#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#قسمت_چهلودوم
صداي پاي حاج علي را شنيدم كه لنگ لنگان با نور چراغ بادي دوباره از پله هاي آب انبار بالا مي آمد. خسته از جا بلند شدم تمام تنم درد مي كرد. مردم و زنده شدم
انگار كتك خورده بودم. حاج علي مرا ديد. مرا ديد و نگاهي مشكوك و متعجب به سويم
.افكند و آن گاه به طرف ساختمان نگاه كرد و شلان شلان وارد مطبخ شد
نوك پا نوك پا به ساختمان اصلي برگشتم. انگار به كشتارگاه مي روم، به سلاخ خانه. از وحشت قالبي تهي كرده بودم.
خوشبختانه ظاهرا همه خوابيده بودند يا با تظاهر به خواب، براي فرو خواباندن آتش خشم خويش و اجتناب از كشتن
.اين دختر عاصي و سركش دليلي مي يافتند
آهسته در اتاقي را كه مي دانستم نزهت در آن خوابيده، گشودم و بي صدا وارد شدم و در را پشت سرم بستم.
بلافاصله خواهرم برخاست و نشست. نور مهتاب اتاق را در برگرفته بود و با اشياء رنگين و قيمتي آن بازي مي كرد.
_با تني خسته كنار او دراز كشيدم
با همان چادر كه به دور خود پيچيده بودم او هم طاقباز دراز كشيد و به طاق خيره شد. سرم را تا كنار گوشش بردم. دست راستم را زير سرم قائم كردم
_چي شد؟
_دست خود را روي پيشاني افكنده و ملافه را تا گلو بالا كشيده بود به طوري كه من فقط آستين او و دو چشم درشتش را مي ديدم.
_چه مي خواستي بشود؟ مي بيني چه شري به پا كردي؟ آقا جان قدغن كرده كه از خانه بيرون بروي. اگر هم لازم شد، با درشكه آن هم با خانم جان يا با دده خانم و به اجازه خانم جان
_بي اراده گفتم:
_آه ....
_آقا جان گفت به عمو پيغام مي دهد كه تا چند روز ديگر به باغ شميران عمو جان مي رويد. مي برندت تا قرار و مدار عروسي ات را با منصور بگذارند
باز گفتم:
_واي !
و كنار خواهرم روي قالي ولو شدم و من هم طاقباز خوابيدم. غرق فكر بودم. هيچ كس و هيچ چيز را كنار خود نمي ديدم، دور و برم را نمي ديدم. فقط از خدا مرگم را مي خواستم. آن قدر نسبت به منصور خشمگين بودم و احساس كينه مي كردم كه نگو
خواهرم ادامه داد:
تازه قدغن كرده كه هيچ كس از اهل اين خانه حق ندارد از طرف بازارچه رفت و آمد كند. _همه بايد راهتان را دور كنيد. از سمت چپ برويد و سه چهار تا خانه را دور بزنيد. بايد از آن طرف برويد
من ساكت بودم. اصلا انگار مرده بودم. فقط زلف هاي او را مي ديدم پرچين و حلقه _حلقه بر روي پيشاني. و منصور را مي ديدم زلف هاي روغن زده چسبيده به سر. شق و رق و جدي. بي هيچ احساسي. نمي خواستم، زور كه نبود.
منصور را نمي خواستم حالا خواهرم دست چپ را زير سر نهاده و بالاي سر من خيمه زده بود:
_بيا و دست بردار محبوبه. يك كمي فكر كن. ببين چه به روز همه آورده اي؟ تو با اين همه دنگ و فنگ، با اين زندگي، اين بريز و بپاش، مگر مي تواني زن يك شاگرد نجار بشوي؟ مي تواني با يك آدم لات و آسمان جل زندگي كني؟ آخر اين پسره مگر چه دارد؟ به جز بوي گند چوب؟....
حرف او را قطع كردم و پشت به او كردم:
_ولم كن. بگير بخواب
خواهرم پرسيد:
_آخر بگو چه خيالي داري محبوبه؟
_خيال او را
آرزوي بوي چوب داشتم درها به رويم بسته شد. گربه اي بودم كه در دام افتاده باشد، خشمگين، لجباز، وحشي جرئت نمي كردم با پدرم روبه رو شوم. دايه كه بعد از دو روز برگشته بود و نگاه هاي مشكوكي به من مي كرد و حرفي نمي زد، ناهار و شامم را برايم مي آورد. مادرم حتي المقدور از ديدن من اجتناب مي كرد. هرگاه كه به ضرورت از اتاق خارج مي شدم و با او روبه رو مي شدم، سر به زير شرمگين، با حجب سلام مي كردم. جوابي نمي شنيدم. خجسته واسطه بين من و مادرم بود. انگار منوچهر هم بداخلاق شده بود. نحسي مي كرد و شير نمي خورد.
كم مي خوابيد. روزها هروقت صداي گريه او بلند مي شد و بي تابي مي كرد، مادرم هم پا به پاي او صداي خود را بلند مي كرد.
_الهي بميرم. اين بچه از وقتي شير قهره خورده از اين رو به اون رو شده. از بس اين دختر تن مرا لرزاند. خدا مرامرگ بدهد و راحتم كند. عجب ماري زاييده ام....
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلودوم
زهرا رفت ننه چند روزی بود به هوش بود دور و برشو نگاه میکرد..یه شب با فریاد ننه بلند شدم دیدم سعی داره لحافو از روش باز کنه گفتم چی شده ننه.همش دو وبرش و نگاه میکرد با وحشت به زور گفت اتیش .گفتم ننه هیچ جا آتیش نگرفته دور و برش و نشون میداد که اتیش هست میخواست بلند بشه.اما نمیتونست مرتضی به صدامون بیدار شد و گفت چیی شده گفتم میگه آتیش اینجا هست.نشست کنار ننه و چند آیه قران خوند و دست ننه رو گرفت تو دستش و اونقدر قران خوند تا ننه آروم شد.حال روحی هیچکدوممون خوب نبود نه ننه نه مرتضی نه من.پنجشنبه شب بود که مرتضی اومد خونه که اقدس حسن میخواد بیاد ننه رو ببینه .گفتم بیاد منکه در و به روی کسی نبستم.گفت هرچی. گفت جوابشو نده.گفتم مثلا چی میخواد بگه منکه کاری با اونا ندارم خداروشکر.عصر شد و زنگ خونه رو زدن فائزه رفت در و باز کرد و صدای حسن بلند شد که مامانت کجاس بگو دایی حسن اومده
با اکراه رفتم پیشواز .حسن و پروین یه قوطی شیرینی دستش اومدن تو .پروین زود جلو اومد و بغلم کرد و روبوسی کرد حسن هم با سر سلامی داد و گفت این ننه ما رو کجا قایم کردی.دلم میخواست بگم انقدری پسرش غیرت نداشت که الان خونه دامادش هست ولی حرفیی نزدم و گفتم بفرمایید تو .تو سالن هست.رفتن تو و حسن رفت کنار رختخواب ننه نشست.حسن خم شد ننه رو صدا کردگفتم حالش خوب نیست نمیشنوه
گفت یعنی چی موقعی که ما دیدیمش که خوب بود.گفتم ۳ سال پیش منظورته؟خندید و گفت بجون اقدس کلی گرفتاری داشتم.این پروین شاهده صبح تا شب سر کارم بدبختی که یکی دوتا نیست.حوصله بحث نداشتم بلند شدم چای دم کردم میوه آوردم.گفت شوهرت اگه نمی اومد سراغم من از کجا باید پیداتون میکردم.پروین گفت اره والا اینجور که فامیل داری نمیشه سالی یه بار هم سر نمیزنید چیزی نگفتم.مرتضی اومد نشست و با حسن گرم صحبت شدن .گفتم پروین از مهین خبر نداری.گفت والا اخرین بار چند ماه قبل اومد قشقرقس به پا کرد که بیا و ببین
گفتم سر چی .گفت اومده بود که باید خونه رو بفروشید سهم منو بدین تا من بتونم بیام تهران خونه بخرم .گفت انگار با شوهرش نمیسازه میگه میخوام بیام اینجا با بچه هام زندگی کنم .دلم براش سوخت مهین از ازدواج شانس نیاورد اول و اخر پروین با چشم و ابرو به حسن اشاره کرد که بریم دیگه.حسن هم زود بلند شد و گفت کاری داشتی خبر کن گفتم ممنون کاری ندارم شما به گرفتاریهاتون برسید رفتن ننه زخم بستر شده بود و تمیز کردن و رسیدگیش واقعا طاقت فرسا شده بود با سرم زخمهاشو میشستم پماد میزدم زن بیچاره صبح تا شب فقط ناله میکرد ۵ ماهم بود و حال و اوضاعم اصلا خوب نبود.ننه صبح تا شب ناله میکرد و کابوس میدید و هر روز نحیف تر میشد به مرتضی گفتم اگه وقت کردی برو خونه مادرشوهر مهین شماره ای چیزی بگیر ازش بهش زنگ بزنم .ننه ام چشمش براه هست گفت باشه مرتضی دو یه روز بعد یه شماره بهم داد و گفت خواهرشوهرش گفت این شماره خونشون هست زنگ زدم اما جواب ندادن.یه بارم عصر زنگ زدم یه دختر بچه تلفن و برداشت .گفتم مامانت خونس گفت بله شما گفتم اسم مامانت مهین هست گفت بله گفتم بگو اقدس کارت داره.گوشی رو گذاشت زمین و رفت صداش کرد مهین زود اومد پای تلفن و گفت اقدس تویی گفتم اره خوبی خواهر .گفت چخبر چی شده تو زنگ زدی بهم ننه تموم کرده گفتم نه ولی حالش بده چشمش براه هست تا تو رو ببینه
گفت من راهم دوره بچه مدرسه ای دارم نمیتونم که ول کنم بیام.گفتم میدونم فقط خواستم بهت بگم بعد گله نکنی.گفت دستت درد نکنه ببینم چی میشه خداحافظی کردم و قطع کردم.با خودم میگفتم یعنی همه خواهر و برادرا رابطه اشون مثل ما هست ؟همینقدر سرد و بی تفاوت.من خودم سنگین شده بودم و نمیتونستم تنهایی ننه رو ببرم حموم بخاطر عفونت زخمهاش مجبور بودم بشورم و پماد بزنم.مرتضی ننه رو بغل میکرد و میزاشت تو حموم من میشستم و تمام مدت ننه آی آیش بلند بود دلم براش کباب بود زن بیچاره خیلی عذاب میکشید یه هفته از تلفنم به مهین گذشته بود که مهین اومد.صبح بعد رفتن فائزه به مدرسه صبحونه بچه ها رو دادم و مشغول جمع و جور کردن خونه بودم که زنگ در و زدن رفتم دم در درو باز کردم دیدم مهین با یه دختر کوچیک ۳،۴ ساله خیلی لاغر و شکسته شده بود گفتم بیا تو خوش اومدی.مرتضی تو زیر زمین بود از پایین پنجره نگاهی کرد و رفت اونور مهین اومد تو و خیلی سرد گفت ننه ام کجاس گفتم تو خونه اس برو تو ببینش دست دخترشو کشید و گفت فتانه تو حیاط بازی کن میام زود.گفتم چرا تو حیاط بیا برو با بچه ها بازی کن دخترم.لبخند شیرینی زد و کفشهاشو جلوتر از مهین درآورد و رفت تو دنیا رو صدا زدم و گفتم دیت مهمونمونو بگیر و برید بازی کنید
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهلودوم
گفتم نمی دونم به خدا من به خلق و خوی اون وارد نیستم ....خوب چرا ازش نمی پرسین ؟ انشالله هر چی هست خیر باشه چون پسر خوبیه و باید خوشبخت بشه. حتی دلم نمی خواست به این فکر کنم که مصطفی به خاطر من تو فکر رفته و حالش خوب نیست این به نظر خیلی دور از ذهن میومد .... ولی این فکرا باعث نمی شد که من بیشتر از پیش نگران نباشم ....... اونشب دیگه من همون یک ذره آرامشم هم ازم گرفته شده بود و فکر می کردم اگر این فکر من درست از آب در بیاد باید از اونجا برم و دیگه موندنم جایز نبود .... و باز تا صبح فکر و خیال نگذاشت بخوابم ..... و باز رفتم به گذشته.آخرای خرداد بود و ماه صفر داشت تموم می شد ، من با حامد یک جفت جور بودیم هیچ مشکلی بین ما نبود حامد به کمک حسین خونه رو فروختن و اول توی گیشا یک آپارتمان خوب و نو ساز خریدن .. حامد به من حرفی نزد ولی فکر می کنم از همون محل فروش خونه بود که داشت خرج عروسی رو می داد البته هر دو برادرش پشتش بودن و خودشم پس انداز خوبی داشت ....... همه چیز حاضر بود ، اون باید عروسی مفصلی برای ما می گرفت .... می گفت : با خیلی ها دوست و آشناست که روش حساب می کنن و خوب نیست عروسیمون ساده برگزار بشه...... و من با همه ی کارای اون موافق بودم ..... بالاخره اون روز قشنگ رسید توی یک باشگاه خیلی خوب عروسی ما برگزار شد........ بیشتر مهمون های ما از دوستان حامد بودن دکتر ؛؛ پرستار؛؛ و کارد بیمارستان .... مامان و بهروز چندین ماه بود که در تلاش درست کردن جهاز من بودن .... و چون من و حامد با هم توافق کامل داشتیم همه چیز به آرومی و خوبی و خوشی پیش می رفت .... چیزی که برای هر دوی ما عجیب بود عشقی بود که بین ما روز به روز بیشتر می شد تا حدی که اغلب یا من خونه ی اونا بودم یا اون خونه ی ما ... حامد با بهروز هم خیلی رفیق شده بود ساعتها با هم می گفتن و می خندیدن . تا شب عروسی .........وقتی همه چیز به خوبی داشت پیش می رفت و من غرق شور و شادی و عشق حامد بودم متوجه چیزی شدم ..که بیشترِ شب منو خراب کرد ..... با اون لباس سفید پف دار و زیبا همه می گفتن که خیلی زیبا شدی و همین تعریف ها به من انرژی می داد که با اعتماد به نفس خاصی دوش به دوش حامد راه برم ..... همه چیز اونقدر خوب و رویایی بود که باور کردنی نبود .... خیلی شاد و سر حال بودم و روی پام بند نمیشدم .تا این که بعد از شام .یک مرتبه یک دختر جوون با لباس خیلی کوتاه و آرایش غلیظ اومد جلو یک پشت چشم به من نازک کرد و دستشو دراز کرد تا با حامد دست بده و حامد سرخ وسفید شد و یکم تامل کرد و دستشو دراز کرد و دست داد ، دختره خیره خیره بهش نگاه می کرد و چند بار دست اونو تکون داد و گفت : خوشبخت بشی آقای دکتر .....حامد به زور دستشو کشید .... و دست منو گرفت و از اون معرکه دور کرد ..در حالیکه بطور آشکاری صورتش تغییر کرده بود ... من پرسیدم اون کی بود چرا این طوری کرد ؟ گفت ولش کن دیوونه اس .... ولی من نتونستم ولش کنم ... رفتم تو فکر و ساده لوحانه ازش پرسیدم باهاش دوست بودی ؟ گفت : مزخرف نگو ولش کن دیگه ....و به هوای چند تا دوستش ازم جدا شد ...از بس همه ازم می پرسیدن که چی شده چرا ناراحتی ؟ خودمو دلداری می دادم و فکر می کردم آره بهاره الان ول کن وقتش نیست ، حالا دوست بوده مگه چی میشه طبیعیه دیگه تموم شده مال گذشته بوده .. ولی اون با من ازدواج کرده ....داشتم فراموش می کردم که منیژه اومد تا خداحافظی کنه از همون دور به من گفت : خدا حافظ خوشبخت بشی و رفت سراغ حامد باهاش دست داد و مدتی از نزدیک باهاش حرف زد ... حامد معلوم بود زیر چشمی به من نگاه می کرد کاملا معلوم بود که بازم تغییر حالت داده .... دوباره بهم ریختم .... ولی برای اینکه شبم بیشتر خراب نشه دیگه بروی خودم نیاوردم اما یک چیزی توی قلبم سنگینی می کرد و آرامشم رو گرفته بود ..... بقیه ی شب حامد زیاد پیشم نمیومد و منم با یک لبخند مصنوعی سر جام نشسته بودم ....آپارتمانی که توی گیشا خریده بودن به نام مادر حامد بود و سه خوابه بود دوتا بزرگ که هر دو رو خانجان برای خودش برداشته بود و یکی کوچیک که وقتی تخت و کمد و میز آرایشم رو توش گذاشتم فقط به اندازه ی رد شدن یک نفر جا بود ...مبل ها رو خود حامد خریده بود و میز ناهار خوری رو من برده بودم ولی مامانم تمام وسایل آشپزخونه و اتاق خواب رو اون طوری که شایسته بود تهیه کرده بود ....
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_چهلودوم
از جلوی در کنار رفت. با سری پایین افتاده از کنارش رد شدم.نمیدونستم کار درستی میکنم یا نه اما دلم میخواست به خودم ثابت کنم اهورا دیگه قرار نیست برای من باشه... که ته قلبم هم اسم شو هم خاطراتش و بکشم. سامان در ماشین و برام باز کرد و گفت
_بفرمایید مادمازل!
تعظیم کوتاهی کردم که خندید. سوار شدم. قلبم تند میکوبید. خدا امشب و به خیر کنه.
ماشین و راه انداخت و گفت
_امیدوارم که خانوادت نفرینم نکنن بی خبر اومدی.
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم
_نه... خیالت راحت.
بهم نگاه کرد و گفت
_منظور بدی ندارم آیلین اشتباه برداشت نکن اما...نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و این همه زیبایی و تحسین نکنم.
رنگم عوض شد و سرمو پایین انداختم که خندید
_بابا... من تا این سن دختری مثل تو ندیدم.
_چرا؟
شونه بالا انداخت
_خوب الان همه ی دخترا از پسرا بی حیاتر شدن تو با یه جملهی کوتاه خجالت میکشی.
ابروهام بالا پرید. این باید میومد روستای ما تا ببینه نسل این دخترا هنوز هست.تازه من خیره ترین دختر روستا بودم.
سرعتش و بیشتر کرد و گفت
_اوه... فکر کنم هلیا سر نذاره رو بدنم. حتما عروس دامادم تا الان اومدن.
قلبم هری پایین ریخت عروس داماد...
اهورا داماد بود... اهورایی که...
سرمو به طرفین تکون دادم.خفه خون بگیر آیلین.تو فراموشش کردی.
با سرعت بالای سامان خیلی زودتر رسیدیم.
جشن شون یه باغ خیلی بزرگ بود.
ماشین و پارک کرد و پیاده شد. در سمت منو باز کرد و گفت
_میخوام برای پیاده شدن کمکت کنم اما... میدونم قبول نمیکنی.
لبخندی زدم و پیاده شدم گفتم
_پاشنه ی کفشام زیاد بلند نیست ممنون.
درو بست...با هم از روی فرش قرمز رد شدیم.
جشن هم توی محوطه ی باز بود و طبق گفته ی سامان عروس و داماد هم نشسته بودن.
با دیدنش توی کت شلوار دامادی پاهام لحظه ای به زمین قفل کرد و حس بدی به سراغم اومد و تمام دلداری هایی که به خودم داده بودم پر کشید.
هلیا با لباس زیبای دکلته ای کنارش نشسته بود و داشتن آروم با هم حرف میزدن.
پس سلیقت چنین دختری بود اهورا خان.
نگاه ازشون گرفتم و مانتوم و از تنم در آوردم و به دست خدمتکاری که کنارم ایستاده بود دادم و به سمت سامان که منتظر نگاهم میکرد رفتم که گفت
_اول یه سلامی به عروس داماد بکنیم بعد بریم تا به خانوادم معرفیت کنم.
با لبخند سر تکون دادم و کنار به کنار سامان به سمت جایگاه شون که با کلی گل و بادکنک تزئین شده بود رفتم.
اول هلیا متوجه ی ما شد و لبخندی روی لبش اومد.
اهورا حرفش و قطع کرد و سر برگردوند و با دیدنم خشکش زد.
هلیا از جاش بلند شد و با خوشحالی گفت
_آیلین... خوش اومدی عزیزم.
سعی کردم زیر سنگینی نگاهش خودمو خونسرد نشون بدم.
با لبخند با هلیا دست دادم و گفتم
_مبارکه خوشبخت باشین.
تشکر کرد و گفت
_شرط میبندم سامانم تو راضی کردی. بچه پرو ظهر میگه نمیام.
سامان دست به جیب گفت
_پس چی؟نمیخواستم بیام.اگه اینجام به خاطر آیلینه.
گذرا نگاهم به اهورا افتاد که با اخم منو برانداز میکرد.
برای اینکه به نگاهش شک نکنن با لبخند گفتم
_تبریک میگم اهورا خان.
با تاخیر بلند شد و با ترش رویی فقط سر تکون داد.
سامان دستش و به سمت اهورا دراز کرد و گفت
_با اینکه لایقش نبودی اما داماد خانوادمون شدی. تبریک میگم.
هلیا با تشر گفت
_سامان
اهورا بی اعتنا دست داد و چیزی نگفت.
نگاهم و دور سالن چرخوندم و گفتم
_فعلا با اجازه.
خواستم به سمت میز همکارا برم که سامان گفت
_صبر کن منم میام.
معلوم بود حواسش به خط قرمزای من هست. سر تکون دادم و وقتی چشمم به اهورا افتاد مثل مجرما دستمو عقب کشیدم. چنان قرمز شده بود و به سامان نگاه میکرد که گفتم الان یه دعوایی راه میندازه.سامان مشغول حرف زدن با هلیا شد.یه جورایی نزدیک به اهورا ایستاده بودم. سرش و زیر گوشم آورد و آروم ولی عصبی گفت
_بهش حالی کن دستش بهت نخوره.منو میشناسی آیلین.سگ بشم خون میریزم.
توی چشماش نگاه کردم که بی پروا به لبم زل زد و غرید
_اینارم پاک کن از لبت. لبخند اجباری زدم. هلیا داشت نگاهمون میکرد اما اهورا متوجه نبود. با لحن مصنوعی گفتم
_همه ی کارا رو انجام دادم خیالتون از بابت شرکت راحت باشه.
از نگاهم متوجه ی منظورم شد و عقب کشید.سامان که انگار حرفش تموم شد گفت
_کاری داشتی صدام کن.هلیا سر تکون داد. همراه سامان به سمت همکارا رفتیم تمام مدتی که باهاشون سلام احوال پرسی میکردم سنگینی نگاه اهورا رو روی خودم حس میکردم.روی صندلی کنار سامان نشستم و نگاهم دور سالن چرخوندم.نامزدی باشکوهی بود،با این حساب عروسی شون میخواد چی بشه؟
سامان بشقابم و از میوه و شیرینی پر کرد که خندیدم و گفتم
_من این قدرام پر خور نیستما.دستش و بالای صندلیم گذاشت و سرش و کنار گوشم آورد تا صداش توی اون سر صدای آهنگ بهم برسه:
_ببین الان بخور دانشجو بشی خوردن و از یاد میبری.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_چهلودوم
چشم هایش مانند چشم های شیوا عسلی و درشت شده بود. لب هایش هم مانند شیوا قلوه ای شده بود، اصلا شبیه مادرش دلبری بود برای خودش.فقط ای کاش نمی شد مانند مادرش، ای کاش مانند پدرش فرق بین بد و خوب را می فهمید، ای کاش معنای زمان را می فهمید، معنا کلماتی را که به زبان می آورد و من در این چشم های معصوم او هیچ نشانی از بد بودن نمی دیدم. انگار او آمده بود تا به ابد فرشته ی کوچکی باقی بماند.دستش را به سمت دهانش برد و آستین لباسش را در دهانش کرد. ارام دست های کوچکش را از دهانش دور کردم که نگاهم به لباسش افتاد. امروز بی اختیار لباسی که مهدی برایش خریده بود را پوشیده بودم برایش...
*
نگاهی به نیمکتی که روی آن نشسته بود کردم. هنوز بین آمدن و نیامدنم دو دل بودم. رفتنم یعنی شروع ماجرای جدیدی در زندگیم، حتی اگر او در کنارم نمی ماند اما زندگی جدیدی برای من شروع می شد.زنی که طعم عاشقانه های یک مرد را چشیده است دیگر نمیتواند با خیال راحت به لاک تنهایی خودش فرو برود.
نگاهی به ساعتش انداخت، انگار دیر کرده بودم. من به قول داده بودم امروز می آیم و من آدم زیر قول زدن نبود.از پشت درخت جلو رفتم و به او نزدیک شدم. با دیدنم دوباره لبخندش پر رنگ تر شد. از جایش بلند شد و از همان دور سرش را برایم تکان داد.
-سلام شیرین خانم.
-سلام.صدای تپش قلبم را به خوبی می شنیدم. دیگر دیدار هایمان مانند قبل نبود، این بار از هیجان پر از تشویش بودم و قبلا پر از آرامش می شدم.
-ممنون که اومدید.با لبخندی کوتاه جوابش را دادم. نمی خواستم کوتاه بماند اما مگر دست من نبود؟ وجودم از استرسی وحشتناک پر شده بود و نمی دانستم چگونه آن را مهار کنم.می ترسیدم که متوجه ی حالم شود، اگر او هم مانند پسرهای دیگر از این کم رویی ام خوشش نیاید و برود چی؟من چرا او را با قبلی ها مقایسه می کردم؟ او اگر مانند قبلی ها بود برای رفتنش اینگونه نگران نمی شدم، او همانی بود که سال ها منتظرش بودم، همانی که شیوا و مادر خیالی خام می پنداشتنش.
-نمی شنید؟با حرفش هردویمان روی نیمکت شنیدم. هیچ چیز آنگونه که فکرش را می کردم پیش نرفت. گمان می کردم مانند همیشه پسرک حرف می زند و من با سری پایین انداخته تنها گوش می دهم و گاهی تهم تایید می کنم، اما او نگذاشت که اینگونه شود.حرف هایش یخ خجالتم را آب کردند، حرفش طعم دیگری می دادند. حرف هایش از میان برف های نشسته روی زمین قل می خوردند و آن ها را آب می کردند، آرام از پایه های زنگ زده ی نیمکت بالا می آمدند و رنگشان می کردند، آرام تر در جان بی حسم می نشستند و وجودم را پر از شور می کردند.کم کم من هم سرم را بلند کردم، بی پروا در چشم هایش نگاه کردم و اصلا نفهمیدم کی صدای خنده هایم در زوزه ی باد گم شدند.حرف هایش خوشمزه بودند، انگار تمام این سال ها تنهایی طعم گسی در دهانم چشانده بود و او یکباره آمده بود تمام شیرینی هایش را خرج کرد. او اصلا آمده بود تا درخشش دانه های برف را ببینم، لعنتی ها روی شانه اش بدجور دلبری می کردند.
-خب، شما نمی خواید از شوهر آیندتون بگید؟آمدم لب باز کنم که دستش را بالا آورد و با خنده گفت:
-فقط لطفا سیکس پک از من نخواید که اصلا من تو فاز اینا نیستم.به لحن طنزش خندیدم و نگاهی به اندامش انداختم. بدنش درآن پیراهن کرمی که به تن کرده بودبه خوبی نشان نمی داد. اما اندامی متناسب داشت، نه چاق بود ونه لاغری اش در ذوق می زند.
-نه، اینا برام مهم نیست.
-برای همین انتخابتون کردم، همین درک و سادگیتون.حرف هایش، با آن صدای آرامش در گوشم می پچیدند و انگار خودم را طور دیگر می دیدم. حرف هایش شیرین ترین و گرمترین زمزمه های قرن بودند که انگار در تمام آسمان پخش می شد و به گوش می رسید.
-میخوام من رو همینطور که هستم دوستم داشته بشه، با همین اخلاقا.
-این همه سال منتظر دختری با اخلاقای شما بودم.صدای زنگ موبایلم بلند شد. آن را از کیفم بیرون آوردم که نام شیوا روی آن خودنمایی کرد. نگاه نگرانم را به سمت او انداختم که دستش را به نشانه ی سکوت روی دهانش گذاشت.لبخندی زدم و دکمه ی اتصال را فشردم.
-جانم.
-سلام شیرین، کجایی؟
-من... بیرونم خب.
-بیرون برای چی؟
- خب... ب... برای یه قرار داد اومدم.دستم را با حرص مشت کردم. همیشه موقع دروغ صدایم اینگونه می لرزید، آن هم دروغی به این بزرگی.من تنها به یک دروغ عادت کرده بودم و آن را بی پروا به لب می آوردم، دروغ خوب بودن حالم!
-ای بابا، من می خواستم برم مهمونی یکی از دوستام. شانلی رو می خواستم بذارم پیش تو.با یادآوری شانلی نتوانستم طاقت بیاورم و تمام اضطراب هایم خوابید. شانلی انگار برایم معنای دیگری داشت، دخترکی که برایم معصومیت را معنا می کرد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_چهلودوم
شاید باورش سخت باشه ولی شکمم برجسته شده بود و انگار به یکباره رشد کرده بود بچه ام انگار یخ زده بود و تازه داشت جون میگرفت هرچیزی که به نظرم مقوی میرسید رو دو برابر میخوردم.آماده بودم و اصلا میلی به رفتن تو جایی نبودم که سارا بود.دیگه نزدیک های ظهر بود و باید میرفتم.جلوی آینه شمعدانی که برام خریده بودخودمو نگاه کردم،صورتم چاق شده بود و گونه های سفیدم سرخ بود،حتی دلم نمیومد به صورتم دستی بکشم و اگه اجـبار معصومه نبود ابروهامم تمیز نمیکردم.با چند ضربه به در در باز شد و طبق معمول معصومه بود و گفتم:الان میام.امروز برای من جهنمه،امروز قراره روی زمین تـقاص کار نکردمو پس بدم.مهمونا همه اومدن؟کسی سراغ یه خـونبس رو نمیگیره که.سراغی زنی رو که حتی فرداش مشخص نیست.آهی عمیق کشیدم و به طرفش چرخیدم.برعکس تصورم اون معصومه نبود و محمود بود که تو اتاق وایستاده بود و بهم نگاه میکرد! با دیدنش بند دلم پاره شد و دوباره اون عشق لعنتی به سینم چنگ انداخت.سلام دادم و ازش رو برگردوندم تا چادرمو بردارم و برم که ازش رو برگردوندم تا چادرمو بردارم و برم که گفت:چقدر این لباس بهت میاد،همچین هم که میگن بچه ات کوچولو نیستا.قشنگ از رو پیراهن شکمت مشخصه!به طرفش چرخیدم چشم هاش برق میزد ولی اخم تو ابروهاش سرجاش بود و نگاهم میکرد، حق با خاله لیلا بود که میگفت:آدم تا وقتی اخم داره که اولاد نداره و روزی که بچشو تو دستهاش بزارن همه تلخی هارو شیرین و همه سختی هارو آسون میبینه..به طرفم قدم برداشت و گفت:حالت بد بود بیرون نمیومدی؟یا شایدم نمیخواستی منو ببینی؟نگاهش کردم و گفتم:تو دوست داری کدومش باشه؟ابروشو بالا برد و گفت: امروز اسم محمد رو تو گوشش صدا میزنن و همه میدونن که اون دیگه پدری داره که هواشو داره.من دیروز با سارا صحبت کردم آزادش گذاشتم تا بره ولی نمیتونه از بچه اش دور بمونه منم نمیخوام یه بچه رو بی مادر کنم.امروز عقدمون دائمی میشه...!بهش خیره بودم حتی پلک هم نمیزدم و گفتم:اینارو میگی تا دوباره منو عذاب بدی یا داری بهم اطلاع رسانی میکنی؟محمود خودشم حال روبراهی نداشت و اونروز عجیب ترین حال ممکن تو صورتش بود.انقدر بهم نزدیک شده بود که شکم برجسته ام به شکمش میخورد تو عمق اون نگاهش چی بود که هربار بهش نگاه میکردم وجودمو به آتـیش میکشید.برای اولین بار بود که دستمو بین دستش گرفت و گرمای وجودش رو حس کردم.تو اون نگاه بینمون یه حس عمیق بود.سرشو پایین انداخت و تو چشم هام نگاه نکرد و گفت:گوهر من منتظر اون بچه ای ام که تو شکمته هیچ توضیحی برای اون روز و اون اخلاق و اون کارام ندارم.من نمیتونم زیر یه سقف با تو باشم.سرشو بلند کرد و گفت:قرار من با خودم این نبود،من محمد رو بزرگ کردم اون انگار بچه خودم بود انقدری که برای خوشبختی اون خوشحال بودم برای خودم نبودم.من رفتم خواستگاری سارا ولی حس کردم محمد عاشقش شده، دروغ نمیگم از سارا بدم نیومد ولی بخاطر محمد عقب کشیدم و اونو عروس برادرم کردم، من میدونستم که سارا بخاطر اینکه پیش من باشه و نزدیکم باشه قبول کرد زن محمد بشه.من عاشقش نبودم اگر هم گفتم میگیرمش بخاطر موقعیت خوب خانوادگیش بود،من روزی که تو رو آوردم گفتم آرزوهامو که قرار بود با محمد داشته باشم سر تو تلافی میکنم.قرار بود دوتا برادر بشیم که هیچ کسی ندیده.محرم از اولم مثل ما شر و شیـطون نبود و آروم بود.اون بچه خوبه بود و من و محمد کله شق.گوهر به خودم اومدم دیدم این قلب، با مشتش به سینش کـوبید و گفت:این قلب برای تو میکوبه!من نفهمیدم چطور عاشق زنی شدم که منو یاد خون برادرم میندازه.چطور دیوونه تو شدم که هربار نگاهت میکنم یاد صورت و تن خونی و تیکه تیکه شده ی محمد میوفتم.من نمیتونم با وجدانم صاف باشم من نمیتونم عاشق دختری از طایفه قـاتل برادرم بشم.گوهر من عذاب میکشم ،من هر روز دارم میمـیرم من از برادرم شرمنده ام از یه ملت شرمنده ام همه چشم امیدشون به من بود ولی من محمود خان شدم عاشق گوهر.اتاقمو ازت جدا کردم هرکاری میکنم که از قلبم بری بیرون هرکاری میکنم که دیگه تو ذهنمم نیای.تو زندگی منو دگرگون کردی صدها دختر اومدن تو اتاقم تا صبح التماسم کردن ،ولی حتی نگاهشونم نکردم.من حتی سارا برام حکم یه زن رو نداره.عطر تو بود که تازه بهم فهمونده عشق چیه ،تازه فهمیدم شب ها تو خوابی و من خیره به صورتت چیه ،تازه فهمیدم حس نفس هات چیه.بچه ای که تو شکمته از خون منه.مگه میشه نخوامش؟!مگه میشه براش پدری نکنم؟بچه سارا از وجود من نیست ولی همیشه تاعمر دارم باید بسوزم و از برادرم از خاکش از اولادش شرمنده باشم.قرار من با دلم این نبود،قرار من عاشقی نبودقرار من خونبس بود!قسم خورده بودم خونتو به شیشه بکشماما این قلب من بود که به شیشه کشیده شد این روح من بود که به تو وصل شد!
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_چهلودوم
از فکری که تو سرش بود چهار ستون بدنم لرزید. خداروشکر که حداقل یه جو معرفت داشت وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سرم میاره. از ترس قدمی عقب گذاشتم و عماد ترسم رو بو کشید و لبخند ترسناکی زد.
-نترس فعلا باهات کاری ندارم. خان گفته باید کلفتی کنی. میخواد تا جون داری ازت کار بکشه. بعدم خدا رو چه دیدی! شاید تورو داد دست نوچه هام. اون وقته که من می مونم و تو و خونی که قراره بریزم.
لبهام لرزید. خودم می دونستم قرار نبود به این راحتی خلاص بشم اما چرا پا بیخ گلوم گذاشته بود و اذیتم می کرد.
- تا کی می خوای بلای جونم بشی؟ چی از جونم میخوای؟ اگه چشم دیدنم رو نداری، چرا نمی کشی و راحتم نمیکنی؟ مرگ یه بار، شیون هم یه بار. خلاصم کن مرد!
-من که از خدامه. دلم می خواد همین الان خونت رو بریزم. اما سیاوش خان نمیزاره. نمیدونم چه ورد و جادویی خوندی که هنوز زنده ات رو میخواد؟ من بودم تا حالا صد دفعه نفست رو بریده بودم.
غصه تو دلم نشست و زیر لب زمزمه کردم:
-منم همینو می خوام. ای کاش سیاوش تمومش می کرد.
نعره کشید:
-سیاوش خــــان! یادت که نرفته. خان بالاده! سیاوش خان! اسمش رو به زبون کثیفت نیار، نجس!
چشمام رو بستم و نفسی گرفتم. بنه رو روی گرده ام بالاتر کشیدم و چرخیدم تا به راهم ادامه بدم که ضربه ای به پشتم زد. قبل از اینکه بتونم خودم رو نگه دارم از جلو با صورت روی زمین افتادم و هیزم ها پخش شد. کم کم عصبانی میشدم. اگه سیاوش اینکارو میکرد، حرفی نبود. اما عماد حق نداشت. انگار هر چی با عماد مدارا می کردم بدتر جری می شد. دستهام رو مشت کردم. نفرت و عصبانیت لوران سابق تو وجودم نشست. از جا بلند شدم و با ناراحتی و عصبانیت هیزم ها رو جمع کردم. مدام نفس می گرفتم تا آروم بشم. بالاخره بعد از اینکه بنه رو جمع کردم دوباره روی کولم انداختم و به راه افتادم. دستهام از جمع کردن شاخ و بنه شرحه شرحه شده بود دستام رو دور بند کنفی مشت کردم و درد تا پس سرم رفت.
راهم رو پیش گرفتم که باز هم با پا ضربه ای به بنه زد. اینبار حواسم رو جمع کرده بودم و سر پا وایسادم. اما عصبانیتم سر به فلک گذاشت.
- کار کن هر جایی. بخور و بخواب بسه.
دیگه طاقت نیاوردم. مشت دستم رو باز کردم و بنه روی زمین آوار و خاک بلند شد. مرگ یه بار شیون یه بار. نهایت خونم رو می ریخت و خلاصم می کرد. بسه هر چی زور گفت و دم نزدم.
بدون اینکه دستی به هیزم ها بزنم به راه افتادم. صداشو شنیدم:
-هوی کجا میری؟
گوش ندادم. معلوم بود که عصبانی شده. به جهنم بزار اونقدر عصبانی بشه که منو بکشه و خیالمو راحت کنه. قرار نبود که هر روز و هر روز منو بکشه و زنده کنه.
صداشو شنیدم:
-برگرد، برگرد اینجا!
ولی به حرفش گوش ندادم. اسبش رو هی کرد و به سمتم اومد. صدای سم اسبش رو شنیدم که به سرعت نزدیک میشد. یه لحظه چرخیدم که اسب از کنارم مثل باد رد شد. نامرد می خواست از پشت با اسبش بهم بزنه. عماد اسب رو هی کرد و دوباره به سمتم چرخید. خواست به سمتم بیاد که قدمی دوباره عقب گذاشتم. عماد دهنی اسب رو کشید و اسب روی دو پا بلند شد. نزدیک بود زیر سم های اسب له بشم که عقب کشیدم و داد زدم:
-هوی عماد من از سیاوش نمی ترسم، از تو بترسم؟ بسه هر چی قاتل جونم شدی. می خوای بکشی، بکش! این خیمه شب بازیا چیه؟ اسم خودت رو می ذاری مرد؟
عماد که عصبانی شده بود از اسب پایین اومد و یقه ام رو چسبید.
-تو حرف از مردونگی نزن که تف به هر چی مردونگیه. حیف که لچک به سری!
سینه سپر کردم و داد زدم.
-اگه لچک به سرم، حداقل اینقدر جربزه دارم که تفنگ به دست بگیرم و شلیک کنم. تو چی؟ از یه ضعیفه هم کمتری! فکر میکنی مردونگیه برای ضعیف تر از خودت شاخ و شونه بکشی؟ اگه میخوای بکشی، تموم کن. اگه نمی خوای ولم کن. قاتل جونم شدی؟ عزرائیلم شدی؟ تا کی میخوای تف و لعنتم کنی؟ یه کاری کردم تموم شد. خطا کردم، پاشم وایسادم و تاوانش رو پس میدم. فکر می کنی زندگی تو عمارت سیاوش راحته؟ فکر می کنی زندگی زیر دست تویی که هر روز و هر شب قاتلم شدی راحته؟ ولی ماندم، مردانه ماندم. به جای اینکه که فرار کنم ماندم تا جواب پس بدم. پس تو دیگه خوره جونم نشو. دست از سرم بردار عماد بیـــگ!
و اسمش رو فریاد زدم. عماد بر عکس قبل لب بست و حرفی نزد. نگاهش روی چشام چرخید. هر دو از حرص و عصبانیت نفس نفس میزدیم و مثل دو جانی بهم نگاه می کردیم. بالاخره یقه ام رو محکم ول کرد و سوار اسب شد.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_چهلودوم
سمیرا سریع بقچه رو زمین گذاشت و به سرعت از زیرزمین بیرون رفت، عفت پوزخندی زد و گفت هزار بار به بابات گفتم این دختره مثل مامانشه گفتم آسمونم به زمین بیاد ها، گرگ زاده گرگ میشه.تهش به حرف من رسید... واسه همین سرنوشت و آینده ی تو رو سپرده دست احمد... الهی پیش مرگ بچه هام بشی که از غصه ی تو شب و روز ندارن، زلیل بمیری ماهرخ که جرات نداریم تو این ده سرمون رو بالا بگیریم با صدای خفه ای گفتم من هیچ کار خطایی نکردم، خودتونم خوب میدونید من اهل همچین کارهایی نیستم، منتهی نمیخوایید ازم حمایت کنید چون از من بدتون میاد...عفت با نفرت نگاهم کرد و گفت توام لنگه ی اون مادر خونه خراب کن اتی...از امروز تو همین زیرزمین میمونی، چون لیاقت اون اتاق و زندگی که بابات واست ساخته بود رو نداری! همونطور که مادرت لیاقت این خونه و زندگی رو نداشت و تهشم به عاقبتی که لیاقتش رو داشت رسید... عفت خواست بیرون بره که گفتم خودتم میدونی داری تهمت میزنی عفت، لابد مادرمم عین من بیگناه بوده و بهش تهمت زدی... عفت با خشم به سمتم برگشت و گفت تهمت؟ به مادرت؟ من با چشم های خودم دیدمش... دیدمش که با یک مرد خلوت کرده بود، خودم به پدرت گفتم، منتهی اون زن مار صفت با زبون بازی خودش رو تبرعه کرد... عوضش الان دخترش رسوا شد... اینو گفت و با خیال راحت بیرون رفت، در رو بست و قفلی هم به در زد، سرم رو به دیوار کوبیدم و اشک نشست روی گونه ام... وسایلم رو آورده بودن تا تو اون زیرزمین تاریک و نمور زندگی کنم.تو زیرزمینی که هیچ نوری بهش نمیتابید، فقط یک فانوس تو زیرزمین بود و میتونستم با استفاده از نورش کمی اطرافم رو ببینم... روزها از پی هم میگذشت و هیچکس حتی به حرف های من گوش نمیداد!احمد و محمود میگفتن تو دروغ میگی و عفت میگفت حتی اگرم حرفت راست باشه واسه من اهميتی نداره! میگفت هرگز به خاطر دختر هووم خودم رو به آب و آتیش نمیزنم، لابد یه غلطی کردی که پیر و جوون این ده دارن پشت سرت حرف میزنن! وگرنه این همه دختر جوون... چرا مردم ده پشت تک دختر خان حرف میزنن؟ باباخان رو هم اصلا نمیدیدم... از زبون عفت شنیده بودم که قلبش مشکل داشته و همراه محمود رفته شهر... اسیر بودم تو دست های بی رحم احمد و عفت...شک نداشتم دروغ میگه، عمه هام همیشه به خوبی از مادرم یاد میکردن، میگفتن زن آروم و بسازی بوده و حتی در برابر آزار و اذیت های عفت هم سکوت میکرده عفت اما حرف دیگه ای میزد، میگفت مادرت ذاتش خراب بود، آخرشم انقدر ه..رزه گری کرد که به درد لاعلاجی دچار شد و مرد! برام سوال بود چرا تا اون روز این حرف ها رو جلوی باباخان نمیزده! برای همین دلم خوش بود که همهی حرف هاش دروغ و تهمته، با خودم میگفتم حتما به اونم عین من تهمت زدن، شایدم همه چیز زیر سر خود عفت بود. به هرحال هیچکس از بی آبرو شدن من به اندازه ی عفت سود نمیبرد... نمیدونم چند وقت از اون ماجرا گذشته بود، یک روز که داشتم تو دستشویی ته حیاط موهای بلندم رو میشستم کلافه از گره خوردن موهام با حالی خراب عفت رو صدا زدم و ازش خواستم یک قیچی بهم بده عفت غرغرکنان گفت خوبه والا، نوکر و کلفت خانمم شدیم، به جای مجازات کردنش خانم نشسته و به من دستور میده بعد هزار جور فحش و ناسزا گفتن قیچی رو به دستم داد و گفت چه غلطی میخوای بکنی؟چیه؟ میخوای خودتو خلاص کنی تا ما نفس راحتی بکشیم؟عرضه ی اونم نداری آخه بدبخت پوزخندی زدم و قیچی رو ازش گرفتم، راستش صد بار به کشتن خودم و خلاص شدنم از درد و رنج فکر کرده بودم اما جراتش رو نداشتم. با خودم میگفتم این دنیات که جهنم شد، میخوای اون دنیات رو هم جهنم کنی!؟ نمیدونم شایدم هنوز امید داشتم کسی بیاد و من رو از اون شرایط نجات بده... قیچی رو برداشتم و موهای بلندی که باباخان عاشقش بود رو دو دسته کردم یادمه ننه نور که زنده بود موهای بلندم رو شونه میزد و دو دسته میکرد و میبافت، هیچوقت نمیذاشت موهام رو کوتاه کنم، خودش با قیچی نوک موهام رو مرتب میکرد و همیشه میگفت قشنگی دختر به موهاشه... دستی به موهایی که روزی ننه نور نوازششون کرده بود کشیدم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم از ته زدمشون...موهای سیاهم روی زمین میریخت و من گریه میکردم به بخت سیاهم... به روزگار پر دردی که انگار سر سازگاری نداشت... به روزهای سخت و تلخی که پشت سر گذاشته بودم و روزهای سختی که پیش رو داشتم موهام رو نامرتب کوتاه کرده بودم اما برام مهم نبود، حس میکردم سرم سبک شده، انتظار داشتم غمم هم سبک بشه...با غصه موهام رو جمع کردم و سرم رو شستم و بیرون رفتم، عفت با دیدنم جیغ خفه ای کشید.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_چهلودوم
ناچارا باشه ای گفتم و تلفونو قطع کردم
شادی با کنجکاوی گفت
--چی میگه ؟؟؟نگامو به شادی دادم
--میگه فردا بریم برا خرید عقد لبخندی نثارم کردم و گفت
--این که خیلی خوبه اگه بخوای منم میتونم باهات بیام بدون توجه به شادی با خودم گفتم حالا پول از کجا بیارم مامانم که هنوز حقوقشو نگرفته صدای شادی رشته افکارمو پاره کرد
--باتوام همتا؟؟؟؟بهش خیره شدم و من من کنان گفتم
--چ چیز زی گفتی؟؟
--میگم اگه بخوای منم فردا باهات میام لبخندی نثارش کردم
--آره چرا که نه شادی که متوجه پریشونی حالم شد گفت
--تو خوبی؟؟؟؟نفسی گرفتم و گفتم
--موندم که پول خرید فردا رو از کجا جور کنم لبخندی زد و با لحن مهربونی گفت
--این که دیگه فکر کردن نداره عزیزم
تو دو و نیم پیش من داری منم دو و نیم خودمو بهت قرض میدم این میشه پنج تومن با تعجبی که تو صدام بود پرسیدم
--کدوم دو و نیم ؟؟؟؟کلافه پوفی کشید
--توهم گیج میزنی پنج تومنی که اون شب از فروش لباسا گیرمون اومد با حرفش شهابو به خاطر آوردم و تو دلم لبخندی زدم ادامه داد--من دیگه برم
شادی مثل همیشه خواهر بودنشو ثابت کرد بهش نزدیک تر شدم و بوسه ای به گونش زدم
--دستت درد نکنه شادی جون بغلم کرد و گفت
--پنج تومن که چیزی نیست لازم باشه زندگیمم فدات میکنم مدتی بعد خودشو ازم جدا کرد و گفت
--راستی یه کم از خانواده شوهرت برام بگو
--مادر شوهرم که دستای شیطونو از پشت بسته خواهر شوهر کوچیکم زبونی داره که نگو
--فردا این دوتام میان دیگه
--زبونتو گاز بگیر انشالا که نیان
دستامو به سمت آسمون دراز کردم
--خدا جونم کاری کن که من فردا ریخت نحس مادر شوهرمو نبینم شادی با شنیدن این حرف زد زیر خنده و به ثانیه نکشید که صدای داد و بیداد خاله بلند شد
--خفه شید سرمون رفت شادی خندشو مهار کرد و با صدای لرزونی گفت
--یا خود خدا الان میاد سراغم
--نترس هیچ کاری نمیتونه بکنه وهر دو شروع کردیم به خندیدن.لباسامو تنم کردم و از اتاق خارج شدم و رو به مامان گفتم
--مامان جون من حاضرم بریم مامان سری تکون داد و گفت
--کارتو آوردی؟؟سری تکون دادم و باکلافگی جوابشو دادم
--بله مامان جون آوردم مامان باشه ای گفت و به طرف در رفتیم هنوز چند قدمی نرفته بودیم که با صدای خاله سرجامون وایستادیم
--خب منم حاضرم بریم مامان با اخم های درهم رفته گفت
--شما کجا؟؟خاله لبخندی زد
--میریم برا خرید عقد دیگه
--قراره که منو همتا وشادی بریم شمام تو برنامه نیستین
--سه تا دیوونه اید که مهشید یه کلاه گشاد میذاره سرتون صدای خنده های بلندش کل خونه رو به خودش گرفته بود
خندش که بند اومد مامان با لحن محکمی بهش گفت
--مهناز سر به سر من نذار بشین
سرجات مام زودی برمی گردیم این حرفو که زد دستمو گرفت و تند تند از خونه زدیم ببرون شادی تو تاکسی منتظرمون بود سوار شدیم و رفتیم به اون آدرسی که آراد فرستاده بود بلاخره بعد از یه ترافیک سنگین رسیدیم به پاساژی که آراد گفته بود یه پاساژ شیک و گرون تو یکی از منطقه های بالا شهر منو شادی مثل ندید بدیدا با دهن وا مونده به پاساژ نگاه می کردیم و رفتیم داخل آراد طبقه اول بود و مارو که دید با قدمای بلند خودشو بهمون رسوند و بعد از سلام و احوال پرسی به مغازه جواهر فروشی که اون اطراف بود اشاره کرد
--مامانم تو مغازه منتظرتونه مامان سری تکون داد و جلوتر رفت قبل از رفتن نگامو به آراد دادم که چشمکی نثارم کرد
با این کارش باز عصبی شدم نگامو به سمت شادی برگردوندم که با لبخند بهمون خیره شده بود پوفی کشیدم این شادیم که از همه بدتر بود معلوم نبود که فازش چیه ترجیح دادم اونجا نمونم و راه بیوفتم به طرف جواهر فروشی ...خیلی زود به جواهر فروشی که آراد گفته بود رسیدیم ...مامان که قبل از ما راه افتاده بود با مهشید کنار ویترین وایستاده بودند و مهشید داشت نظر مامانو درمورد سرویسای ظریفی که روی ویترین بودن می پرسید الان به حرف خاله رسیدم این میخواد یه کلاه گشاد بذاره سرمون صدای آراد تو مغازه پیچید
--ببخشید آقا جمشید پس اون یکی سرویس کو؟؟مهشید نگاهی به آراد انداخت و با اخمی که میون پیشونیش نشسته بود لب زد
--کدوم سرویس پسرم؟؟؟آراد بدون توجه به حرف مادرش رو به صاحب مغازه ادامه داد
--همون سرویسی که از برلیان بود همونی که گفتین خیلی گرون و قیمتیه
صاحب مغازه--مادرتون گفتن که اونو بردارم آراد تند و عصبی گفت
--همتا خانمم باید سرویسو ببینن همین الان بیارینش باشه ای گفت و رفت مدتی بعد با یه سرویس برگشت که آدم از دیدنش کپ می کرد
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_چهلودوم
انواع و اقسام سرویسها را جلویم چید.واقعا گیج بودم.باز هم با کمک عمه مهناز و مادر یکی انتخاب کردم.پت پهن و سنگین با نگینهای برلیان سفید و باگتهای بهم چسبیده و ردیف شده.خاله مینو مثل ریگ پول خرج میکرد و همه چیز میخرید.لوازم آرایش لباس شب پارچه ی سنگین و شیک کفش و کیف سفید.کفش و کیف مشکی.از جلوی بزازها رد میشدیم که چشمم به توپهای چادر مشکی افتاد.دستی رویشان کشیدم.اگر زن مهدی بودم الان برایم چادر سنگینی میخرید.آه بلندی کشیدم و با بغض گلویم راه افتادم.ظهر بود و همه گرسنه.رستوران شلوغی وسط بازار بود که شماره ی فیشهایش 1000 به بالا بود.صدا به صدا نمیرسید.دستهایمان را شستیم و سر میزی نشستیم.خاله مینو انواع غذاها را سفارش داد و همه سیر و پر خوردند و به به و چه چه کردند.ساعت 4 بود که غذایمان تمام شد و خسته و هلاک راه افتادیم.فقط مانده بود لباس عروس.
خاله مینو باز پیشنهاد داد:اینجا لباس حسابی ندارن.بریم یک جای حسابی اونجا از روی ژورنال انتخاب کن برات میدوزند.راه افتادیم و از این سر شهر رفتیم آن سر شهر.لباسها را دیدم و لباس گیپوری انتخاب کردم که دنباله اش نزدیک به دو متر بود.واقعا زیبا بود.سفارش دادیم و راهی خانه شدیم.هر چه به خاله مینو و بقیه اصرار کردیم که منزل حاج صادق بیایند نیامدند و ما را جلوی در پیاده کردند و رفتند.عمه مهناز از خرید خاله مینو راضی بود و احساس میکرد با این چیزها من خوشحال میشوم.مادر بیشتر از بقیه قند در دلش آب میکرد.مرتب از خریدها تعریف میکرد و قیمتها را یادآوری میکرد.قمر با دهان باز روبروی مادرم نشسته بود و گوش میداد.سینی چای را که آورده بود طرف عزیز گرفت:عزیز خانم بفرمایید.عزیز هم بطرف ما سر داد:بخورید خستگی تون در بره.بعد از همه ی گفتنی ها قمر گفت:الهی به خیر و خوشی.کتی خانم خوش شانس آوردی ها.البته الحمدالله یه دفعه در رحمت باز شد.هم شوهر کتی خانم هم داماد مهناز خانم.ماشالله هر دو مقبولند و هم خاطرخواه.و غش غش خندید.دو روز بعد سروش تلفن کرد و گفت خانه آماده شده.برویم تا ببینیم.زود حاضر شدم و مادر هم لباس پوشیده کنارم ایستاده بود.سروش آمد و راه افتادیم.بالای خیابان ولیعصر بود که د ریکی از فرعی ها پیچیدیم و جلوی یک برج 20 طبقه ایستاد.پیاده شدیم.هاج و واج نگاه میکردم.سروش گفت:بفرمایید.و دستش را به طرف در ورودی برج گرفت.گفتم:اینجا؟
-بله چرا نه؟ذوق زده شدم.قشنگ بود و شیک.از بیرون نمای شیشه ای داشت.از در برقی وارد شدیم.آسانسور را زد و داخل رفتیم.طبقه یازدهم.گفتم:وای چقدر بالا.اگر برق قطع بشه که ما مردیم!سروش خندید:این برج برق اضطراری داره خانم.تازه برای شما بالایی نیست.دستش را روی سرش گذاشت:شما این بالا بالاها جا دارید.مادرم لبخند زد:قربونت برم خاله.به پای هم پیر بشین.آسانسور ایستاد و پیاده شدیم.راهروی بزرگ و روشنی بود.دو واحد روبروی هم بودند.سروش کلید انداخت تا در را باز کند.پرسیدم:این روبروییه کیه؟همینطور که به در میرفت گفت:یه پیرزن و نوه ش.در باز شد و سروش کنار رفت و بمن اشاره کرد:بفرمایید شاهزاده خانم.جلو رفتم و داخل شدم.روبروی در به فاصله دو متر آشپزخانه بود.بعد از ورود دست راست این راهروی دو متری هال بود و دست چپ سالن پذیرایی.هال بزرگی داشت و پنجره های بزرگ روشن ترش کرده بود.دست راست هال هم سه اتاق خواب پر نور و آفتابگیر عالی بود.چه خانه ی قشنگ و راحتی بود.بزرگ بود.پرسیدم:اینجا چند متره؟
-180 متر کمه؟
-زیادم هست.درون اتاقها سرک میکشیدم.کمدهای دیواری را باز میکردم.کف هال و سالن پذیرایی پارکت بود اما اتاقهای خواب موکت شده بودند.مادر کابینتها را باز میکرد و برانداز مینمود.بعد هم متر را از کیفش بیرون آورد و با کمک من پنجره ها را متر کرد.داشت از ذوق میمرد.مدام تعریف و تمجید میکرد.دو تا شومینه داشت.یکی در هال یکی در سالن پذیرایی.یکی دو ساعت بعد برگشتیم و از سروش جدا شدیم.مادر که روی پا بند نبود برای پدر عزیز و بقیه با آب و تاب تعریف میکرد.نزدیک عروسی بود.جهیزیه خریده ام را مادر و عمه مهناز و عمه ملوک و خاله مهری و عزیز و بقیه بردند و چیدند.مادر تا آنجا که جا داشت خرید کرده بود و خانه ی به این گل گشادی را پر کرد .من نرفتم و خواستم تا بعدا بروم که چیده شده و آماده شده ببینم.چقدر هم سلیقه به خرج داده بودند.فردا ظهر بود که با سروش به خانه مان رفتیم.در باز شد.آشپزخانه با نهایت سلیقه چیده شده بود.روی سکوی این عروسکهای سرامیکی گذاشته بودند و یک سماور و قوری برنجی.وسایل اشپزخانه همه طرح چوب بود و پرده حریر سفید آویخته بودند که لیموهای زرد را در آغوش گرفته بود.در هال فرش کرم رنگی با زاویه انداخته بودند و یک دست مبلمان تمام پارچه سفید چرمی دور آن چیده بودند.پرده ها هم از حریر سفید با والان حاشیه دار بود.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلودوم
ترسیده سرشُ از روی پاهام بلند کردم
و با دستام صورتش قاب کردم وگفتم
- گفتی چی شده؟؟؟آذر گفت
- میگم پام درد میکنه گفتم
- کجای پات هس،زود نشونم بده...با دستاش قسمتِ لگنشُ نشون داد،دستام شروع به لرزیدن کرد!نمیدونم چرا همه چیز از یادم رفت یه لحظه به درد پایِ خدامراد فکر کردم نکنه یه وقت ...نههه امکان نداره! خدامراد قسمتِ زانوش بود، آذر قسمت لگنشه پس ربطی بهم ندارن..با صدای آذر نگاهمُ به چهره ی معصومش سوق دادم گفت
- ننه خوب میشم؟؟
- آره درد و بلات به جونم، حتما آب بازی کردی یا لباس که شستی پات درد گرفته الان برات یه جوشانده درست میکنم بخوری بهتر میشی آذر جوشانده خورد و به دستور من رفت استراحت کنه، فردای اون روز گفت حالم خوبه و من خرسند از طبابتم و تشخیص درستم لبخندی بر لبانم آوردم اما نمیدونستم روزگار چه خواب هایی که برام ندیده!!!روز پنجشنبه بود حلوا درست کردمُ مهریُ به آذر سپردم و به طرفِ قبرستون حرکت کردم، قبرِ شکر و حکیم کنار هم بود حتی قبر های خالی که به نام های عیسی و موسی بود،دور و اطرافِ حکیمُ گرفته بودن، غروبِ غمگینِ خورشید و قبر های عزیزانم دلم به درد آورد از دستِ این روزگارِ نامرد اشکهام میچکیدن
- حمید، اون دنیا چجوریه؟همه میگن بمیریم راحت میشیم!یعنی راسته! یعنی برای من اون دنیا خوشیُ راحتی هست،خسته ام از این حس مسولیتی که به گردنم گذاشتی میترسم، کمکم کن،مثل همیشه هوام رو داشته باش.کلی باهاش دردو دل کردم و با دلی سبک به طرف خونه حرکت کردم.درب حیاط باز کردم صدایِ گریه ی مهری و آذر پیچیده بود، ترسیده با گام های بلند خودمُ به اتاق رسوندم که دیدم مهری و آذر هر کدوم تو حال خودشونن و گریه میکنن
- آذر چی شده؟؟در حالی که مهریُ بغل کرده بودم و در تلاش بودم آرومش کنم به حرف های آذر گوش میدادم
- ننه مهری بیدار شد و شروع به گریه کرد تا آمدم بیام بغلش کنم افتادم زمین،هر کار میکنم نمیتونم درست راه برم یه قدم میرم میخورم زمین.با چشمانی وحشت زده زل زده بودم به آذر درک اتفاقی که برای دخترم افتاده بودخیلی سخت بود، هیچی به ذهنم نمیرسید انگار با پاک کن کلِ ذهنمُ پاک کرده بودن؛چطور طبیبی هستم که بلد نیستم دردِ دخترمُ درمون کنم.به بدبختی آرومشون کردم و به سراغِ احمد رفتم، احمد با دیدنم پرسید
- سلام چیزی شده خانم جان...واقعه رو براش توضیح دادم که احمد رنگش پرید و با دو خودش رو به اتاق رسوند و با نگرانی از آذر میخاست توضیح بده چیشده،آذر جان، آذر بانو قربونت برم چیشدی آخه؟ احمد بمیره برات، دستِ منو بگیر ببینم میتونی راه بیایی؟با تعجب به حرفهایِ احمد سربه زیر و خجالتی گوش میدادم
که یاد حرفِ حنیفه افتادم که میگفت نترس از آن که هیاهو داره بترس از آن که سر به تویی دارد. میان این بلبشو و نگرانی خنده من کم بود که به لطف احمد و حنیفه جور شد.خندمُ قورت دادم و به آذر سرخ شده از شرم و حیا نگاه کردم که با مکث دست در دستِ احمد داد و چند قدم کوتاه برداشت!اما فوری به زمین افتاد و شروع به گریه کرد، احمد متاثر و نگران در تلاش بود آرومش کنه و بالاخره آذر آروم گرفت.مهریُ بغل کردم و به احمد گفتم میرم پایین آروم شدُ خوابید بیا کارت دارم احمد که هم خجالت کشیده بود و هم از جمله ی من ترسیده بود با سر به زیری چشمی گفت و آذر از خودش دور کرد.احمد به پایین آمد و با خجالت گفت
- معذرت میخوام خانم جان من....به میان حرفش پریدمُ گفتم برای این نگفتم بیایی، باید هر چه زودتر آذر به شهر ببریم
و مداوا کنیم من خیلی نگرانشماحمد با نگرانی حرفم رو تایید کرد.احمد گفت آره همین فردا آماده باشین میریم شهر پیشِ یه طبیب حاذق انشاالله که چیز خاصی نیست.انشاالله گفتم و لباس و وسایل مورد نیازمونُ جمع کردم به لطفِ حکیم دو تا ساک داشتیم که نیازی نبود بقچه بغل تو شهر راه بیفتیم، همه چیز آماده بود و فردا صبح زود حرکت کردیم.صبحِ زود حرکت کردیم و بعد از ظهر به شهر رسیدیم، پرسون پرسون مطب پزشکِ حاذقی پیدا کردیم، من و احمد سواد مکتبی داشتیم و آذرم حکیم بهش یاد داده بود کم و کسری...کلی آزمایش و عکس گرفتن و بهمون گفتن برید دو روز دیگه بیاین دنبال جواب هاشون، حسابی خسته و گرسنه بودیمُ مهری نق میزد، رو به احمد گفتمچکار کنیم،کجا بریم بچه ها خسته و گرسنه هستن منم دیگه نای ندارم احمد سرشُ پایین انداخت و بعد کمی فکر گفت
- یه آشنا دارم اتاق اجاره میده بریم واسه دو سه شب اجاره کنیم اونقدر خسته بودم که بدون چون و چرا قبول کردم،یه کالسکه کرایه کردیم و به آدرسی که احمد داد رفتیم.خونه قدیمی با تعداد زیادی اتاق بود که دور تا دور حیاطُ گرفته بودن
و یه حوض نقلی هم وسطش بود،پیرزن و پیرمرد با صفایی صاحبخونه اش بودن که با شناخت احمد با خوشرویی یه اتاقِ نورگیر و خوبُ بهمون دادن،
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_چهلودوم
_کالسکه رو باز کن با اسب میریم، اسب خودمو آماده کن،اسمش سفید هستش (اینجا هم برای خودم اسب داشتم،تنها چیزی که از بچگی عاشقش بودم و بهش رسیده بودم اسب سواری بود که حرفه ای انجامش میدادم)احمد چشماش برق زد و بی حرف رفت اسبا رو آماده کرد، خورجین لوازم و غذا رو هم انداخت رو اسب خودش.قبل سوار شدن روبندمو زدم تا از روستا خارج بشیم.مردم هنوز خیلی دید خوبی نسبت به زنی که اسب سوار شه نداشتن،اونم منی که داشتم با یه مرد غریبه میرفتم!آروم از روستا خارج شدیم اول روبندمو در آوردم و بعدم سریع اسبمو هی کردم،دلم برای سواری و بی پروا بودن تنگ شده بود،!احمدم با من هی کرد،ولی نمی تونست به من برسه،منم برای اذیت کردنش سرعتمو بیشتر و بیشتر میکردم،وقتی به اندازه یه سیاهی کوچیک قابل دیدن بودن می ایستادم تا بهم برسه،و قبل از رسیدنش دوباره همین کارو می کردم.مشخص بود احمد عصبی شده، مسیرش و کج کرد و از یه مسیر دیگه اسبش و هی داد،از مسیری که احمد رفت هم میشد رفت شهر، ولی هم مسیرش چند ساعت طولانی تر بود،هم دره و پرتگاه های خطرناک زیاد داشت،!!با این سرعتی هم که احمد داشت میرفت مطمئن بودم نمیدونه جلوش چه پرتگاهی ترسناکی هستش، داشت ازم دور میشد که با عجله اسبمو هی کردم و با سرعت رفتم دنبال احمد،استرس داشت خفه ام میکرد، پرتگاه هم جوری بود که از دور دیده نمیشد و باید کاملا نزدیک میشدی تا متوجه بشی اونجا پرتگاه وجودداره،مطمئن بودم احمد نمیبینه،هر چی صداش میزدم، صدام تو باد گم میشدخدایا چند دقیقه بیشتر نمونده بود،احمد از اینکه داره جلوتر از من می تازونه حس غرور داشت و همین نمیذاشت اطرافشو درست ببینه
_احمدددد خدا لعنتت کنه واسااااولی مگه صدای منو میشنید!با تمام توانم اسبمو هی دادم که سریعتر بره،انگار سفید خطر و حس کرده بود که سرعتشو بیشتر کرد،مثل جنون زده ها فقط میخواستم برسم قبل از اینکه دیر بشه،!حالا که خطر از دست دادنش بود میدیدم که من توان اینکه احمد نباشه رو ندارم، اون باید زنده باشه ،باید نفس بکشه حتی اگه نخوام که برای من باشه.درست قبل از پرتگاه رسیدم فقط تونستم احمد و بگیرم و هر دومون و پرت کردم عقبتر !!اسب احمدم قبل از پرتگاه خطر و حس کرده بود و بعد از اینکه من احمد و پرت کردم با سرعت ایستاد.مطمئن بودم با این سرعت ایستادن اسب، اگه احمد سوارش بود الان ته دره جسدش هم پیدا هم نمیشد!تمام بدنم به خاطر پرت شدن رو زمین درد میکرد،دستا و صورتم همه زخم و خراش برداشته بودن و سنگ ریزه های ریزی چسبیده بودن به کف دستام،!حس میکردم اگه تکون بخورم استخونام متلاشی میشند سر چرخوندم ببینم احمد کجاست و چه بلایی سرش اومده با ناباوری سعی داشت از زمین بلند شه مطمئن بودم اونم حالش مثل منه، تازه اگه جایش نشکسته باشه شانس آوردم،آروم سعی کردم بلند شم یه چوب از زمین برداشتم تا بتونم تعادلمو حفظ کنم !!رفتم سمت احمد که نمی تونست بلند شه و به محض بلند شدن میوفتاد زمین به محض دیدنم با حرص دندوناشو ساید بهم و گفت دیوونه شدی نزدیک بود به کشتنم بدی!!با چشمای گشاد نگاش کردم،چه احمقی بود این که هنوز نمیدونست از مرگ نجاتش دادم!
_دیوونه تویی ،شعور اون اسب از تو بیشتره، وقتی راه و بلد نیستی واس چی یورتمه میری، همین الان از افتادنت به ته دره و تیکه تیکه شدنت نجاتت دادم
،حالت خوبه؟می تونی بلند شی؟!جایت نشکسته؟احمد با ناباوری و زیر لب گفت خوبمبا احتیاط از جاش بلند شد رفت سمت پرتگاه ،تازه متوجه حرف من شد!با شرمندگی و قدردانی برگشت سمتم من،من نمیدونم چی باید بگم، اصلا نمیدونستم همچین پرتگاهی اینجاهستش، به هر حال ممنون بابت جونم، یکی طلبت!
_طلبی ندارم،قبلا ادا کردی، وقتی از دست مار نجاتم دادی، فکر کنم بی حساب شدیم میخوای چند لحظه استراحت کنیم بعد راه بیوفتیم؟!
_اره فکر خوبیه ..بدون حرف رفتم سمت اسبم و حرکت کردم.احمدم دنبال من راه افتاد، دیگه اون شور و شوق اول صبح و نداشتم، اسب و گذاشته بودم به حال خودش حرکت می کردخودمم غرق افکارم بودم
، نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای احمد سمتش برگشتم
_حالت خوبه؟سوالی نگاش کردم که چرا نباید خوب باشم!
_آخه چند بار صدات کردم انگار صدامو نمیشنیدی!
_فکرم مشغول بود،خوبم چیکار داشتی؟_راستش واسم سواله که چرا الان داری میری شهر؟!
_میخوام بی گناهی رباب و اثبات کنم،مسبب این حال و روزش من هستم که ندونسته دچارش کردم!
_کم و بیش فهمیدم قضیه چیه، انقدری که این یکی دو روزه بحث و دعوا بوده ولی اگه قراره بی گناهی رباب و اثبات کنی،پس چرا همراهت نیاوردی!
_چون مطمئن نبودم قراره تو شهر با چی مواجهه بشم،
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii