با تعجب گفتم: بچه هام؟مگه چندتان ننه!؟دستی به صورتم کشید و گفت: دوتان!یه دختر یه پسر،این دوتا بچه میشه سنگ صبور تو ،میشه مادر نداشته ات ،میشه خواهر نداشته ات ،میشه پدرسنگدلت،میشن عشقت!سختی های تو هم تموم میشه و بالاخره خوشبخت میشی اونجوری که لیاقتشو داری.بلند شد و به طرف در رفت هرچی صداش میزدم دورتر و دورتر میشد.معصومه میگفت اون لحظات از حال رفته بودم و زیر لب هذیون میگفتم و با جیـغ و هوارهای معصومه و خاله چشم هامو باز کردم.با تعجب نگاهشون میکردم انگار به یه دنیای دیگه اومده بودم و یه چیزی مثل ماهی ازم سر خورد بیرون و فرح صلوات فرستاد و گفت:بدنیا اومد هزار ماشاالله چه دختری موهاش تا روی گوش هاشه.بچه خـونی رو به ملحفه پیچید و روی قلبم گذاشت.درد من تموم نشده بود و هیچ چیز شیرین تر از صورت ناز اون به نبود.بوش کردم بوی بهشت میداد بوی لطف خدا بوی پاکی... خاله میخندید و اشک میریخت! اون از همه بیشتر خوشحال بود که پاره تن محمود رو میبینه بچه ام اندازه دوکف دست بود.فرح به خاله نگاه کرد و گفت:یه بچه دیگهام داره، الله اکبر پس بگو چرا زود دارن بدنیا میان! گوهر زور بزن مادر بچه تلف نشه...دیگه جونی نداشتم ونمیتونستم درد رو تحمل کنم چشمهام سیاهی میرفت و عمارتمون میومد جلو چشم هام! آزارهای مادرم و بقیه!حالت تهوع داشتم و دیگه نفهمیدم چی به سرم اومد، درد زایمان به اندازه خورد کردن استخونهام بود، سالها بعد که دکتر زنان رفتم گفت لگن کوچیکی دارم لطف خدا بوده که موقع زایمان نمـرده بودم.معصومه به صورتم آب میزد و چشم هامو باز کردم.روم پتو کشیده بودن! با تـرس خواستم بلند بشم که از درد نتونستم و نـالیدم...فرح سرشو به طرفم چرخوند،داشت بچه رو میشست و خاله رباب آب میریخت وگفت:بلند شوهر کی جای تو بود باید میمـرد!بلند شو ببین یه شبه صاحب یه دختر و یه پسر شدی.با شنیدنش لبخند رو لبهام نشست و خدا شاهده درد دیگه برام درد نبود و شیرینترین شد!اشکهامو پاک کردم و چشمم به بچه ای که به دستم قنداق شده و لای پتو بود افتاد و گفتم:این کدومشونه؟کاملا شبیه هم بودن و معصومه گفت:این دخترته.اونم پسرته! بشورن قنداقش کنن.من به این دختر خوشگل شیر دادم سیر شد و خوابید به پسرت خودت شیر بده تا شیرت بیاد گرسنه نمونن... خاله زیور جلو اومدو یدونه از النگوهاشو از دستش بیرون آورد و به عمه فرح داد و گفت:اینم مژدگانیت، تا محمود پـول زحمتتو جدا بده.یدفعه یادش افتادم یعنی هنوز پشت پرده بود؟!
معصومه خندید و گفت:تو که از حال رفتی با زور بیرونش کردم مگه میرفت؟! دست انداختم و دخترمو تو بغل گرفتم،خیلی ریزه بودن و دوتایی باهم وزن محمد رو موقع زایمان نداشتن.آروم خواب بود موهای پرپشت مشکیش تا روی ابروهاش بود، پیشونیشو بوسیدم و به قلبم فـشردمش گریه میکردم و اشک خوشحالی میریختم.پسرمم قنداق کردن و پتو پیچیدن و دادن بغلم.نمیتونستم قشنگ بغلشون کنم خیلی کوچولو بودن.بچه هام یه دست لباسم نداشتن که تنشون کنم.مادر سارا چندین دست لباس برای نوه اش آورد،پتو های نو، لحاف سنگ دوزی شده و تشک بچه.ولی بچه های من چیزی نداشتن و بیشتر ناراحت میشدم!پسرم شبیه محمود بود و انگار خودش بود که کوچیک شده بود! موهاش کم پشت تر و سفید و ناز بود، نگاهشون میکردم باورم نمیشد و فکر میکردم خوابم!خاله رباب رفت عمه رو راهی کنه و من بتونم لباسهامو عوض کنم سرتا پاهام خـون بود، هر چقدر دعا گوی معصومه باشم کمه.کمک کرد منو دستمال نم دار تمیز کرد و پیراهن تمیز پوشیدم،هنوز خـونریزی داشتم! تشکمو انداخت بیرون و یه تشک تمیز زیرم پهن کرد...معصومه به خدمه گفت اسفند دود کنن داخل اتاق و بوی خوبی پیچید،از وقت ناهار هم گذشته بود.ضعف داشتم و انگار تمام دردها تموم شده بود! یکی از مزایای زایمان طبیعی همین بود! گوسفند تو حیاط کـشتن و جگرشو برام کباب کردن،گرسنه تر و بی حال تر از اونی بودم که بخوام تعارف کنم و نخورم!همه رو خوردم و انگار جون گرفتم!معصومه با سـیخ های گوشت کبابی اومد داخل و گفت:اینارو محمود سفارش کرده برات بپزن.خدمه بیرون رفت و معصومه کنارم نشست!از اتاقش برای بچه هام تشک اورده بود،انقدر کوچیک بودن که دوتایی روی یه تشک جا شدن و روشون پتوی بچگی های مریم رو انداخت،بغض کردم و نمیدونستم چطور ازش تشکر کنم! دستی به صورت بچه ها کشید و گفت:اینا عروسکن خدا بهت ببخشدشون!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_پنجاهوسوم
از اتاقش بیرون آمد.. مریم خانم رادید که درآشپزخانه درحال غذا درست کردن است.
_عه پسرم بیدارشدی؟ ساکت رو آماده کردم. صبحونه هم بخور روی میزه. فقطزود که جا نمونی.
مهرزاد هنوز در بهت بود و نمی دانست که چه چیزی درحال انجام است.
صبحانه اش را خورد و بعد از خداحافظی از مادرش از خانه بیرون زد. مدتی بود که پدر و خواهرانش را ندیده بود. دلش برایشان تنگ شده بود. می دانست هیچ کدام دوست ندارند او را ببینند برای همین نامه کوتاهی برای خداحافظی نوشت و به نگهبان شرکت پدرش داد تا آن را به دستش برساند.
تاکسی برای ترمینال گرفت و سوار شد. تا آن جا فقط ذهنش مشغول راضی شدن مادرش بود. برایش باور کردنی نبود مادری که تا دیروز او را از نماز خواندن باز می داشت چگونه راضی شده تا پسرش به مناطق جنگی برود؟
در دلش خندید و گفت: خدا رو چه دیدی شاید همون شهیده به دلش انداخته.
راننده تعجب کرد و گفت: چی داداش؟
_با شما نبودم آقا.
راننده که از کنجکاوی در حال دیوانه شدن بود، گفت: ببخشید جناب فضولیه اما کجا میری؟
مهرزاد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: اگه خدا بخواد جنوب.
_قشم و کیش میری؟؟
_ نه. مناطق جنگی میرم.
راننده نگاهی به ریش و سیبیل تراشیده، گردنبند استیل دور گردنش و موهای درست کرده اش انداخت و گفت: به سلامتی.
اما خدا می داند در دل راننده کنجکاو چه خبر بود.
با رسیدن به ترمینال پیاده شد و کرایه را حساب کرد. مهرزاد به سرعت با چمدان کوچکش سمت سلالن انتظار رفت که آقای یگانه را دید و به سمتش دوید.
_به سلام داش مهرزاد خودمون.
سپس زد زیر خنده و همه بچه ها هم از لحن حاج آقا به خنده افتادند.
مهرزاد با لبخندی بر لب گفت:سلام حاج آ...
آقای یگانه اخم ساختگی روی صورتش نمایان شد و انگشتش به نشانه تهدید بالا امد که مهرزاد فهمید و سریع حرفش را عوض کرد.
_سلام آقای یگانه. خوبین شما؟
_پسر جان من بهت گفتم ساعت چند این جا باشی؟
مهرزاد سرش را پایین انداخت و گفت:شرمندتونم خیابونا شلوغ بود.
_عیب نداره زود راه بیفتین که قطار الان حرکت میکنه ها.
کاروان آن ها ۱۵نفر بود. همه هم مجرد بودند و اهل مسجد و زیارت جز مهرزاد که نمی دانست این سفر با او چه خواهد کرد.
به سرعت سوار قطار شدند و در کوپه ها جای گرفتند.
تا خود اندیمشک آقای یگانه با بچه ها گفت و خندید. از همه سنین هم در جمع آن ها بود. برای همین خودمانی تر و صمیمی تر بودند.
آقای یگانه همش سعی داشت مهرزاد را وسط بکشد، با او شوخی کند، سر به سرش بگذارد تا یخش آب شود و او هم با جمع اخت بگیرد.
مقصدسفرآنها اندیمشک بود.
شب ساعت ۸رسیدند راه آهن اندیمشک. برای خواب به پادگان نظامی شهید حاج احمد متوسلیان رفتند. شام را هم همان جا در رستورانش خوردند.
شب خوابیدند و صبح همگی برای نماز صبح که بیدارشدند، مهرزاد اول ازهمه آماده نماز شده بود.
دنبال پرویزصداقت فرد که خوابش را دیده بودو دعوت نامه به او داده بود، می گشت.
بعد از نماز راهی یادمان شهداشدند.
به همه بچه ها چفیه و سربند دادند.
سربند مهرزاد یازهرا بود.
چه حس عجیبی به او می داد این یازهرای روی پیشانی اش.
چشمش که به اسم یادمان افتاد باورش نمیشد.
فتح المبین!
همان جایی که پرویزگفته بود منتظرتم.
سریع سراغ آقای یگانه را گرفت.
بچه ها گفتند که برای وضو رفته است دستشویی.
منتظرش ماند تا بیاید.
_پس کجا موندی تو داداش؟ بیا دیگه.
_چی شده مهرزاد جان؟ رفتم برای وضو. نماز ظهر و عصر اینجاییم.
_آقای یگانه اینجا منطقه فتح المبینه؟ دنبال یه نفرم که گفته اینجا منتظرمه.
_کی؟بگو عزیزم چی شده تا بتونم کمکت کنم.
_شهیدپاسدار پرویز صداقت فرد.
_بیابریم. بیا تا پیداش کنیم. دنبال صدای قلبت بیا خودش راهنماییت میکنه
با واردشدن به یادمان، تپش قلب مهرزاد بیشتر و بیشتر می شد.
درمسیر رفتن به داخل یادمان ها مداحی دلنشین زیبایی میگذاشتند که بچه ها با آن هم خوانی می کردند.
بعد از خواندن نماز ظهر به سمت یادمان فکه راه افتادند.
از درب ورودی همه کفش هایشان را درآوردند و روی شن های داغ زیر افتاب سوزان خوزستان راه می رفتند.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_پنجاهوسوم
بالاخره با صدایِ داد قمر نفس راحتم بالا اومد. قرار نبود تو تنهایی بسوزم. حداقل می تونستم این زبون بسته های بی گناه رو نجات بدم.
-قمر به داد برس.
قمر به تندی بیرون رفت. اسب دوم رو هم به زحمت آزاد کردم که قمر با سطل آب و بقیه کلفتها سر رسید. نگاهم به عماد افتاد که هنوز با اخم های تو هم و دست های مشت شده به من نگاه می کرد.
با نگاهی به اطراف به سرفه افتادم. نفسم از درد و دود تنگ شده بود. زیر لب ناله زدم:
-خدایا به داد برس. بذار این زبون بسته رو هم نجات بدم.
به سراغ اسب سوم رفتم که بی قراری کرد و شیهه کشید. انگار قرار بود تو دهن مرگ برم.
قمر التماس کرد:
-نرو لوران. الان زیر دست و پای حیوان له می شی.
-باید به دادش برسم.
نرده رو باز کردم که اسب از ترس روی دو پا بلند شد. زیر قامت کشیدۀ اسب مثل موشی هراسون وایساده بودم. نگاهی به دهنی اسب که پشت نرده ها بسته شده بود انداختم و آهی کشیدم.
قمر خودشو بهم رسوند و بازومو کشید.
-نرو لوران می کشتت.
«سیاوش»
-خان اصطبل آتیش گرفته.
دستهام مورمور شد. اصطبل؟ همون جایی که لوران توش زندگی می کرد؟ همون شکنجه گاه زندانیم؟ آتیش گرفته بود؟
پیاله از دستم ول شد و نفهمیدم چجوری از جا بلند شدم. رباب رو به تندی کنار زدم و به سمت در عمارت جلو رفتم. خدایا لوران نه! هنوز وقتش نشده قرار بود ازش انتقام بگیرم قرار بود خون به جیگرش کنم، الان که وقت مردنش نیست. هنوز داغ دل منو آروم نکرده، هنوز دل من خونه.
تا به اصطبل برسم نفسم بالا نیومد. از دور شعله های آتیش رو میدم که از بین تیرک های چوبی زبونه می کشید و بالا می رفت.
از ترس قدم هام ثابت ماود و به شعله های دودی که بالا می رفت نگاه کردم. خدایا... خدایا لوران!
به تندی جلو رفتم. کلفت ها و نوکر ها سطل سطل آب می آوردن و روی شعله ها می ریختن. خواستم کلفت ها رو کنار بزنم که خاتون دستمو گرفت.
- نرو خان!
بازوهای خاتون رو گرفتم.
-لوران، لوران کجاست؟ بیرون اومده.
خاتون نگاه از چشمام گرفت. بازوهاش رو تکون دادم.
-حرف بزن خاتون؟
نگاه خاتون روی اصطبل موندگار شد. به خاطرم اومد که لوران همیشه گوشه اصطبل می خوابید و حالا همون جا آتیش گرفته بود.
بازوهای خاتون رو ول کردم و خواستم جلو برم که خاتون دستم رو گرفت.
-نرو خان! نا امنه.
-پس لوران؟
-رباب می گفت عماد رفته سراغش. عماد کمکش میکنه.
عماد؟ چشمام گشاد شد. عماد که به خون لوران تشنه بود. خودش گفته بود که میخواد خون این دختر رو بریزه. میگفت میخواد به جای من تقاص نامردی هاش رو بگیره. همین دیشب گفته بود: «خان تو دل رحمی به خاطر نون و نمکی که با این عجوزه خوردی طاقت نداری بلایی سرش بیاد؛ اما من مثل تو مهربون نیستم. باید تاوان خونی که ریخته بده. »
و حالا عماد و لوران میون آتیش بودن و به دلم برات شده بود عماد میخواد انتقام شو بگیره. دست خاتون رو پس زدم.
-بزار برم.
ذبیح و مصیب هم سراغم اومدن.
-نرو خان داره آتیش می باره.
صدای شیهه اسب اومد و کهربایی از اصطبل بیرون زد.
دستاشون رو پس زدم و مشتی به گونه ای ذبیح زدم.
-ولم کن نفهم.
با شنیدن صدای سرفه همه لب بستیم و به در خیره شدیم. عماد همونجوری که خم شده بود دستهای لوران رو از پشت گرفته بود و می کشید و بیرون میومد. نفسم بالاخره بالا اومد. پس به دادش رسیده بود.به سمت عماد دویدم عماد رو کنار زدم. عماد با سرفه های خشک روی زمین افتاد. بالا سر لوران رسیدم چشماش بسته بود و تکون نمیخورد. محکم به صورتش زدم.
-لوران، لوران چشماتو وا کن.
برگشتم سمت عماد و یقه اش رو تو دست گرفتم.
-تو این بلا رو سرش آوردی؟
عماد به سختی عقب کشید.
-زنده است خان. نگران نباش.
دوباره سراغش رفتم و دست خاتون رو گرفتم و بالا سر لوران آوردم.
-خاتون دستم به دامنت یه کاری کن.
خاتون از ظرف آبی که دست زبیح بود مشتی آب روی صورت لوران پاشید بالاخره لبهای لوران لرزید و پلک زد نفسم راحتی کشیدم. عمرش به دنیا بود انگار خدا خواسته بود بعد از شکنجه های من از زیر بار آتیش هم بیرون بیاد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_پنجاهوسوم
این موقع شب که طبیب نمیاد در خونه، بعدم داره راست راست راه میره، نترس طوریش نیست... اگه دردش صبح بیشتر شد میگم فواد بره طبیب بیاره. الانم خودم میرم یکم تخم مرغ و زردچوبه میزنم به پاش بعدم زیر بازوم رو گرفت و با کمک ستاره به سمت اتاقم رفتیم، ستاره چشم دیدنم رو نداشت اما جلوی باباخان جرات نداشت حرفی بزنه، وارد اتاق که شدیم عفت با حرص گفت فقط دردسر درست کن، کجات درد میکنه؟ همزمان با این حرفش حس کردم درد عجیبی تو کمرم پیچید ،آخی از درد گفتم و زانوم خم شد، حس کردم دامنم خیس شد، برای اینکه عفت به چیزی شک نکنه گفتم فکر کنم دوره ام شروع شده عفت با تعجب نگاهی به دامنم انداخت و گفت کل دامنت خیس خونه... درد تو کل بدنم پیچیده بود، عفت با شک و تردید گفت مطمئنی...من جای شما باشم یه قابله خبر میکنم با وحشت نگاهش کردم،ستاره شونه ای بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت با رفتنش عفت سریع دامنم رو بالا زد، سعی کردم خودم رو عقب بکشم و مانع اینکارش بشم اما حریفش نشدم صدای وحشت زده اش لرز به جونم انداخت این... این چه وضعیه؟ گریه ام گرفته بود، هق هق کنان گفتم دوره ام شروع شده، عفت با غیض گفت منو خر فرض کردی؟ گند زدی به همه جا... برو... برو پارچه بذار تا همه چیو به گند نکشیدی دردم انقدر زیاد بود که نمیتونستم قدم از قدم بردارم، انگار تب داشتم، تمام بدنم میلرزید و از ترس داشتم پس می افتادم عفت محکم تکونم داد و گفت چرا خفه خون گرفتی؟ ماهرخ... نکنه... خدایا خودت رحم کن.. بی آبرو میشیم... بعدم منو ول کرد و سراسیمه بیرون رفت. درد تو کل بدنم پیچیده بود پارچه ای برداشتم و لباسم رو عوض کردم از طرف دیگه دردم لحظه به لحظه شدیدتر میشد، زیر دل و کمرم به حدی درد میکرد که حس میکردم کمرم شکسته... چنگی به زمین زدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا مانع بالا رفتن صدام بشم فقط به امید اینکه دارم از شر اون بچه خلاص میشم دردم رو تحمل میکردم، حتی ذره ای به بچه ای که حتی نمیدونستم پدرش کیه علاقه ای نداشتم.
****
عفت رو به قابله گفت بمیره و این رسوایی رو با خودش تو گور ببره... بمیره تا آبروی ما حفظ بشه دو ضربه ی محکم به کتفم کوبید و گفت نمیره هم داداش هاش زنده زنده چالش میکنن... باید بیغیرت باشن که ببینن و سکوت کنن ... زینب از جا بلند شد و گفت پس... من برم... اگه کاری داشتید هر زمانی بود بیایید در خونه ام... عفت بازوش رو گرفت و با جدیت گفت کلامی حرف از این خونه بیرون بره فاتحه ات رو بخون...فهمیدی؟ میدونی که سر این موضوع شوخی ندارم زینب ترسیده گفت چشم خانم، من لال میشم... کور و کر میشم اصلا... منو چه به خبر بردن از خونه ی خان... تا دم در که رفت دوباره به سمت عفت برگشت و گفت فردا روز منو بازخواست نکنید ها! من بهتون گفتم... با این حجم درد این دختر دووم نمیاره، لاجونه... رنگ به صورت نداره... حرف هاش انگار ترس به جونم انداخته بود، دردم به کنار، حس ضعف عجیبی کل بدنم رو گرفته بود و حتی توان حرف زدن نداشتم عفت با تردید گفت چیکارش کنم؟ کاش با مادرت س..قط شده بودی دختر انقدر خون به جیگر ما نمیکردی... با کی بودی؟ با کدوم بی پدری بودی؟ الال شده بودم، جرات نداشتم حرف بزنم... چی میگفتم؟میگفتم خودمم نمیدونم پدر این بچه کیه! کی باور میکرد حرفمو؟ زینب جلو اومد و گفت یه دارو براش میارم دردش رو کمتر کنه. واسش جگر بیارید، خیلی کم تفتش بدید ، بدید بخوره... منم بهش دارو میدم... امشب رو رد کنه سختی اش تمومه. هیچکس نمیفهمه خانم...هنوز بچه کوچیکه..راحت س..قط میشه.. سختی اش امشبه، منم میرم دارو رو میارم و پیشش میمونم عفت با گیجی گفت باید به آقاش بگم... فردا روز بلایی سرش بیاد یقه ی من بدبخت رو میگیرن، دیگه نمیگه ه...رزه بازی دختر خودش کارو به اینجا کشونده... پاشو گرفتم و با گریه گفتم تو رو خدا... تو رو جون هرکی دوست داری به کسی نگو.. به خدا من تقصیری ندارم... آقام بفهمه دق میکنه، تو که میدونی قلبش مریضه... بفهمه دووم نمیاره عفت با خشم گفت دهنتو ببند،چطور روت میشه هنوز حرف بزنی؟هرکی جای تو بود از شرم میمرد... میفهمی؟زینب با احتیاط گفت خانم... بذارید امشب بگذره...کسی نمیفهمه حرفش با صدای تقه ای که به در خورد نصفه موند، صدای نگران باباخان رو که شنیدم حس کردم جون از تنم رفت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_پنجاهوسوم
خدایا باز این حرف زد دهن که وا میکنه منو حرصم میده چیزی نگفتم و رفتم سمت اتاقم که صدای مامان از پشت سر به گوشم خورد
--کاراتو زودی انجام بده بیا کمک نه چای درست کردم نه میوه و شیرینی چیدم.همینطوری که راهمو به سمت اتاقم میرفتم با صدای نسبتا بلندی گفتم
--چشم مامان خودمو به کمدم رسوندم و بازش کردم لباس بلند نقره ای که آراد فرستاده بود و دفعه ی قبلم تنم کرده بودم انتخاب کردم خیلی شیک و متفاوت بود رفتم جلوی آینه ونگاهی به خودم انداختم و بنظرم رسید که نیازی به آرایش ندادم ...حیف پوست به این خوبی کهبا این چیزا خراب شه لباسو به سختی تنم کرد دست تنها بودم و نمیتونستم که کارامو انجام بدم کلافه پوفی کشیدم و لبزدم
--شادی جونم کجایی که دارم میمیرم شالِ قشنگمو روی سرم انداختم و موهای جلوی صورت مو مرتب کردم
بالاخره کارم تموم شد و از اتاق خارج شدم یکتا خانم لباسشو تن کرده بود و بی خیال رو کاناپه نشسته بوداخه اسم اینم میشه گذاشت خواهر سری از روی تاسف تکون دادم و بدون هیچ حرکت اضافه ی دیگه ای رفتم آشپزخونه خاله مشغول شستن ظرفا بود و مامانم داشت میوه ها رو میچید که بادیدنم هردو سر تاییدی تکون دادن و مامان با همون لبخندی که روی لبش نشسته بود بهمگفت
--دخترم بی زحمت چایو درست کن باشه گفتم خودمو به کتری رسوندم و منتظر موندم که خاله کارش تموم شه تا کتری رو از آب پر کنم که صدای زنگ آیفون بلند شد خاله آبو بست و هین بلندی کشید و گفت
--خدا مرگم بده اومدن مامان نگاشو به من داد و گفت
--چادرتو سر کنتا بریم استقبالشون سری تکون دادم و با قدم های تندی رفتم اتاقم ... چادر نمازمو سرم کردم و همراه مامان به استقبالشون رفتیم
این بار خواهراشم اومده بودن چیزی نگذشت که صدای سلام و احوال پرسی بلند شد آراد کارتون شیرینی که دستش بود و به سمتم گرفتم لبخندی نثارش کردم و از دستش گرفتم خاله و یکتام ورودی وایستاده بودن رفتیم داخل خونه و احوال پرسی کردن رو ادامه دادن همون لحظه الینا توجهمو جلب کرد که داشت کنار گوش خواهرش زمزمه میکرد
--باورم نمیشه یعنی این آشغال دونی خونه تنها عروس خانواده مقدمه حرفش خیلی سنگین بود اخمی کردم که الیسا چشم غره ای بهش رفت حرفی نزدم و با حال داغونم رفتم آشپزخونه و کارتون شیرینی رو که آراد دستم داده بود رو با عصبانیت گذاشتم رو میزد و خودمم کلافه نشستم روی صندلی با وجود اینکه مهریمو یه سکه کردم اما بازم قیافه میگیرن باباش که اخم کرده بود مهشیدخانمم که لبخند زورکی روی لباش بود فقط برای اینکه پسرشو از دست نده صبر کن ببین چطور جگر گوشتو ازت جدا کنم مهشید جونم به اشک چشم مادرم رحم نکردی به اشک چشت رحم نمیکنم عصبیانیت مثل خوره به جونم افتاده بود و فکرم درگیر بود که صدای خاله تو گوشم پیچید
--دختر چای حاضر کردی ؟؟؟سرمو به نشونه منفی تکون دادم که هین بلندی کشید
--اینا منتظر چایین پاشو درست کن باکلافگی لب زدم
--خاله من حال و حوصله چای درست کردن ندارم خودت درست کن
--من که بلد نیستم
--وااا خاله یه چایی ساده است ...قربونت برم خاله جون درست کن دیگه خاله که التماسمو دید دستشو متفکرانه زیر چانه اش گذاشت و گفت
--آره بهتره درست کنم تا یاد بگیرم
--آفرین خاله ج،خاله با لبخندی که روی لباش بود قوریو برداشت ومشغول پر کردنش با آب لوله شد با چشای گرد شده بهش نگاه کردم چرا داره آب میریزه تو قوری یهو صداش بلند شد و گفت
--بهتره آب گرم بریزم تا چای داغ داغ باشه با شنیدن این حرفش دهنم از تعجب وا موند قوریو از آب پر کرد و سر کابینت گذاشت و گفت
--بسم الله توی این سنم اولین باری بود که این کلمه رو از زبونش می شنیدم حتی اولین باری بود که میدیدم میخواست به گاز نزدیک شه خدا کنه خونه رو منفجر نکنه با ناز و ادا چای خشک و برداشت و همونطور ریخت تو آب معمولی من یکی دیگه با دیدن این کاراش رد داده بودم چند ثانیه بعد
نگامتعجبشو به من داد و با تعجب پرسید
--چرا رنگ نمیگیره این؟؟انقدر از کارش شوکه شده بودم که نتونستم جوابی بهش بدم خاله با دیدنم پوزخندی زد و گفت
--عروس خانم رو ببین .....چرا اینطوری نگام میکنی ؟؟نکنه بلد نیستی و داری نگاه دستم میکنی که یاد بگیری ؟؟؟وقتی جوابی ازم نشنید رفت سراغ ادامه کارش ... نگاهی به دور و برش انداخت و چشمش به جا قاشقی افتاد ..با دیدنش لبخندی زد و رفت طرفش و قاشقی برداشت و دستش گرفت و با اون چای خشکو تو آب هم زد چشام از حدقه بیرون زده بود مدتی بعد که خسته شد دست نگه داشت و دوباره چشاشو به سمت من برگردوند و کلافه گفت
--خسته شدم دختر پس چرا رنگ نمیگیره ؟؟؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_پنجاهوسوم
در اسانسور باز شد زد به دستم:هیس حرف نزن امل عقب مونده.و داد سلام و احوالپرسی سر داد.سه نفر بودند و یک جعبه شیرینی هم به دست داشتند.یکی شان از سروش بزرگتر بود و درشت اندامتر موهای بلندی داشت که از پشت بسته بود و در یک گوشش حلقه بود.دو تای دیگر هم دست کمی از بقیه نداشتند.عینک دودی به سرشان بود و یکی شان موبایل به گردنش.یک من طلا به دست و گردنشان بود.درست مثل دزدهای خیابانی و اراذل و اوباش.چقدر هم احساس خوش تیپی میکردند.خودشان را آخر مد و تیپ میدانستند و فکر میکردند هر دختری با دیدنشان غش و ضعف میکند .به اشپزخانه رفتم و جعبه شیرینی را باز کردم و درون ظرف چیدم و به سالن بازگشتم.دیگر جایی برای من نبود.نگاههای اردشیر همان درشت اندام مو بلند آزارم میداد.لبخند میزد و سرش را کج کرده بود و خیره خیره نگاهم میکرد.سنگینی نگاهش آرامش را از من میربود.برخاستم و جمعشان را ترک کردم با رفتن من قهقهه شان بلند شد.شام را کشیدم و خوردند.در نشیمن مشغول تماشای تلویزیون بودم که سروش آمد و از درون ویترین جامهای بلور را برداشت.با تعجب پرسیدم:چرا اینا رو برمیداری؟
-میخوام بشکنم.
-وا!دیوونه چرت و پرت میگی؟
-نه عزیزم بشکن بشکنه بشکن من نمیشکنم بشکن.قر داد و بشکن زنان به اتاق کتابخانه رفت.دنبالش راه افتادم و در را بستم.کمد پایین کتابخانه را که همیشه قفل بود باز کرد و یک شیشه زهرماری در آورد.چشمانم گشاد شد.با دست به شیشه اشاره کردم:این دیگه چیه؟میدانستم اما باور نمیکردم.سروش شیشه را بالا گرفت و گفت:اب شنگولی عزیزم.آب شنگولی.من در جایم خشکم زده بود.از کنارم رد شد و رفت.نه پدرم اهل این برنامه ها بود و نه کسی دور و برمان.صدای تق و توق جامها بلند شد:به سلامتی اقا سروش.کم کم سیگارهایشان روشن شد.بوی گند همه ی خانه را برداشته بود.نمیفهمیدم چه میکشند.سیگاری را دست به دست میچرخاندند و هر کدام پکی میزدند.از راهرو سرک کشیدم.یک سیگار هم دست سروش بود.چقدر نفرت انگیز شده بود.از خودم حالم بهم میخورد.از اینکه با او زندگی میکنم از اینکه او مرد و پشت و پناهم بود.چندش آور شده بود.حالت طبیعی نداشت.حرف زدنشان هم تغییر کرده بود.کشدار حرف میزدند.دود همه ی پذیرایی را گرفته بود.مثل دخمه های شیره کش خانه های آلمان که در تلویزیون دیده بودم.آنقدر صحنه ی بدی بود که به اتاق خوابم رفتم و عکس مادرم را برداشتم و زار زار گریه کردم.سروش واقعی همین بود.جانوری که پدر و مادرش هم از دستش فرار کردند.زیر آن قربان صدقه رفتنها لباسها عطر و ادوکلنها این چهره بود.واقعا ذره ای از متانت و وقار یک مرد در وجود هیچکدام نبود.چه بدبخت دخترانی بودند که دل به این جانورها میبستند و اینها را تکیه گاه خود میدانستند.به دو تا دور اتاق چشم انداختم .بیچاره مادر چقدر زحمت کشیده بود.چقدر خرج کرده بود تا جهیزیه ی سنگین بمن بدهد.ولی حیف صد حیف از این زندگی دلم برای خودم میسوخت .ساعت دوی نیمه شب بود که رفتند.خواب و بیدار بودم که صدای خداحافظی شان را شنیدم.صدای بهم خوردن در آمد و سکوت سنگینی برقرار شد.حتی حال اعتراض کردن به سروش را هم نداشتم.در اتاق خواب را باز کرد.دستش را به چهارچوب در تکیه داد:کتی خوابی؟رویم را برگرداندم.صدایش هم نامیزان بود.دوباره گفت:کتی عزیزم.روی تخت آمد.دستش را روی بازویم گذاشت و تکانم داد:کتی پاشو تازه سر شبه.بچه ها رفتن پاشو.با غیظ گفتم:ولم کن برو بیرون.
-اِ اِ دختر بد چته؟باز قاطی کردی؟برگشتم و محکم گفتم:نه جانم.فعلا تو قاطی کردی.با دست زد پشتم:ای حسود.خوب بیا بریم تا تو رو هم قاطی کنم از این ناراحتی؟داد زدم:برو بیرون.با خونسردی گفت:دیوونه.بابا عجب خلی رو بمن انداختن...!بلند شد و لخ لخ کنان غرغر کرد و رفت.صبح که بیدار شدم اثری از سروش نبود.موبایلش را گرفتم طبق معمول خاموش بود.با بی حوصلگی تلفن را روی کاناپه انداختم.پسره تنه لش بیخاصیت الحق که لقمه ی ما نبود.به قول آقاجونم وصله ی تن ما نبود.بلند شدم و به پذیرایی رفتم.همه جا کثیف و بهم ریخته بود.بشقابهای پیش دستی از میوه تلنبار شده بود و پوست تخمه و شیرینی زیر پا رژه میرفت.جمع و جور کردم.جارو کشیدم و تمیز کردم.بعدازظهر شد.دوباره موبایلش را گرفتم.گوشی را برداشت با اضطراب اینکه قطع نشود زود گفتم الو الو؟شلوغ بود.صدای نوار و بزن و بکوب می آمد.بعد هم صدای سروش:الو صداتو ندارم.الو صدای مرا نمیشنید.چون اگر میفهمید من تماس گرفتم یا زود قطع میکرد یا جایش را تغییر میداد.صدای قهقهه ی خنده ی زن می آمد.هر چه الو الو کردم ارتباط برقرار نشد و گوشی را قطع کرد.بغض داشت خفه ام میکرد.مستاصل مانده بودم زانوهایم را بغل گرفتم و های های گریه کردم.شب دیروقت بود که آمد.دوباره حالش خراب بود باز هم مست لایعقل.سکسکه میکرد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوسوم
سلطنت رو به من گفت جان تو و نوه ی عزیزم همینطور عروس گلم همینجور که نزدیک تر میشدم گفتم چشم فقط آب گرم، ملاحفه تمیز،قیچیِ نو، .....آماده کنید و همه برن بیرون جز مادرش سلطنت دستور داد دستورم اجرا بشه،نگاه کردم دیدم بچه داره میاد و تا فارغ شدنش چیزی نمونده سریع کمکش کردم
و با ترفند هایی که بلد بودم کمکش کردم تا زایمانِ آسون تری داشته باشه.بچه خیلی سریع به دنیا آمد یه دخترِ سفید رو،
ننه سکینه بچه رو که دید کمی ترش کرد،فهمیدم دلش میخاست نوهاش پسر باشه تا فخر فروشی کنه به کدخدا، اما با جیغِ پروین متوجه شدم که دو قلو بارداره
و بچه ی دیگری هم تو راهه رو به ننه سکینه گفتم یاالله این بچه بگیر تمییز کن
مثل اینکه یه قل دیگش تو راهه ننه سکینه چشمانش درشت شده بود و تاچند ثانیه پلک نمیزد به خودش آمد و بچه رو از بغلم گرفت طفلی پروین خیلی درد داشت با این حال با شنیدن اینکه یه بچه ی دیگه هم تو راهه تمومِ نیروشُ گذاشت و با فشار آخر بچه به دنیا آمد یه پسرِ کاکل زری ننه سکینه گل از گلش شکفت و با ذوق بیشتری بچهی دخترُ لباس پوشوند.وقتی همهی کارها رو کردیم و لباس تمیز تنه پروینِ لاجون کردیم،من بلند شدم و به طرف درب اتاق رفتم مطمئنا الان خیلی ها دل آشوب بودن ببین مادر و بچه سالمن یا نه اوه چخبر بود کلی آدم، مرد و زن پشت درب بود از بینشون سلطنت خانمُ دیدم که به طرفم آمد و پرسیدچی شد خوبن؟لبخندی زدمُ گفتم: مبارکه صاحب دو تا نوه ی خوشگل شدین یه دختر و یه پسر سلطنت باشنیدن حرفم کل بلندی کشید که پشت سر اون همه ی زن ها هم به طبع کل کشیدنُ مردا تفنگ به دست تیر هوایی در میکردن سلطنت دستمُ به طرف خودش کشید و یکی از النگو های پهنِ دستشُ درآوردو به دستم کرد خاستم مانع بشم که گفت مبارکت باشه دخترم خیلی بیشتر از این ها باید بهت بدیم هنوز هدیه ات پیشِ کدخدا و پسرم محفوظه.لبخندی زدمُ تشکر کردم هوا تاریک شده بود و دلم پر میزد برای مهری دخترم،در برابر اصرار های سلطنت و بقیه که بمونم شام بخورم مخالفت کردم و به طرف بیرون از اتاق رفتم تا زودتر به خونه ی سالار خان برسم که علی رو بیرون از حیاط دیدم علی تا متوجه من شد با لبخندِ زیبایی که چهرهاشُ قشنگ تر میکرد به سمتم آمد و گفت
- دست مریزاد الحق که گل کاشتین سرمُ پایین انداختم و با آروم ترین لحن ممکن تشکر کردم ... علی باز پرسید
- جایی میری؟آروم گفتم: آره میرم خونه،کارم اینجا تموم شده و دلنگرونه مهری هستم...
- باشه پس من همراهیت میکنم اینجا سگ ولگرد زیاد داره میترسم آسیب ببینی با هول والا گفتم نه خودم میرم نیازی نیست اخم کرد و گفت: بریم راستش قند تو دلم آب میشد که همراهیم میکنه و براش مهمم اما از طرفی میترسیدم، ترس داشتم از این که بیشتر دلباخته اش بشم،یه بار عاشق شدم جز غم چیزی نصیبم نشد اینبارم عاشقِ یه مردِ نامزد دار شدم از اون گذشته عیب نبود دل به برادرِ دامادم بدم نیشگون محکی از دستم گرفتم تا هوش حواسم سر جاش بیاد ولی اونقدر محکم بود که صدای اخم درآمد علی فوری برگشت و گفت: چی شد ؟؟!خوبی؟
- آره...نه...چیزی نیست به چشمانم نگاهِ طولانی کرد و گفت: خوبه که خوبی،بریم.... هم دوش باهام راه میاومد من ریزه میزه تا سر شونش هم نبودم، کوفتش بشه اون نامزدش دیگه حرفی نزدیم و در سکوت الباقیِ مسیرُ رفتیم دو روز دیگه موندیم و قرار بود فردا زود به شهر برگردیم تو این دو روز کدخدا کلی هدایای گرون قیمت برام فرستاده بود و تشکر کرده بود که نوه هاشُ صحیح سالم به دنیا آوردم.از طرفی سالار و ننه سکینه کلی رفتارشون بهتر شده بود و با احترام و عزت باهام برخورد میکردن هر چند ننه سکینه از قبل هم همینجور مهربون بود رو به ننه سکینه گفتم بابت همه چیز ممنون حتما به خونه ما بیاین ننه صورتم بوسید و کلی قربون صدقه ام رفت و از سوغات خونگیش چند تا سبد داخل گاری گذاشت که ببریم همراهمون علی با اخم ازمون خداحافظی کرد که بدجور تو ذوقم خورد و با لب لوچه آویزون از همه خداحافظی کردیمُ دوباره به شهر برگشتیم.من ماه صنم کسی که همیشه و در حالی قوی و صبور بودم حالا مثل جوانی افسار گسیخته چنان از دست داده بودم و روز تا شب بی قرارِ رخِ علی بودم دروغ چرا روز بعدی که به شهرآمدیم متوجه شدم چقدر سخته دوری از علی آره من برای بار دوم عاشق شده بودم و دائم بینِ دل و عقلم در جدل بودم نمیدونستم چکار کنم هر دم از نهادم آهی بلند میشد که آذر و مهری با تعجب نگاهم میکردن، متوجه دلنگرونی بچه هام که میشدم از خودم خجالت میکشیدم و سعی میکردم با کار سرمُ مشغول کنم تا کمتر به علی فکر کنم.یه ماه بعد در حالی که دیگ خالیِ حلیم و آشُ زمین میذاشتم درب حیاط به صدا درامد
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_پنجاهوسوم
رستم که کارد میزدی خونش در نمیومد با غضب به سودابه نگاه کرد و به احمد چیزی نگفت!چی باید می گفت! که سودابه میگه تو با خواهر من ته باغ بودی، هر چی می گفت و می پرسید تف سربالا بودسودابه پا پس نکشید و با تعجب و ترس گفت رستم بخدا خودم دیدم ته باغ با توران بود،من نمیدونم الان اینجا چیکار می کنه،حرفمو باور کن!احمد گفت من متوجه نمیشم راجع به چی صحبت می کنید، میشه یکی به من بگه چه اتفاقی افتاده!؟رستم مشخص بود که حرفای سودابه رو باور نکرده رو به احمد گفت چیزی نیست شرمنده مزاحمت شدیم، برو بخواب!بعدم دست سودابه رو گرفت و دنبال خودش کشید
و گفت بس کن سودابه همین مونده جلوی یه غریبه آبروریزی کنی، بخوای به همین رفتارات ادامه بدی شک نکن میفرستم خونه پدرت،دِ آخه دردت چیه!!بشین سر زندگیت،چرا زندگی بقیه رو انگولک می کنی زن!سودابه از این که نمی تونست چیزی و که دیده رو اثبات کنه هم حرص میخورد و هم به خاطر حرفهای رستم گریه اش گرفته بود و با گریه رفت سمت خونه!حس بدی داشتم راجع به این موضوع زیادی داشتم سودابه رو اذیت می کردم و باید دیگه تمومش میکردم.قصد داشتم چند روز دیگه برگردم خونه خودم،حس می کردم دلم برای سپهر با همه بی مهریاش تنگ شده، فکر کنم تو این مدت عادت کرده بودم بهشیکی دو روزی گذشت و تو این مدت میدونستم سودابه حساس شده،با اینکه خیلی راجع به داستان زندگی احمد کنجکاو بودم احمد و ندیدم،تا مبادا دست سودابه آتو بدم.یه روز قبل از ظهر بود، با احمد شب قبلش قرار گذاشته بودم بریم سواری ،تا دور از چشم سودابه ادامه حرفاش و بشنوم.احمد زودتر رفته بود سمت دشت،تا بعدش من خودمو برسونم
تا پامو گذاشتم بیرون عمارت با سپهر روبرو شدم که داشت از اسبش پیاده میشد با دیدنش حس شیرین و ترسی عجیب ته قلبم سرازیر شدسپهر با دیدنم اومد سمتم و گفت دلم واست تنگ شده بود،گفتم خودم بیام دنبالت بدون تو خونه خیلی خالیه این حرفهای سپهر جز اولینا بود که میشنیدم،گوشام عادت نداشت به این حرفها از طرف سپهر،هم دوست داشتم ابراز علاقه اشو،هم می ترسیدم چرا حس می کردم سپهر با بودن احمد کنارم احساس خطر کرده و اومده دنبالم
_من نمیدونم چی بگم،خیلی خوشحال و شوکه شدم که خودت اومدی دنبالمومنم دلم واست تنگ شده و بود و میخواستم فردا برگردم!سپهر گفت پس خوب شد اومدم ،فردا با هم برمی گردیم
، خسته راهم بریم یه چیزی بیار بخورم،کمی استراحت کنم
راستی احمد کجاست؟ از این سوال یهوییش راجع به احمد جا خوردم، واسم سوال بود چرا هیچ وقت سپهر بهم نگفته بود با احمد دوست بوده و یه گذشته ای با هم دارند!!از همون اول که احمد و دیدم حس کرده بودم یه مشکلی این وسط هست که میخواد از طریق من به سپهر برسه،ولی چرا سپهر که میدونست احتمالا با احمد مشکلات حل نشده داره، چرا حاضر شد به عنوان محافظ بیارتش به عمارت!؟و از اون مهمتر همه جا احمد و همراه من میفرستاد قصدش چی بود، از اینکه متوجه نبودم چه خبره اطرافم باعث میشد عصبی بشم!!!خونسرد جواب سپهر و دادم
خبر ندارم ازش من میخواستم برم سواری،احتمالا باید تو اتاقش باشه!!سپهر گفت بریم خونه یه کم استراحت کنم،بعدش با هم بریم سواری،قبول کردم و رفتیم داخل عمارت ،نمیتونستم یهویی اومدن سپهر و هضم کنم، باید میفمیدم موضوع چیه شایدم راست میگه و من زیادی بدبین شدم!!مونده بودم چه جوری به احمد اطلاع بدم که نمی تونم برم پیشش و سپهر هستش بیخیالش شدم،وقتی ببینه نرفتم ،برمیگرده خونه خودش!برای سپهر خودم غذا آماده کردم، داشت میخورد که سودابه اومد داخل
_خوش اومدید سپهر خان چه عجب ما شما رو زیارت کردیم،انقدر نبودید دیگه داشتیم فکر میکردیم توران و پس فرستادی!سپهر متعجب از کنایه سودابه جواب داد
متوجه نمیشم برای چی توران و پس بفرستم!؟توران آزاده هر وقت خواست بیاد خونه پدرش و برگرده، الانم خودم اومدم دنبالش سودابه گفت خب خداروشکر ،آزادی زیادم خوب نیست،بعضیا ممکنه جنبه اشو نداشته باشند،یهو یه کارایی بکنن که اصلا خوب نیست!!آه راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم،من سودابه هستم زن برادر توران
_و دلیل این با کنایه حرف زدنتون چی می تونه باشه خانم؟!سپهر کاملا جدی شده بود و همین باعث شد سودابه خودش و جمع و جور کنه سودابه گفت هیچی خان همینجوری یه چیزی پروندم والا منظوری نداشتم.سپهر بلند شد و رو به من گفت بریم سواری،سیر شدم برگشتیم پدر و برادرت و میبینم برای عرض و ادب!!باید فردا زودتر برمیگشتیم وگرنه معلوم نبود سودابه واسه خراب کردنم چه توطئه ای بریزه،میخواستم سپهر و مخالف جایی که با احمد قرار داشتم ببرم!ولی سپهر مسیر و شکست و گفت هی توران بریم این ور سرسبز و قشنگه، تا حالا این سمت روستاتون نیومدم خدایا چرا انقدر عجیب رفتار می کرد، حتما اتفافیه وگرنه چطور ممکنه!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii