eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
222 عکس
711 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
با اين همه باز پستان به دهان منوچهر مي گذاشت و باز غر مي زد پنچ روز، ده روز، بيست روز، زنداني خانه بودم. كلافه بودم. ديوانه بودم. شيدا بودم. هيچ فكري جز او در سرم نبود. اين در بستن به روي من آتش درونم را تيزتر كرده بود. باعث شده بود كه حالا ديگر هيچ فكري و ذكري جز او نداشته باشم. مي خواستم فكر خود را به چيز ديگري معطوف كنم، نمي توانستم. و اين ديوانه ام مي كرد. بيچاره ام مي كرد. هروقت تا نزديك در بيروني مي رفتم، دده خانم به بهانه اي دنبالم مي آمد، يا مادرم صدايم مي زد يا دايه خانم به سراغم مي آمد _جايي نروي ها محبوب جان. آقا جانت غدقن كرده اند _نترس. كجا را دارم بروم؟ دارم مي روم ته باغ گل بچينم. مي خواهم از رويش گلدوزي كنم راستي كه در گلدوزي مهارت داشتم. روميزي مي دوختم كه همه انگشت به دهان مي ماندند. گل بنفشه، گل محمدي، گل نرگس را مي چيدم و نقشش را روي پارچه مي كشيدم. آن وقت به گل نگاه مي كردم و از روي رنگ هاي آن گلدوزي مي كردم. مي خواستم يك دستمال كوچك بدوزم. براي كسي كه از بردن نامش حتي در ذهن خود نيز هراس داشتم. ولي نه، شنيده ام كه دستمال دوري مي آورد. يك پيش بخاري مي دوزم تا بيندازد روي طاقچه بالاي سر بخاري. آيينه را رويش بگذارد و هر روز صبح خود را در آن نگاه كند و آن موهاي وحشي را شانه بزند پدرم گرامافون را جمع كرده بود. صفحه هاي قمر غيبشان زده بود. نشاني از كتاب ليلي و مجنون و يا ديوان حافظ نبود. اي واي، اين ها چرا زنداني شده اند؟ اين ها چرا مغضوب شده اند؟ اين ها كه دواي دل من بودند. پس من روزها تنها و بي كار در اين خانه چه كنم؟ فقط مثل مرغ سركنده پرپر بزنم؟ دلم مي خواست سر به تن منصور نباشد اواخر مرداد ماه بود. پدر و مادرم در حوضخانه بودند. بعد از ناهار بود. فواره آب نما باز بود و صداي ماليمي آب را به درون حوض كاشي فرو مي ريخت. پدرم قليان مي كشيد. مادرم چاي مي خورد. من نوك پا پايين رفته بودم و گوش نشسته بودم. هيچ حرف و نقلي در ميان نبود كه به من مربوط باشد. انگار من وجود نداشتم. اصولاً بعد از جريان آن شب پدرم عبوس و كم حرف شده بود. اغلب سگرمه هايش درهم بود. مادرم با نگراني به او نگاه مي كرد و من اغلب پشت در اتاقي كه پدر و مادرم در آن بودند گوش مي ايستادم. ولي اصلا صحبتي از من و عشق و عاشقي من در بين نبود. اين بدتر از داد و فرياد و سرزنش و كتك بود. كاش حرفي مي زدند. كاش پدرم تهديد مي كرد و مرا به قصد كشت مي زد. اگر نام رحيم را به ميان مي آورد و از نجاري سرگذر حرف مي زد، معناي آن اين بود كه رحيم در ذهن او وجود دارد و مايه مكافات اوست. مشكلي است كه بايد به طريقي حل شود. آن وقت من مي گفتم طريقي وجود ندارد مگر وصال من و او ولي اين سكوت چه معنا داشت؟ يعني اصلا مشكلي وجود ندارد. يعني حرف هاي من ارزش هيچ و پوچ را داشته و باد هوا بوده است. يعني دل ديوانه من بايد آن قدر سر به سينه خسته ام بكوبد تا خسته شود، آرام شود، مطيع شود كه كاش مي شد. ولي هروقت نسيمي مي وزيد، من به ياد آن زلف هاي آشفته و آن نگاه شوريده و آن رفتار صوفيانه مي افتادم. آيا آن زلف ها هم اكنون با وزش اين نسيم مي لرزند؟ چه قدر دلم هواي آن دكان كوچك و صداي اره و رنده را كرده بود مادرم از حوضخانه بالا آمد و دده خانم را صدا زد. سر و كله دده خانم فس فس كنان پيدا شد. شنيدم كه مادرم مي گويد: ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مهین کفشهاشو درآورد و اومد تو رفت کنار ننه نشست و صداش کرد ننه تا صدای مهین و شنید چشمهاشو باز کرد و چشماش پر اشک شد مهینم هق هقش بلند شد و ننه رو بغل کرد و گریه کرد تحمل اینو نداشتم بشینم و نگاه کنم رفتم آشپزخونه تا راحت باشن چای دم کردم مرتضی اومد کنارم و آروم گفت من میرم ظهر برمیگردم گفتم باشه برو چای ریختم و رفتم تو اتاق مهین با دست اشکاشو پاک کرد و گفت چرا ننه اینطور شده.گفتم سکته کرده خب مریضه من هر کاری از دستم بر می اومد کردم نگاهی به ننه کرد و گفت دکتر بردینش گفتم اره خیالت راحت دکتر میاد تو خونه ویزیت میکنه هر موقع لازم باشه گفتم چخبر چیکار میکنی گفت هیچی میگذرونیم تو خداروشکر وضعت خوبه و نگاه خریدارانه ای به خونه کرد گفتم شکر خدا میرسونه آهی کشید و به پستی تکیه داد و گفت من که هیچ وقت شانس نیاوردم حق و حقومم حسن بالا کشیده یه قرون نمیده که بتونم یه نفس راحت بکشم نمیخواستم در اون مورد حرف بزنم جوری رفتار میکردن که انگار من کلفت اون خونه بودم نه یکی از بچه ها گفتم از شوهرت و بچه هات چخبر چند تا بچه داری گفت سلامتی ۳ تا دارم دیگه بسمه گفتم خدا حفظشون کنه دخترت خیلی شیرینه گفت ممنون و دست ننه رو گرفت و گفت اقدس تو که تلافی کارای ننه رو الان سرش در نمیاری گفتم منظورت چیه گفت اخه وضع ننه خیلی بده خیلی لاغر شده خیلی ناراحت شدم یه لحظه بغض کردم وگفتم من بلد نیستم مثل شماها باشم تلافی کردن یاد نگرفتم.تو چی تو چطور دلت اومد ببینی ننه ات مریضه و بزاری بری موقعی رفتم سراغش که تموم جونش از کثیفی و مریضی شپش زده بود انقد خودشو خیس کرده بود که نمیشد تو اتاقش قدم گذاشت بهش برخورد و گفت منت چی رو میزاری همونقدر که ننه من بود ننه تو هم هست وظیفه ات هست.گفتم من شکایتی نکردم تو یه جور ساکی هستی انگار تو بهتر بهش میرسیدی و من نزاشتم.مهین بلند شد و با حالت تحکم اومد سمت من و گفت اره تو هیچ وقت نزاشتی من زندگی کنم چه تو بچگی چه تو ازدواج چه الان همیشه سایه شومت رو زندگی من بوده میدونستم این حرص و عقده از کجاس نگاهی بهش کردم و گفتم نا انصافی بخدا رفتم دست فتانه رو گرفت و راه افتاد مانعش نشدم کاملا درک میکردم زوری اومده بود دیدن ما رفت و ننه با چشمای پر اشک نگاهم میکرد .رفتم دستشو گرفتم و گفتم خودت میدونی که من چیزی نگفتم مهین کلا دلش نبود بیاد تو رو خدا تو هم خودتو ناراحت نکن دستشو بوسیدم اما تا شب فقط اشک ریخت و اشک ریخت.مرتضی اومد خونه و دید حالم بده گفت مهین چی شد پس گفتم ماجرا رو گفت خیلی انگار فشار روش هست شنیدم میگفتن شوهرش معتاد شده و به مهین خرجی نمیده شرایط بدی داره .تو اوج عصبانیت دلم براش سوخت شاید واقعا راست میگفت من باعث بدبختیش شده بودم از بعد رفتن مهین حال ننه بدتر و بدتر شد تا جایی که نای پلک زدن هم نداشت زخمهاش خیلی بد خونریزی داشت اون شب حال خودمم بد بود واقعا پاهام بشدت ورم کرده بود شام و حاضر کردم و رفتم دراز کشیدم مرتضی تازه رسیده بود شام و پهن کردم و یکم آب گوشت درست کرده بودم بردم به به ننه بدم با قطره چکون یکم دادم بهش چشماش و باز کرد انگار یخ زده بود نگاهش دستمو گرفت و نزاشت بلند بشم کنارش نشستم نگاهش تو نگاهم بود و دستمو فشار میداد مرتضی با کمک بچه ها سفره روجمع کردن مرتضی متوجه شد و اومد کنارم و شروع کرد برای ننه قران خوند تا ساعت ۱۱ و ربع شب قران خوند و دست ننه هم تو دستام بود ننه شروع کرد مقل ننجون خرخر کردن برگشتم به اون روز و اون لحظه یاد رفتارای ننه افتادم و زار زدم انگار یکی چنگ انداخته بود و خفم میکرد ننه ساعت یازده و نیم شب تموم کرد بهت زده نشسته بودم کنارش نگاهش رو به سقف باز مونده بود و دستش تو دستم یخ زد یاد فوت آقاجونم تو بیمارستان افتادم یاد اون روزی افتادم که ننه ام جای ناراحتی برای شوهرش ناراحت بهم خوردن خواستگاری مهین بود یاد فحشهایی افتادم که نثار روح جد و آباد آقام کرد دنیا خیلی کوچیک و خیلی هم نامرد هست دلم سوخت برای خودم برای آقاجونم برای بدبختی هایی که کشیدیم برای بی مهری هایی که به خودش به من به زندگی خودش کرد ننه ام تموم شد برای همیشه مرتضی رفت گوشی رو برداشت و به حسن زنگ زد شماره مهین و گرفت و گوشی رو داد دست فائزه و گفت به خاله ات بگو به زهرا زنگ زد من تمام مدت یخ زده نگاهم خیره به دستای سرد ننه ام بودچشمای ننه رو بست و پتو رو کشید روش ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ولی خانجان اجازه نداد ما همه ی اونا رو باز کنیم ، همش می گفت رفع احتیاج رو بیار بالا و بقیه رو خودش کرد تو کارتون و فرستاد پایین توی انباری ...من اون زمان غرق عشق حامد بودم و هیچ چیزی جز رضایت اون برام مهم نبود ... با همه چیز موافقت می کردم .....و خانجان خونه رو مطابق میل خودش چید و به روش خودش رضایت منم گرفت .... مثلا می پرسید اینو اینجا بزارم ؟ می گفتم نه خانجان اگر میشه اونو نزارین قدیمی شده ...می گفت : ببین چقدر قشنگ میشه ناز خاتون .... خوب نگاه نکردی من خیلی دوست دارم تو چی ؟ منم دلم نمیومد ناراحتش کنم می گفتم باشه آره شما درست میگین ...... هانیه می گفت : این کارو نکن تا کی می خوای این وضع رو تحمل کنی بهتر از الان بگی چی دوست داری ؟ منم به شوخی بر گزار می کردم و می گفتم من که گفتم حامد رو دوست دارم ؛؛نگفتم ؟ ولی همین کارای من باعث شده بود که خانجان خیلی منو دوست داشته باشه و هوای منو داشت ... از کلمات خوب و شیرین در حرف زدن با من استفاده می کرد و آزارم نمی داد ....همین برای من کافی بود .... شب اول هم رفت خونه ی حسین آقا تا ما تنها باشیم و به این ترتیب زندگی مشترک ما شروع شد .... وقتی تنها شدیم هنوز لباس سفیدم تنم بود که ازش پرسیدم حامد دلم می خواد بین ما صداقت و رو راستی باشه اگر حقیقت رو بهم بگی من می پذیرم ولی دروغ از دلم بیرون نمیره ... منو بغل کرد و گفت : چشم عزیزم قبوله چون منم از تو همین انتظار رو دارم ...پرسیدم اون دختره کی بود ؟ گفت : ندونی بهتره ؛؛ گفتم : نه می خوام همین امشب بدونم .... گفت : قسم می خورم اون دنبال من بود یک مدتی با هم میرفتیم بیرون اون زمان تو نبودی ...... بهت راست گفتم اما تو رو خدا فراموش کن من دو سال بود اونو ندیده بودم .... گفتم پس چرا به عروسی دعوت شده بود ... گفت : وای این کارو نکن بهاره ...من اینقدر احمقم که اونو به عروسی خودم دعوت کنم ؟ نمی دونم از کجا با خبر شده و اومده ... باید دم درکارت می خواستیم ....باور کن به جون خودت خودش اومده بود ..من خبر نداشتم ....پرسیدم قسم نخور تو بگی قبول می کنم منیژه چی ؟ با اونم رابطه داشتی ؟ یک کم ناراحت شد و یک فوت محکم کرد که نشونه ی کلافگی بود و گفت : خدا به خیر کنه ...بهاره خانم شما که این طوری نبودی اینو دیگه از کجا در آوردی ؟ نکنه می خوای امشب رو خراب کنی ؟ گفتم : چرا جواب نمیدی ؟ گفت : نه خیر خانم چون خیلی دور از ذهنه امکان نداره خودت ندیدی توی بیمارستان سکه ی یک پولش کردم ؟ ندیدی ؟ ...... گفتم چرا می خواستم خیالم راحت بشه.خیالم راحت نشد ...و این موضوع مثل یک غده رفت توی ذهن منو جا خوش کرد ... من همیشه حامد رو توی بیمارستان آدمی می دیدم که توجهی به کسی نداره و انسان پاکیه ولی حالا این تصور من خراب شده بود ..وقتی قیافه ی اون دختر رو مجسم می کردم و جر و بحثی که با منیژه داشت جلوی نظرم میومد ... دیگه نمی تونستم بهش اعتماد داشته باشم و توان اینکه, این فکر رو از ذهنم بیرون کنم رو هم نداشتم .... نمی دونستم دارم حسودی می کنم یا دلم برای آینده شور می زنه ..به هر حال حس بدی بود و اونشب رو برای من جهنم کرد .... دلم می خواست بدونم اگر حامد توی شرایط من قرار می گرفت چه عکس العملی نشون می داد ولی من صبر کردم به امید اینکه اشتباه کرده باشم ...... صبح اول وقت صدای زنگ در اومد منو حامد با عجله لباس پوشیدیم و حامد در رو باز کرد...... خانجان با خانم حسین ، آذر خانم اومده بودن .. خوب من تو اتاقم بودم و خجالت می کشیدم بیام بیرون .... خانجان صدا زد ناز خاتون بیا مادر فدات بشم بیا براتون ناشتایی آوردم این کار مامانت بود,,,, من کردم ..... به ناچار در رو باز کردم که برم بیرون ولی خانجان پشت در وایستاده بود منو بغل کرد و بوسید و گفت : بیا ...بیا بشین با شوهرت ناشتایی بخور .....که از فردا خودت باید بهش بدی .... گفتم چشم حتما ....بعد سرک کشید توی اتاق خواب ما و گفت راحت بودی دیشب مادر ؟ و همین طور داشت به اطراف نگاه می کرد .... گفتم بله مرسی ...یک مرتبه زد پشت دستش که وای ... خاک بر سرم اون چیه ؟ پرسیدم چی خانجان ؟ گفت مادر نباید این کارو بکنی عکس باباتو چرا گذاشتی تو اتاقت الان که تازه عروسی شگون نداره ... تو بزاری حامد هم دلش می خواد عکس باباشو بزاره اونوقت میشه مثل ماتم سرا ..برو برش دار یک جایی بزار که فقط خودت ببینی .... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
متعجب گفتم _واقعا؟ سر تکون داد و گفت _آره. البته من ایران نبودم تو غربت درس خوندم.اینکه تنهایی هم درس بخونی هم کار کنی سخته! تو هم که کار میکنی درسم میخونید زیادی شبیه منی ها... حواست باشه.خندیدم و چیزی نگفتم..از گوشه ی چشم به اهورا نگاه کردم و از اونجایی که زوم کرده بود روی من نگاه هامون به هم افتاد. سریع چشامو ازش دزدیدم و از اونجایی که سامان مشغول حرف زدن شده بود گوشیم و در آوردم تا چکش کنم. خداروشکر که نه پیامی داشتم نه زنگی قفلش کردم و همون لحظه گوشی توی دستم لرزید. دوباره قفل و باز کردم و با دیدن اسم اهورا نفس توی سینم گره خورد. پیامش و باز کردم که نوشته بود: _جاتو عوض کن. مات پیامش بودم که دومین پیام اومد _خواهش میکنم ابروهام بالا پرید. نگاهش کردم و نگاه معنا دارش و روی خودم دیدم. بلند شدم که حس کردم با نگاهش بهم لبخند زد. سامان نگاهم کرد و گفت _کجا؟ کیفم و برداشتم و گفتم _آینه با خودم نیاوردم.میرم صورتم و چک کنم میام. لبخندی زد و سر تکون داد. با راهنمایی خدمه وارد اتاق پرو شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. لعنتی چشمام...توش اشک جمع شده بود. چند باری خودم و باد زدم و دست توی کیفم کردم. رژم رو در آوردم و انگار که با خودمم لج کرده باشم محکم روی لبم کشیدم و قرمزی لبم و بیشتر کردم. دیگه امر و نهی کردن تموم شد اهورا خان. اون آیلین احمق سابق نیستم. از اتاق بیرون اومدم و این بار بدون نگاه کردن به سمت اهورا به سمت میزمون رفتم و کنار سامان نشستم. حتی صندلیمم چسبوندم بهش. لبخندی بهم زد...چند دقیقه بعد رقص نور روشن و شد و دی جی اعلام کرد عروس و داماد میخوان برقصن. خیلی دلم میخواست کور بشم و نبینم اما از لج خودمم که شده دستمو زیر چونم زدم و زل زدم بهشون. اهورا بلند شد و دستشو به سمت هلیا دراز کرد.به این فکر کردم که من هیچ وقت با اهورا نرقصیدم و... باز یکی تو سر افکار خودم زدم. وسط رفتن.دستای اهورا که دور کمرش حلقه شد سرمو پایین انداختم تا کسی لرزش چونم و نبینه. دستمو مشت کردم و روی پام کوبیدم.قرار بود قوی باشم،نبازم... قرار بود به خودم و اهورا ثابت کنم بدون اونم می تونم. پس حق جا زدن نداری آیلین لبخندی روی لبم نشوندم و سرمو بلند کردم و باز نگاهم قفل نگاهش شد. با دیدن لبخندم اخم کرد و نگاهش و از روم برداشت. سامان خم شد و کنار گوشم گفت _تا اینا می رقصن بریم با مامانم آشنات کنم؟ با رودروایسی سر تکون دادم. یکی نبود بهش بگه من به مامان تو چی کار دارم؟ بلند شدم و دنبال سامان راه افتادم. جلوی یه زن جوون و شیک پوش ایستاد و گفت._قربونت برم میدونم میخوای دعوام کنی ولی دعوام نکن ببین اومدم یکیو بهت معرفی کنم. مامانش با دیدن من از گفتن حرفی که می‌خواست بزنه پشیمون شد. سر تا پام و نگاه کرد و با تحسین گفت _ماشالله. لبخندی زدم و سلام کردم که گفت _سلام به روی ماهت.خوش اومدی. خیلی خوشم اومد ازش. کل خانوادشون خون گرم بودن و مهربون. به بازوی سامان کوبید و گفت _پدر سوخته... همین لحظه که از دستت عصبی بودم عروسم و بهم معرفی کردی. چشمام گرد شد. سامان بی خیال خندید و گفت _دمت گرم ولی خبری نیست عروس نگو دختر بیچاره رو معذب میکنی.مامانش بازم نگاهم کرد و گفت _تو هیچی نمی فهمی.این دختر مثل دسته ی گل میمونه. هزار ماشالله همیشه از خدا یه همچین عروسی می خواستم. رنگ صورتم از خجالت قرمز شد. سامان بی خیال خندید و گفت _خوب مامان دختر بیچاره رو از خجالت آب کردی. با لحن آرومی گفتم _با اجازه تون. با گونه های گر گرفته به سمت میز مون برگشتم و نشستم. تا آخر شب جز نگاه های گاه و بی گاه اهورا اتفاق خاصی نیوفتاد. بعد از صرف شام دوباره پیامک اهورا روی گوشیم افتاد. نوشته بود _مامان و ارباب خونه ی توعن.باید با هم بریم.پوزخندی زدم و زیر سنگینی نگاهش بلند شدم و به سمت سامان رفتم و با خوش رویی گفتم _با اجازه من برم.اخم مصنوعی کرد و گفت _با هم اومدیم بی من میخوای بری؟ _نه آخه گفتم شاید شما بخواین تا آخر بمونین. بلند شد و گفت _آخرشه دیگه، تا تو مانتو رو بپوشی منم میام. سر تکون دادم و برای آخرین بار نگاهم و با حسرت بهش انداختم و باز هم نگاهم به نگاه‌‌ش گره خورد. * * * * * کلید و توی قفل انداختم و بازش کردم. خدارو شکر انگار همه خواب بودن. وارد شدم و درو آهسته بستم و پاورچین پاورچین به سمت اتاقم رفتم . خدا به حالم رحم کرده که خوابن چون اگه بیدار بودن و می پرسیدن اهورا کجاست هیچ جوابی نداشتم که بدم.درو بستم و نفسم و فوت کردم.تا صبح هم خدا بزرگه. لباس عوض کردم و تن خستمو انداختم روی تخت و چشمامو بستم اما جلوی چشمم تصویر اهورا و هلیا نقش بست. کلافه غلت زدم تا بخوابم اما باز هم اهورا رو دیدم.سرمو توی بالش فرو بردم اما بازم فایده نداشت. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-خب ببرش پیش مامان، منم زودی میام. -بذار به مامان زنگ بزنم ببینم خونه هست، اگه بود میارم، اگه نه می برم پیش المیرا. والا اینقدر عمه جون عمه جون می کنه باید نگهش هم داره ها. با شنیدن همان حرف های بیهوده که بوی کینه می داد لبخند از لب هایم پر کشید. تا بیشتر به حرف هایش ادامه نداد خداحافظی کردم و تلفنم را قطع کردم. -اتفاقی افتاده؟ -نه، خواهرم می خواست دخترش رو بذار پیشم. -خواهرزاده خیلی شیرینه نه؟ -خیلی، خودتون هم که یکبار تجربه کردید.نگاهش رنگ شیطنت گرفت و تازه فهمیدمم چه سوتی دادم.لبم را به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم. بعد از چند دقیقه صدای خنده هایش بلند شد، من هم نگاهش کردم و بی اختیار خنده ام گرفت. -خب منم توقع نداشتم بدون تحقیق اینجا کنارم بشینید.دوباره هردویمان خندیدم و دیگر حس بدی از گندی که زده بودم نداشتم. او انگار همه چیز را به خنده و شوخی ختم می کرد. -حالا چی گفتن در موردم؟ -چیزی بد نبوده که اینجا نشستم.پشت گردنش را خاراند و مانند پسر بچه های خنگ به آسمان نگاه کرد. -خداروشکر که دروغ گفتند.مشکوک نگاهش کردم که قیافه ی مظلومی به خود گرفت و یک مرتبه هردویمان زدیم زیر خنده. چقدر این خنده های بی غم خوب بود، این خنده های پر از عشق که زودتر از آنچه فکرش را می کردیم ما را صمیمی کرده بود... -البته در مورد من که حقیقت رو گفتن، در مورد دایی شدنم دروغ گفتن، من دوبار دایی شدم.دوباره خندیدم و گذاشتیم دنیا برای مرگ خنده هایمان نقشه های زیبایی بکشد... * کاسه ی مربا را روی میز گذاشتم و در نگاهی به پدر انداختم. چشم هایش نگران بود. -مطمئنی بابا؟ -بابا من که گفتم چند بار دیگه هم با هم حرف می زنیم. -ولی اینکه به مامانت بگم... خودت هم می دونی که کار تمومه.آه پر از سوزی کشیدم . انگشتم را روی لبه ی لیوان چای چرخاندم. ای کاش می توانستم مانند دخترهای دیگر با مادر رفیق باشم و از این جوانه ای که در قلبم تشکیل می شد برایش حرف بزنم، از اولین دیدارمان برایش بگویم و با ذوق از خوبی های مهدی بگویم. -نمیخوایم بدون اطلاع خانواده هامون زیاد پیش بریم.پدر که اطمینان را در صدایم دید لبخندی زد. همان لحظه مادر با موهای آشفته به سمتمان آمد. روی صندلی اش نشست که استکان چایش را از روی سینی برداشتم و جلویش گذاشتم. -میگم خانم، شاید این هفته چند شیفت اضافه تر برم سرکار.پدر با شیطنت به من نگاه کرد که لبخندی زدم و سرم را به زیر انداختم. -وا، میخوای خودت رو بکشی کرد؟ مگه چیزی کم دارید، همین یه شیفت بری هم برامون بسه. -خب خرجمون میره بالا دیگه.مادر مشکوک به من و پدر نگاه کرد. اینگونه که پدر می گفت یعنی خودش هم این وصلت را حتمی می دانست، دیگر وای به حال مادر... -چند روز دیگه قراره برای شیرین خواستگار بیاد.با جیغ مادر سرم را با ترس بلند کردم. دستش را جلوی دهانش گرفت و با ذوق من را نگاه می کرد. انگار خواب از سرش پریده بود. -وای بالاخره یکی هم انتخابت کرده، کیه حالا؟با حرف مادر تمام تصوراتم از مهدی و خواستگاری اش به هم خورد.تمام مدت او و پدر وامیرعلی حرف از دوست داشتن زده بودند و وجودم را پر از لبخند کرده بودند و مادر با یک جمله اش، من را مانند عروسکی تشبیه کرده بود که سال ها پشت ویترین مشغول خاک خوردن بود و بالاخره پسر بچه ای حاضر شد آن را بخرد. -نمی شناسیش، یکی از مغازه دارهایی هست که شیرین براش کار می کرد. -کلک، نگفته بودی! -چیزی نبود که بگم مامان. -حالا پولداره پسره؟ -در حد ساختن یه زندگی ساده پول داره، مهم اینه پسر خوبیه. -خانوادش چی؟ خانوادش خوبن؟ اصلا چند سالشه؟... اصلا مهم هم نیستن، می دونی شیرین جون، مهم اینه که سایه ی یه مرد بیا بالا سرت، حالا اون مرد کور و کچل هم بود مهم نبود.من حاضر بودم با مرد کور و کچل هم ازدواج کنم اما زیر بار این حرفایی که زن را فقط با شوهر داشتن معنا می کردن نمی رفتم. -دویا سه سالی از خود شیرین بزرگ تره، خوانوادش هم آدمای خوبین. -وا، یعنی جوونه؟ قبلا طلاق گرفته یا زنش مرده؟ -نه، مجرد بوده. -وا، پس ایرادش چیه؟ حرف های مادر دلم را می شکست.حال باید حالم را خوب می کردند، باید جرف از علاقه و دوست داشتن می زدند، باید برایم جشن می گرفتند نه اینگونه تمام ذوقم را خراب کنند و تمام باورهایم را ویران کنند. می خواستم از روی صندلی بلند شوم که پدر دستش را روی دستم گذاشت و نگذاشت بروم. -بس کن زن، مگه حتما پسره باید یه ایرادی داشته باشه که بیادد خترمون رو بگیره؟ -خب اگه پسره مشکلی نداره چرا نرفت یه دختر جوون رو نگرفت؟ -مامان من هنوز سی سالمم نشد. - می دونم دخترم، ولی خیلی ساله که از سن ازدواجت گذشته والا، من همسن تو بودم شیوا رو فرستاده بودم مدرسه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باورم نمیشد که این حرفهارو محمود داره بهم میزنه.دستهاش میلـرزید و پیشونیش عرق کرده بودانقدر دستمو محکم گرفته بود که دردم میومد ولی اعتراضی نمیکردم.محمود آهی کشید و گفت:گوهر مراقب بچه ام باش و بدون اون تنهادارایی اصلی من تو دنیاست،برام جنسیتش مهم نیست هر چی باشه پاره تنمه و برای خوشحالیش هر کاری میکنم خوشحالیش هر کاری میکنم.از امروز به بعد بخاطر آرامش روح برادرم دیگه اسمتم نمیارم میجنگم اول با دل خودم بعد با تمام چیزهایی که منو بهت وصل میکنه.حتی تو اون اتاق هم چشم هامو که میبندم حست میکنم ولی من نمیخوامت من این عشق عمیق رو با تو نمیخوام.من آرامشی میخوام که مدتهاست ندارم مدتهاست تا نگاهت میکنم دستام میلـرزه تا میای نزدیک حالم خراب میشه.من نمیخوام تو باشی و من اینجوری دیوونه وار عاشقت باشم.لبهامو باز کردمو گفتم:باور کنم این کلمه های قشنگ از دهن تو بیرون میاد؟من میدونستم این حس و عشق یه طرفه نیست میدونستم که توهم عاشق منی.محمود گناه من نیست که با امیر هم خونم،گناه من نیست که عاشقت شدم،گناه من اینکه مردی که عاشقشم ازم فرار میکنه.من چطور ببینم که تو همه وجودم داری مال یه زن دیگه میشی اونم زنی که میدونم و باور دارم مثل خودم عاشقته.این راه حلش نیست.محمد چرا باید از تو ناراضی باشه بخدا روح اونم خوشحاله وقتی تو خوشبخت باشی؟! محمود دستمو ول کرد عقب رفت و گفت:نمیتونم با این حس که عاشقت شدم زندگی کنم.برای فراموش شدنت هرکاری میکنم،شده باشه عذابت میدم ولی دیگه نمیزارم بیشتر از اینا عاشقت بشم.چرخید که بره ،از پـشت بغلش گرفتم و گفتم:نرو محمود بزار یه دل سیر بغلت کنم بزار انقدر محکم نگهت دارم و بوت کنم که دیگه حسرتتو نخورم.بین دستهام چرخید و برعکس و تصورم محکم بغلم گرفت.اون روز بدترین و بهترین روز تو عمرم بود عشق محمود و شنیدن احساساتش از زبون خودش.یدفعه ازم جدا شد و با عجله رفت بیرون.حتی تو خونه هم نموند و از پشت پرده های توری دیدم که رفت بیرون آتیـشی به دلم انداخت که خاموش نمیشد.مثل دیوونه ها گریه میکردم و عق میزدم،حالت تهوع تو گلوم داشت خفه ام میکرد پنجره رو باز کردم و هوای خنک و تازه به صورتم خورد یکم حالم بهتر شد،این دیگه چه مدل عاشقی بود که قسمت ما شده بود؟! بخاطر برادرش که زیر خرمن ها خاک خوابیده باید عذاب وجدان بگیره و آینده و تمام خوشیهامون رو خراب کنه.سارا یکبار شانس با محمود بودن رو از دست داده بود و اینبار دوباره قرار بود بشه محرم رسمی و شر*عی عشق کهنه و دیرینه اش.چادر سرم انداختم و پا تو مجلسی گذاشتم که هیچ کسی از وجودم خوشحال نبود.نه گوشهام میشنید نه متوجه حرف ها بودم، فقط نشسته بودم و به بخت بد و تلخم خیره بودم سفره های ناهار پهن شد و دیس های استیل پلو و روش خورشت و گوشت های درشت گوسفندی ریخته شده بود،یه پیاز قاچ خورده هم روی سبدهای سبزی وسط سفره گذاشته شد.پارچ های دوغ و نعنا و نون های تازه پخته هم روی سبدهای سبزی وسط سفره گذاشته شد.پارچ های دوغ و نعنا و نون های تازه پخته شده.ناهارِ چی بود؟عروسی شوهرم؟یا اسم گذاری بچه هـووم! زنها شروع به خوردن کردن و صدای قاشق های روحی که به ظرف میخورد تو اتاق پیچیده بود،یه کاسه نمک وسط سفره گذاشتن و هرکسی میخواست برمیداشت و با دست روی غذاش میپاچید.یه قاشقم تو دهنم نذاشتم و از خوردن بقیه هم حالت بدی بهم دست میداد.سفره رو جمع نکرده بودن که محترم خانم با مجمه روحی روی سرش اومد داخل و وسط گذاشت.زنها از تو جوراب و لباس زی،رشون پول در میاوردن و به عنوان هـدیه بچه توش میریختن.سارا گوشه ای نشسته بود و محمد کوچولوش تو بغ*لش بود،خیلیها جلو میرفتن و کادو رو به خودش میدادن.اونم حواسش بمن بود و میدونست از امروز قراره عشقمو باهاش سهیم بشم.بخاطر فوت محمد دست نمیزدن و نمیرقصیدن ولی نقل و شکلات روی سر بچه میپاشیدن.محترم خانم چادر سفید روی سر دخترش انداخت و برید، اون رسم بود که روز اسم گذاری چادر بر سر مادر میبرن و روش شکلات میریزن.محترم گفت:دخترم نافش رو با پسر زاییدن بریدن.ببینید چه پسری به دنیا آورده .بچه رو دست به دست میدادن و براش صلوات میفرستن و به صورت قشنگش فوت میکردن تا از چشم بد دور بمونه.به آغوش من که رسید پیشونیشو بوسیدم اون گناهی نداشت و پاکتر از گل بود.به آغـوش بغلی دادمش و لبخند رو لبهام خشک شد.بچه رو به اتاق مردها دادن تا مش حسین اسمشو تو گوشش صدا بزنه و صدای صلوات فرستادنشون به گوش میرسید.چندبار محمود رو صدا زدن و انگار هنوز نیومده بود و دنبالش میگشتن،کاش هیچ وقت نمیومد و منو تو اون فشار نمیذاشت.محرم منو صدا میزد بلند شدم که برم بیرون که چادرم از سرم افتاد و خـم شدم برش دارم همه نگاها روم بود و با دیدن شکمم همه فهمیدن چخبره و محمود داره پدر میشه! پچ پچ ها بالا گرفت... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-فکر نکن ولت می کنم لوران! اونقدر زجرت می دم که خودتو خلاص کنی. دهنی اسب رو کشید و چرخید و تاخت و رفت. زانوهام شل شد همونجا روی زمین پر از شاخ و برگ آوار شدم. امان از دست تو عماد، امان. اشکام بالاخره جاری شد و صدای گریه ام بلند. از همون جا داد زدم: -عماد! حلالت نمی کنــــم بلاخره اونقدر گریه کردم که هوا تاریک شد. بار و بنه رو جمع کردم و تو تاریکی به سمت خونه رفتم. صدای گرگ از هر طرف می اومد ولی من دست از جان شسته بودم. تا وقتی عماد و سیاوش بودن چه ترسی از حیوون های جنگل داشتم؟ همین که حیاط عمارت رو دیدم نفسی گرفتم. خاتون چشم به راهم با فانوس وایساده بود. دلم برای مادرگری هاش سوخت. فقط خاتون بود که هوام رو داشت و نفسم رو تازه می کرد. -کجا ماندی دختر؟ -راه رو گم کردم خاتون. چشم غره ای رفت. خوب می دونست دروغ گفتم. -پس چرا گریه کردی؟ چرا چشمات خونه؟ -ول کن خاتون، دست رو دلم نزار. و هیزم ها رو کنار کلبۀ چوبی بردم که همیشه هیزوم ها رو میزاشتیم. همین که سربلند کردم نگاه تیزه عماد رو دیدم. کمر راست کردم و مستقیم بهش زل زدم.. با خودم عهد کرده بودم دیگه ازش نترسم. با اینکه عماد یک سره برام شاخ و شونه می کشید اما می دونستم فعلا قرار نیست جونم رو بگیره و همین من رو شیر می کرد. بالاخره عماد اخمی کرد و چرخید و با قدم های محکم میون تاریکی عمارت گم شد. نفسی گرفتم و خسته و کوفته به سمت اصطبل رفتم. ولی عماد که دست بردار نبود. کار کردنم یه درد بود و عماد هزارون درد. ول نمی کرد. دست از سرم بر نمی داشت و بالاخره اتفاقی که نباید افتاد. من و عماد به جون هم افتادیم. *** با دیدن دختر رباب که به مجمع بزرگ تو مطبخ ناخنک زد، لبخندی زدم. این دختر بچۀ کوچولو و شیطون با اون لپای سرخش حالم رو خوب می کرد. کلوچه ای برداشت و دویید. با خنده به دویدنش نگاه کردم. صفیّه دختر ریزه میزه و کوچولویی بود که با ما بزرگ می شد و توی عمارت خان می چرخید. مجمع رو برداشتم و از مطبخ بیرون زدم که با سر و صدا و هیاهویی به سمت حیاط عمارت چرخیدم. . چه خبر شده؟ برای چی کلفت ها و نوکرها جمع شدن؟ با اینکه وجود من برای سیاوش و عماد سنگین بود و مدام آزارم می دادن اما هیچ مشکلی بین کلفت ها و نوکرها نبود. همه با هم کنار میومدن و هر کسی سرش تو کار خودش بود. خاتون به کسی اجازه نمی داد پاشو از گیلمش درازتر کنه اما حالا کلفت ها دور هم جمع شده بودن. جلو رفتم و جلوتر. مجمع بزرگ رو به خودم چسبوندم و از بین کلفت ها جلو رفتم. -چه خبر شده؟ صدای گریه صفیّه رو شنیدم. صفیه بود؟ دیگه صبر نکردم و با هول و ولا جلوتر رفتم. چه خبر شده چرا صفیه جیغ می زد؟ همین که جمعیت رو کنار زدم با دیدن عماد که بچه رو روی پاش گذاشته و محکم پشتش می زد، نفسم گرفت. نگاهم به مادرش رباب رسید که یه گوشه وایساده بود و گریه می کرد. خدایا عماد عقلش رو خورده؟ چرا بچه رو به باد کتک گرفته بود؟ مجمع رو دست یکی از کلفت ها دادم و جلو رفتم و داد زدم.: -عماد چه میکنی؟ زورت به بچه رسیده؟ و بدون اینکه به فکر عاقبت این خروش باشم، به تندی صفیه رو از روی پای عماد برداشتم. نگاهم به صفیه افتاد که از گریه کبود شده بود و هق می زد. عماد از جا بلند شد که دست صفیه رو گرفتم و پشتم بردم. بیچاره رباب حتی جرات نمی کرد قدم جلو بذاره و هوادار دخترش بشه. عماد با دیدن کارم چشماش گشاد شد و به تریج قباش برخورد. -چه غلطی کردی ضعیفه؟ از کی تا حالا غلط اضافه می کنی؟ نمی دونم چرا اینقدر نترس شده بودم. شاید به خاطر زجر های عماد بود. من دیگه از چیزی نمی ترسیدم. جلو رفتم و سر بالا بردم تا مستقیم تو چشماش زل بزنم. -چیکارش داری؟ چرا کتکش میزنی؟ عماد با چشمهای وق زد و درشت دست به کمر شد و گفت: -چه غلطا. روت زیاد شده سلیطه؟ حالا تو روی من می مانی؟ نه از نعره هاش ترسیدم، نه از ابروهای گره خورده اش. صورت به صورتش داد زدم: - بچه رو چرا میزنی عماد؟ بچه چه کار کرده؟ به صفیه که پشتم پنهون شده بود اشاره کرد. -نمی بینی؟ دستش کجه! چشمام گشاد شد. صفیه دست کجی می کرد؟ این بچه که آزارش به مورچه هم نمی رسید! با گیجی به طرف صفیه چرخیدم. -صفیه؟ چی برداشتی؟ ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عفت با دیدنم جیغ خفه ای کشید و گفت خاک بر سرت، این چه کاری بود کردی؟ دختره ی احمق چهار روز دیگه عقد کنونته...اهمیتی به حرفش ندادم، دیگه واسم مهم نبود قراره چی به سر زندگیم بیادبدون اینکه منتظر عفت بمونم به سمت زیرزمین رفتم، عفت هم انگار داشت موهایی که رو زمین مونده بود رو جمع میکرد و مدام نفرینم میکرد که چرا همچین کاری کردی، کم حرف پشتت میزنن، چهار روز دیگه تو عقد کنونت با این سر و وضع ظاهر بشی که باز اسمت میفته سر زبون مردم وارد حیاط اصلی که شدم چشمم افتاد به فتح اله، اون حواسش به من نبود،سرش پایین بود و انگار منتظر کسی بود که داشت با نوک کفش با سنگریزه های روی زمین ور میرفت سنگینی نگاهم رو شاید حس کرد که سرش رو بالا گرفت، با دیدن من چشم هاش از تعجب گرد شد، حق داشت، ماهرخی که قبلا دیده بود کجا، ماهرخی که روبه روش ایستاده بود کجا!دختر مغرور خان با موهای بلندش کجا، دختر ضعیف و رنگ و رو پریده ای که با موهای کوتاه روبه روش ایستاده بود کجا... با بهت گلویی صاف کرد و آهسته گفت چیزی شده؟ این چه سر و وضعیه! نگاهی به اطراف انداختم، کسی تو حیاط نبود، سریع بهش نزدیک شدم و گفتم تو... تو میتونی منو نجات بدی... اگه اون روز فرار نکرده بودی شاید میتونستی نجاتم بدی، حالا هم دیر نشده... میتونی به همه بگی تو طویله یکی میخواست بهم ت... کنه، میتونی بگی تو اون خونه خرابه منو بیهوش پیدا کردی..اینجوری همه میفهمن من بیگناهم فتح اله قدمی به عقب برداشت و گفت واسه من دردسر درست نکن دختر خان، من کم به گناه نکرده مجازات نشدم... اینبار نمیتونم از خشم خان در امان بمونم با التماس گفتم تو ميدونی من بیگناهم... مردونگی کن در حقم... می‌بینی به چه حال و روزی افتادم؟ یادت رفته من یکبار جونت رو نجات دادم؟ اگه من نبودم کی میتونست ثابت کنه دزدی و آتیش سوزی کار تو نبوده؟ اگه منم اون موقع از ترس سکوت میکردم فکر میکنی الان تو چه شرایطی بودی؟ یادت نره فتح اله، یا هر اسمی که واسه خودت انتخاب کردی... تو یک جون به من مدیونی... اگر نجاتم ندی این دین تا ابد به گردنته... چند روز دیگه مراسم عقدمه، قراره محرم مردی بشم که همسن آقامه... اگه تا اون روز نجاتم دادی که هیچ... اگه ندادی هرگز حلالت نمیکنم صدای قدم هایی به گوش رسید.از ترس دیده شدن سریع عقب رفتم و به سمت در زیرزمین دویدم، کمی بعد احمد با قدم هایی کوتاه به سمت فتح اله اومد. برام سوال بود احمد با این مرد چه صنمی داره! با دقت نگاهشون کردم،فتح اله چیزی کف دست احمد گذاشت و احمد بلافاصله اونو تو جیبش گذاشت و چند تا اسکناس کف دست فتح اله گذاشت و گفت نمیخوام دیگه اینجا بیای، هروقت لازم باشه خودم میام سراغت، حرفی هم بشنوم از چشم تو میبینم فتح اله نیشخندی زد و همونطور که پول ها رو میشمرد سرش رو بالا گرفت و چشم تو چشم شد با من... با ایما و اشاره التماسش کردم کمکم کنه، اخمی کرد و سرش رو پایین انداخت احمد رد نگاهش رو دنبال کرد و با دیدن من اخم هاش تو هم رفت و گفت ایستادی عین بز چیو نگاه میکنی؟ واسه چی موهات رو کوتاه کردی؟ یالا گمشو...آهی کشیدم و بی حرف به سمت زندانم رفتم، لحظه ی آخر قبل از اینکه در زیرزمین رو ببندم چشمم به فتح اله افتاد که با ناراحتی نگاهم میکردچشم گرفتم ازش و روی تشکم دراز کشیدم، با خودم گفتم این مرد اگه ذره ای رحم و مروت داشت من رو از این شرایط نجات میداد.همونطور که من نجاتش دادم و خودم رو به همچین دردسری انداختم. شک نداشتم کسی که داشت آبروی من رو میبرد صنمی با مراد داشت، حالا یا خودش زنده بود و کینه کرده بود از من بابت حقیقتی که گفته بودم و آبرویی که ازش برده بودم، یا یکی که خیلی بهش نزدیک بود سعی میکرد انتقام مراد رو از من بگیره شاید کسی حرف فتح اله رو باور نمیکرد اما ممکن بود باباخان یا حتی احمد با شنیدن حرف هاش به شک بیفتن و سمیرا رو سوال جواب کنن. اینجوری ممکن بود منم از این رسوایی نجات پیدا کنم طولی نکشید که در زیرزمین باز شد و سروکله ی عفت پیدا شدلگدی به پام زد و گفت تن لشتو جمع کن گوش کن چی میگم دستم رو از روی چشم هام برداشتم و گفتم بگو.. کر که نیستم عفت اخمی کرد و گفت دو روز دیگه عروسی احمده... بعدشم قراره به عقد منوچهر درت بیارن... خوب گوش بده ماهرخ، روز عروسی عین آدميزاد تو مراسم شرکت میکنی. بخوای بازی دربیاری و بیشتر از این آبرومون رو ببری از خدا نمیترسم و خودم یک بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن... نصراله نمیخواد کسی از اوضاع آشفته ی خونه چیزی بفهمهن. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
صدای مهشید بلند شد که رو به آراد گفت --من انتخابمو کردم عاطفه خانم و با دستش به سرویس برلیان اشاره کرد و گفت --من که میگم خیلی زشت و قدیمیه برعکس این یکیا خیلی ظریف و امروزین مامان سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد نیم نگاهی به آراد انداختم که با عصبانیت به مادرش زل زده بود اما نمیتونست که چیزی بگه مهشید از سکوت آراد سواستفاده کرد و یکی از سرویسای ظریفو برداشت و گفت --من میگم اینو بخریم خیلی قشنگه --منم میگم اون برلیانو بخریم اون خیلی خوشگلتره نگامو به صاحب صدا دادم و با دیدن خاله تو اون حالت تعجب کردم با عینک دودی که زده بود مثل خانمای با کلاس تو چارچوپ درب مغازه بود من و مامان با چشای از حدقه بیرون زده به خاله نگاه میکردیم که خاله بدون توجه به عکس العمل ما نزدیک تر اومد و رو به فروشنده‌ گفت --داماد دلش پیش اون برلیانه‌ مام نمیخوایم دلشو بشکنیم پس همونو میبریم با شنیدن این حرف خاله لبخندی روی لبم نشست برا اولین بار تو زندگیش به یه دردی خورد نگامو به مهشید دادم که‌بد حرصش گرفته بود مامان خودشو به خاله رسوند و به آرومی گفت -- اینجا رو از کجا پیدا کردی !!؟؟خاله با لبخندی که‌ روی لباش بودگفت --تعقیبتون کردم جونی نگاشو به فروشنده داد و دوباره لب زد --آقا قربون دستت همون برلیانو بنداز تو پاکت برامون مهشید پوزخندی زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت --پاکت!!!!خاله که خیلی عصبی شده بود دهنشو نزدیک گوشم آورد و در گوشم زمزمه کرد --من امروز نسخه این مادرشوهرتو میپیچم لبخندم عمیق تر شد و با تن پایین صدام گفتم --کار خوبی میکنی خاله جون بعد از خرید سرویس برلیان از مغازه خارج شدیم و به یه بوتیک زنونه رفتیم با شادی و مامان درحال انتخاب لباسا بودم ‌.. آراد کنار فروشنده وایستاده بود و  مهشیدم مثل ملکه ها روی صندلی نشسته بود ... نگامو به اطراف چرخوندم اما خاله رو ندیدم مچ دستمو به بازوی شادی کوبوندم شادی که دردش اومده بود هین بلندی کشید و گفت --چته؟؟با نگرانی گفتم --خاله رو ندیدی؟؟با اخمی که توی چهره اش بود لب زد --نه ندیدم همون لحظه سروکله خاله پیدا شد که با یه لباس زیر قرمز جلوی مهشید وایستاد و در حالی که لباسو روی هوا براش تکون میداد با لبخند موذیانه ای گفت --مهشید،عشقم ببین چی برات پیدا کردم مهشید آب دهنشو صدادار قورت داد و چیزی نگفت خاله بهش نزدیک تر شد و دستشو گرفت --پاشو مهشید جونم برو اینو بپوش ببینم بهت میاد یا نه ؟؟؟مهشید از شدت عصبانیت سرخ شده بود و دستشو محکم از داخل دست خاله بیرون کشید و خاله با دهن کجی ادامه داد --خوشت نیومد عزیزم ؟؟؟چند تا مرد تو بوتیک بودن که‌زیر چشمی دیدنشون میزدن داشتم درست و حسابی حال میکردم از این که مهشید احساس شرمندگی میکرد لذت میبردم ... خاله ول کن مهشید نبود و همونطوری داشت ادامه میداد لباسو برد جلوی چشای مهشید و گفت --ببین رنگشو چه خوشگله مطمئنم که خیلی بهت میاد مامان که دیگه کلافه شده بود خودشو به خاله رسوند لباسو از دستش گرفت و پرت کرد یه گوشه و با لحن عصبی و کلافه ای به خاله گفت --این چه آبرو ریزیه که راه انداختی خاله قهقه ای زد و بدون هیچ حرفی اومد پیش ما نیم نگاهی به آراد انداختم خداروشکر مشغول حرف زدن با فروشنده بود و متوجه کارای خاله نشده بود کارمون که تموم شد رفتیم سراغ یه بوتیک مردونه برای خریدن کت شلوار مهشید با اخم های در هم‌ رفته کل مغازه رو زیرو رو کرد و گرونترین مارک رو انتخاب کرد استرسی بدی به جونم افتاده بود نکنه پولش زیاد شه و نتونیم از پسش بربیایم ... بعد از اینکه آراد پرو کرد و ازش خوشش اومد کت شلوارو در اورد و رفت سمت فروشنده و کت و شلوار رو روی میزش گذاشت و گفت --آقا سعید چند میشه؟؟ --حساب نکنید خانم مقدم مهشید خواست حرف بزنه که مامان پرید جلو و مانع حرف زدنش شد --مهشید خانم  کت شلوارو  ما باید حساب کنیم مهشید با پوزخند به مادرم خیره شد و بدون هیچ حرفی عقب کشید مامان جلوتر رفت و گفت --آقا چقدر میشه در گوشی به شادی گفتم --یه وقت پنج تومن بیشتر نشه --نه بابا فوق فوقش بشه یه تومن فروشنده نگاهی به صفحه نمایشگر انداخت و خیلی خونسرد گفت --هفت تومن.نگامو به مهشید دادم که با لبخند موذیانه ای بهمون زل زده بود حالا این همه پولو از کجا بیاریم نگامو بین مهشید و آراد جابه جا کردم اونم جا خورده بود و با دیدن حال پریشونم گوشیو از داخل جیبش در آورد و مشغول تایپ کردن شد ,,خدایا یعنی داره چیکار میکنه ؟؟مدتی بعد صدای زنگ مسیج یه گوشی توی بوتیک پیچید فروشنده گوشیشو در آورد و بعد از دیدن مسیج نگاهی به ما انداخت ولب زد --ببخشید اشتباه شده حسابتونو به ریال گفتم میشه هفتصد تومن جا خوردم یعنی چی ؟؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اتاق خواب خودمان پرتقالی بود.با پرده ی حریر سفیدکه رگه های نارنجی داشت و روتختی هم از سر پرده.سرویس خواب هم سفید بود با آینه کشیده ای که توی تاج تخت قرار میگرفت قشنگ تر بنظر میرسید.چند عروسک سگ و گربه روی تخت خوابانده بودند.اتاق دیگر جارو برقی و میز اتو و وسایل اضافی قرار داشت و اتاق سوم هم کتابخانه ی سروش و میز تحریر و دو تا پشتی جا گرفته بود که روی هر پشتی دستمالی مروارید دوزی شده پهن شده بود.گوشه ی هال درخت مصنوعی با برگهایی سبز قرار داشت و سالن پذیرایی با فرشهای کرم و مبلمان سلطنتی بزرگ اراسته شده بود.پارچه ی مبلها سبز کمرنگ بود و مبلمان و میز ناهار خوری طلایی بود.کلی هم گلدان و ساعت و مجسمه عتیقه دورتادور چیده بودند.ظروف کریستال در یک ویترین قرار داشت و ظروف چینی در ویترینی دیگر.هر دو ویترین در دو کنج سالن قرار گرفته بود.هیچ چیز کم و کسر نبود.خاله مینو مدام میگفت:خیلی تو زحمت افتادید.سروش هم که میدید یک شبه صاحب اینهمه زندگی شده غش و ضعف میرفت و تعریف میکرد.امیدوار بودم که زندگی مان هم بهمین زیبایی باشد.و من روزبروز به سروش علاقه مندتر شوم.همه چیز نو و براق بود.در هر قسمت که راه میرفتم کیف میکردم و از نگاه کردن سیر نمیشدم.واقعا مادر از سفیدی گچ تا سیاهی زغال داده بود.روز موعود فرا رسید.آرایشگاه رفتم و زن ارایشگر با صورت من خودش را خفه کرد.هی میمالید و تعریف میکرد.البته زیبایی ام آنقدر بود که همه را به تحسین وا دارد.اما او دیگر بیش از حد میگفت.نمیدانم شاید هم اقتضای کارش بود.خلاصه آخر از صورتم عکس گرفت و سروش با پاترول گل زده اش دنبالم آمد.فیلم بردار دنبالمان بود.سروش دسته گلم را داد دسته کلی از گلهای غنچه ی رز سفید با لباس و تاج بلندی که زده بودم خودم هم خودم را در آینه نشناختم.خطوط مشکی دور چشمم با سفیدی و رنگ آبی آن تبانی کرده بود و زیبایی را به حد اعلا رسانده بود.سروش چند ثانیه مات و مبهوت نگاهم کرد.بعد گفت:خانم قشنگه بریم؟و با هم راه افتادیم.در ماشین را به دستور فیلمبردار باز کرد و من جلو نشستم.لباسم آنقدر بلند بود که جا نمیشد و با زحمت زیاد در را بستیم و راه افتادیم.سروش در حین رانندگی مدام برمیگشت و مرا نگاه میکرد.مثل صیادی که شکار خوبی کرده و خوشحال از اینکه دارد آن را بخانه میبرد.چشمانش قرمز بود.گفتم:چقدر جشمت قرمز شده! -تا صبح بیدار بودم.بیتو خواب ندارم عزیزم!لبخندی زدم:خوب پس امشب خوبی میخوابی. -اِ خیلی زرنگی.عروسی در هتل بود.باز هم کلاس گذاشتن.خاله مینو باعث شد که عروسی را در هتل بگیریم:زشته ابرو داریم.پیاده شدم و شانه به شانه سروش که کلی به خودش رسیده بود.راه افتادم.چقدر با کت و شلوار باوقارتر شده بود.درست مثل شخصیتهای مملکتی موهایش را مرتب ژل زده بود ولی بوی اودکلنش برایم خوشایند نبود.تند و سردرد آور بود.وارد سالن شدیم.همه دست میزدند.کل میزدند.نقل سرمان میریختند.اسکناسهای 100 تومانی روی سرمان میریختند و بچه ها بین پایمان میلولیدند و از روی زمین جمع میکردند.خدمتکار اسپند به دست جلویمان راه میرفت و از سروش شاباش میخواست.او م چند هزاری کنار سینی مسی اش گذاشت و رفت.مادرم زیبا شده بود.آراسته با وقار همه آمده بودند.چشمم دنبال عزیز و عمه هایم بود.کاملا مشخص بودند چون اکثر فامیل مادرم و پدر سروش بی حجاب بودند و فقط خانواده ی پدر من چادر به سر داشتند.دست سروش را رها کردم و یک راست بطرف آنها رفتم.برایم دست میزدند.نسیم دو دستش را در دهانش کرده بود و سوت میزد.احوالپرسی کردیم.عمه ملوک گفت:خیلی خوشگل شدی.الهی کوفتش بشه.و همه زدند زیر خنده.عزیز ماشالل میگفت و به صورتم فوت میکرد.قمر میوه ی پوست کنده درون پیش دستی را بهم تعارف میکرد:بخور مادر یه چیزی بخور.گفتم:نه میل ندارم نوش جان.فیلمبردار صدایم کرد و رفتم.شلوغ بود و سرو صدا امان حرف زدن نمیداد.دخترهای جوان میرقصیدند و گاهی سروش هم با آنان همراهی میکرد.لجم میگرفت حسودی میکردم نمیدانم چه مرگم بود.اما از اینکه با انها میرقصید حرص میخوردم.وقیح بودند و بی بند و بار.آخر شب شد و بعد از شام همه خداحافظی کردند و کم کم متفرق شدند.با عمه هایم تا ماشین عروس آمدیم.سوارم کردند و آنها هم سوار ماشینهای خودشان شدند.سروش فلاشرهای ماشین را روشن کرده بود و بوق میزد.ماشینها هم دنبال ما ریسه بودند.گاهی تند میرفت و بقیه را جا میگذاشت.گاهی می ایستاد.دوستانش جلوی ماشین میپیچیدند.سد راه میکردند.پیاده میشدند و از سروش پول میگرفتند تا راه را باز کنند.رسیدیم.خاله مینو با اسپند جلوی در ایستاده بود.تا پیاده شدیم گوسفندی جلوی پایمان کشتند و ما به خانه مان رفتیم.بعضی مهمانها بالا آمدند و ساعتی را زدند و خواندند.آقا سالار آمد.همه ساکت شدند.به احترامش ایستادیم.پیشانیم را بوسید و صورت سروش را هم بوسید. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
داخلش گلیم بود و صاحبخانه از رختخواب های خودشون چند دست بهمون دادرو به احمد گفتم: بچه‌ها رو ببین اونقدر خسته بودن با شکم گرسنه خوابیدن، برو از بیرون نونی چیزی بخر لطفا تا وقتی بیدار میشن چیزی درست کنم احمد با اینکه از خستگی پلک‌هاش روی هم میفتادن اما دستش روی چشمش گذاشت و بلند شد که همون لحظه یکی از همسایه‌ها مجمعِ حاوی غذایی رو برامون آورد.زنِ همسایه با خوشرویی و لهجه قشنگی گفت گفتم گرسنتونه براتون غذا آوردم بفرماین ناقابله ... - ممنونم لطف کردین دستتون دردنکنه... بیا احمد دیگه نمیخواد بری، احمد از خدا خواسته گوشه ای از اتاق نشست. داخل یه اتاق معذب بودیم و نمیشد راحت خوابید و استراحت کرد،بلند شدم و پیش پیرزنِ همسایه رفتم و با خجالت ازش یه پرده خواستم تا وسط اتاق بکشم که با خوشرویی برام آورد.با کمک احمد میان اتاق پرده کشیدم و راحت دراز کشیدمُ دساعاتی چشم روی هم گذاشتم بچه ها که بیدار شدن با هم از شامی که همسایه آورده بود خوردیم و دوباره بیهوش شدیم دو روز به همین ترتیب گذشت و تو این دو روز همسایه ها نذاشتن ما از بیرون چیزی بخریم و حسابی شرمندمون کردن با کلی امید پشت درب مطب نشسته بودیم تا نوبتمون بشه منشی گفت - بفرماید نوبت شماست با عجله از رویِ صندلیِ پلاستیکی بلند شدم که با صدای بدی به زمین خوردم و موجب شد یکی دو تا از بیمار هایی که داخل سالن بودن بهم بخندن،دست مهری گرفتم ومهری رو بیشتر به آغوشم فشردم و از خجالت سرخ شدم که احمد با چش غره ای به افراد حاضر در سالن باعث شد نیششون بسته بشه.پزشک رو به منو احمد گفت: - موندم علتِ این درد ها چیه که باعث شده دخترتون نتونه راه بره و اشاره به احمد ادامه داد،دخترت از کی اینجوری شده؟من و احمد از خجالت سرخ شدیم با صدای آرومی گفتم- ایشون همسرم نیستن شوهرِ دخترمه و اشاره به آذر کردم.پزشک که مرد مسنی بود از تعجب ابروهاش بالا پرید و بعد چند ثانیه اخمی کرد و گفت بهرحال کاری از دست من برنمیاد،زیاد بهت نمیاد مادر دلسوزی باشی و نگاهی به احمد کرد و دوباره ادامه داد، توکلتون به خدا باشه خیلی ناراحت شدم از طرز برخوردش چشمانم پر از اشک شد و با قلبی شکسته از مطب بیرون اومدیم آخه این مردِ اتو کشیده و بی درد چه میدونست از زندگی من!!! تموم پس اندازم خرج آزمایشات و عکس‌های مختلفی شد که این پزشک از پای آذر گرفت دیگه پولی نداشتم، دوست داشتم پیش چند تای دیگه هم از پزشک های شهر ببرمش و به همین زودی تسلیم نشم وقتی نگاهم به چشمانِ معصوم و ناامیدش میفتاد قلبم درد میگرفت بچه ها رو داخل اتاق گذاشتم و با احمد به زرگری رفتم تا گردنبندم بفروشم،پول خوبی بهم دادن و با لب خندون به خونه برگشتیم از اون روز کارمون این بود مطب به مطب پیش پزشکان مختلف بریم اما همشون حرفشون یکی بود این بیماری ناشناخته است و از ما کاری برنمیاد،آذر دختر با درکی بود و متوجه حرفهامون میشد،گریه میکرد و میگفت دیگه هیچوقت نمیتونم راه برم احمد کلافه بود و از غصه ی آذر ناراحت و عصبی، ولی چیکار میشد کرد بعد از بیست روز و خداحافظی با همسایه ها و صاحبخونه‌ی مهربون به روستا برگشتیم. یه روز که با آذر به بازارِ روستا رفتیم، آذر که خسته شده بود به زیرِ سایه‌ی درختی بردم - همین جا بشین تا من برم چند تا سیب زمینی بخرم و بیام از جات تکون نخور تا بیام.بعد از تاکید کردن مهریُ بغل کردم و ازش دور شدم، قسمتی از روستا که حالت میدون داشت آخرِ هر ماه همه از چند آبادی جمع میشدن و کالا هاشونُ برای فروش می‌آوردن و داد و ستد میکردن و خیلی شلوغ میشد. اون روز هم آخر ماه بود که من تخم مرغ‌هام رو آورده بودم تا بفروشم و مایحتاج خونه رو بگیریم. بعد از خریدم از میون جمعیت گذشتم و به کنار درخت رفتم اما...به جای خالیه آذر نگاه میکردم و از ترس و هجومِ افکارِ وحشتناکی که به ذهنم میرسید حالت تهوع گرفتم اطرافُ نگاه کردم اما خبری ازش نبود کمی جلو‌تر رفتم که آذر دست در دست یه زنِ نقاب دار دیدم که آذر بهش تکیه کرده بود و به طرف درخت می اومدن با شتاب به طرفشون رفتم و گفتم آذر دخترم مگه نگفتم از جات تکون نخور خبر مرگم زود میام کجا رفتی؟تکیه اش و به خودم دادم و زیر سایه دختر نشوندمش آذر نگران از رفتار من گفت ننه تو که رفتی چندتا بچه آمدن دور و برم میخاستن اذیتم کنن،بلند شدم دورشون کنم خوردم زمین که این خانم(اشاره به اون زن)، کمکم کرد و بردم تا آب بخورم و دست و صورتم که خاکی شدنُ تمییز کنم.نگاهمُ به زنِ ساکت و مرموزِ کنارم دادم،از پشت نقاب چشمانِ درشت و ابروهاش پیدا بود،ابرو هاشُ با خالکوبی بهم وصل کرده بود و اونقدر سرمه ی سیاه و پررنگی به چشمانش کشیده بود که علاوه بر جذاب بودنش حس ترس به آدم منتقل میکرد. - ممنونم خانم که کمکِ دخترم کردی، اجرت با خدا... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اول باید با چند تا طبیب حرف بزنم اگه تونستن کمک کنن طبیب و میارم روستا،تا پیش همه تایید کنه وگرنه کسی باور نمی کنه!احمد دیگه چیزی نگفت و قبل از ظهر رسیدیم به مریض خونه، احمد بیرون منتظر موند و من رفتم داخل سراغ طبیب خانم گرفتم که بهم نشون دادند!یه زنه تقریبا چهل و پنج ساله بود که داشت برای یه خانم باردار توضیح میداد که بارداری خطرناکی داره و باید مراقب خودش باشه! _سلام خانم من توران هستم،می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم.اون خانم باردار به کمک یه خانم دیگه رفت، طبیب که اسمش زینت خانم بود نگاه مهربونی کرد و گفت البته عزیزم گوش میدم!لب زدم راستش نمیدونم چه جوری باید سوالمو بپرسم یا اینکه سوالم جوابی داره یا نه،فقط از یه راه دور با امید زیادی اومدم که شاید بتونید بهم کمک کنید _نگران نباش مشکلتو بگو در توانم باشه کمک می کنم !با خوشحالی وضعیت رباب و واسش توضیح دادم همش همین بود حالا سوال من اینه میشه شب ازدواج از دختر خون نیاد!؟ _آره عزیزم میشه، منم چون خارجه تحصیل کردم، این چیزا رو میدونم وگرنه متاسفانه اینجا حرف زدن در مورد مسائل زنانه قبح داره و بی حیایی محسوب میشه!!احتمالا این خانومی که راجع بهش گفتی، بکارتش از نوع ارتجاعی هستش که خون نمیاد و با هر بار ارتباط هم از بین نمیره،تا زمانی که بچه دنیا بیاره!با خوشحالی از اینکه رباب بی گناهه بهش گفتم لطفا با من بیایید روستا و رباب و معاینه کنید،این دختر خیلی اذیت شده دستمزدتون هم دو برابر میدم،فقط بیایید لطفا ! _ببین منم دوست دارم کمک کنم،اما امروز واقعا نمی تونم بیام.ولی فردا اول صبح می تونم همراهت بیام!اینجوری من باید شب و تو شهر می موندم،اونم بااحمد و به هیچ کس هم نگفته بودم شب می مونم، فکر می کردم تا شب برمی گردیم خونه،و الان تو دوراهی مسخره ای بودم،!هم میخواستم بمونم تا فردا با طبیب برم و به رباب کمک کنم،هم می ترسیدم از اینکه شب بیرون از خونه باشم، واسم حرف در بیارن!در نهایت قبول کردم بمونم تا فردا با طبیب برگردیم.احمد بیرون منتظر بود بهش گفتم برای امشب باید یه جایی و پیدا کنیم شب و می مونیم،صبح با طبیب میریم روستا.افسار اسبامون و گرفتیم دستمون و پیاده داخل شهر راه افتادیم،از چند نفری پرس و جو کردیم ادرس یه مسافرخونه رو دادند که تو کل شهر همون یدونه بود که حالت کاروانسرا داشت و حدود ده دقیقه از شهر دور بود!سوار اسبامون شدیم و رفتیم جایی که آدرس داده بودند!تازه ظهر شده و خیلی هم گرسنه بودم،بیرون و داخل کاروانسرا به شدت شلوغ بود و مشخص بود به احتمال زیاد اتاق خالی نداره اسباروبستیم به تیرک های مخصوص اسب جلوی کاروانسرا رفتیم داخل،احمد از مسئول اونجا سوال کرد دو تا اتاق میخوایم برای یک شب!!مسئول یا صاحب اونجا که مردی درشت هیکل با سیبل های ازبناگوش در رفته بود با صدای بمش گفت کلا اتاق خالی نداریم،غروب مسابقه اسب سواری هستش،از همه جا اومدن،برای همین تا فردا بعد از ظهر اتاقامون پرن.!دیگه حرف زدن فایده ای نداشت،غصه ام گرفته بود که شب و چی کنم که همون لحظه یکی از مسافرا با عجله اومد گفت از مسابقه انصراف داده و نمی تونه بمونه و اتاق و پس داد،!با خوشحالی گفتم خب همین اتاق و که انصراف دادن و بدید به ما _اتاق برای شما خانم،خوشحال رفتم سمت اتاق ولی وسط راه واسادم،پس احمد چی!؟احمد نگاهمو که دید گفت من بیرون میخوابم نگران من نباش، بریم غذا بخوریم فعلا که سر ظهره استراحت کن،غروب بریم مسابقه رو تماشا کنیم!با گفتن مسابقه روح سرکش درونم زنده شد و بدون فکر با هیجان گفتم احمد من میخوام مسابقه شرکت کنم.جدی گفتم خودم میدونم اینارو، برای همین با اسم تو ثبت نام می کنیم جای همونی که انصراف داد،!بعد من لباس مردونه می پوشم و مسابقه میدم، نظرت چیه!راستی برای ثبت نام هم سعی کن صورتت معلوم نباشه، یه موقع نخوان موقع مسابقه تطبیق بدن‌ واقعا دلم میخواست تو مسابقه شرکت کنم،میدونستم که می تونم برنده شم،!به علاوه احمد توانایی مخالفت نداشت،با اخم رفت پرس و جو کرد محل ثبت نام و ثبت نام کرد برگشت،ناهار خوردیم و من رفتم اتاق برای استراحت،برای غروب و مسابقه دل تو دلم نبود و لحظه شماری می کردم!احمد رفته بود لباس مردونه واسم گیر بیاره، با لباسای تقریبا مندرس برگشت که خیلی بزرگ بودن واسم،هر جور فکر می کردم نمیشد بپوشمشون _احمد لباساتو در بیار!احمد مثل اینکه عجیب ترین جمله زندگیشو شنیده باشه،حرف منو تکرار کرد،لباسامو در بیارم؟چرا؟در حالی که خنده مو نمی تونستم کنترل کنم گفتم نترس نمیخوام عفتتو لکه دار کنم ، لباسای تو هم نو هستن،هم خیلی تو تن من زار نمیزنن،من لباسای تورو می پوشم،تو هم همین لباسایی که آوردی و بپوش احمد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii