#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلونهم
تا صبح نتونستم بخوابم صبح بیدار شدم و اول صبح رفتم سراغ حسن اما سر ساختمون نبود منتظر شدم اما نیومد
دست از پا درازتر برگشتم خونه فائزه شال و کلاه کرده بود که بره گفتم باید باهات حرف بزنم گفت مامان حوصله ندارم برم عصر میام حرف میزنیم .خودمم حال و حوصله نداشتم رفتم تو اتاق دراز کشیدم.هزار تا نقشه کشیدم که اینطور میگم این کار و میکنم .نرگس اومد تو اتاق که زندایی زنگ زده فکر کردم پروین هست رفتم زود گوشی رو برداشتم دیدم زهراس.بعد احوالپرسی گفت علیرضا میخواد شکایت کنه مهین هم گفته منم شکایت میکنم گفتم به تو هم خبر بدم .گفتم مرتضی خوشش نمیاد من واسه ارث و میراث برم دادگاه گفته چیزی. نگیرم
زهرا گفت والا منم چیزی رو که قراره با جنگ و دعوا باشه نمیخوام علیرضا گوشش بدهکار نیست.جرات اینکه به زهرا بگم چیکار کردم و هم نداشتم.خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم که دوباره زنگ زد فکر کردم زهراس دوباره میخواد چیزی بگه دیدم همون خانم دیروزی هست .سلام و احوالپرسی کرد و پرسید جوابمون چیه اجازه خواستگاری میدیم یا نه گفتم والا یه گرفتاری پیش اومد نتونستم به باباش بگم امروز میگم .کلی سفارش کرد که حتما بگم و فردا خبر بدم .گوشی رو قطع کردم دنیا اومد پیشم گفت کی بود گفتم خواستگار فائزه گفت مامان از من نشنیده بگیر ولی دوستم میگفت این پسره پسر خوبی نیست گفتم کی گفت امید دیگه .گفتم تو از کجا میدونی گفت دو سه باری زنگ زده با فائزه حرف زده من متوجه شدم.من چقد غافل بودم از بچه هام
گفتم به بابات میگم بره تحقیق کنه
عصر فائزه اومد باز یکراست رفت تو اتاقش.یکم بعد هم مرتضی اومد دو تا چایی ریختم و گفتم بیا تو ایوون فرش پهن کردم باهات حرف دارم.مرتضی دست و روشو شست و اومد میخواست مغازه لوازم یدکی باز کنه میگفت دیگه نمیتونه تو جاده کارکنه سخته براش ماشین و میخواست بده شاگردش برونه مثل قبل سهم مرتضی رو بده.اومد تو ایوون و گفت چخبره اقدس دو روزه ریختی بهم گفتم بشین میگم بهت نشست و چاییشو خورد و گفت خب در خدمتم.گفتم برا دخترت خواستگار پیدا شده فوری گفت فعلا وقتش نیست .گفتم منتظر جواب مان گفت کی هستن .نمیتونستم بگم که فائزه با پسره جیک تو جیک هست گفتم مادرش تو آموزشگاه دیده فائزه رو گفت بگو نه فعلا وقتش نیست گفتم باشه.فرداش خانمه زنگ زد گفتم باباش میگه الان وقتش نیست .گفت یعنی چی وقتش نیست دخترتون با پسرم دوست شده ما آدمای با آبرویی هستیم که پا پیش گذاشتیم گفتم من نمیزارم دیگه دخترم با پسرتون ارتباط داشته باشه جمعش میکنم و گوشی رو قطع کردم.عصر شد فائزه مثل شیر زخم خورده اومد خونه.اومد تو آشپزخونه و گفت چرا بابا مخالفت کرده.خودمو زدم به اون راه و گفتم با چی گفت با خواستگاری امید گفتم امید کیه کلافه گفت مامان خودتو چرا زدی به ندونستن.گفتم تو حالیت هست داری چه غلطی میکنی.من رفتم تحقیق گفتن پسره ادم درستی نیست.عصبی داد زد غلط کردن مگه چشه گفتم بابات کلا نمیدونه خودش مخالفه میگه الان وقت شوهر کردنت نیست.گفت اره وقت شوهر کردن من نیست میخوایید ترشی بندازید الانم همه دارن مسخره ام میکنن رفت بالا تو اتاقش.رفتم دم پله ها رو داد زدم بابات گفته از فردا هم نمیری آموزشگاه.چند دقیقه نگذشته بود که داد و هوارش بلند شد که چرا انقد شما گیر میدین من از این خونه خسته شدم از این گیر دادنا از این کنترل کردناتون.حوصله فتنه گرهای فائزه رو نداشتم شب شد و مرتضی خسته و کوفته اومد خونه.سراغ فایزه رو گرفت و گفتم بالاس هر چی صداش زد نیومدساعت ده شب بود سر شام بود که آیفونو زدن.مرتضی برداشت و اخماش رفت تو هم و گفت صبر کن الان میام.شلوارشو پاش کرد و با عجله رفت دم در صدای داد و بیداد بلند شد چادر سرم کردم و رفتم دم در یه پسر جوون با همون خانم و یه آقای دیگه که پدرش بود دم در بودن و پسره کنار دیوار وایساده بود و مرتضی رو به پدر امید گفت آقای محترم من نمیدونم چخبره اینجا من نمیخوام الان دختر شوهر بدم.مادر امید اومد جلو و خواست حرفی بزنه رفتم تو کوچه و گفتم تو کوچه زشته جلوی در و همسایه لطفا بیایید تو حیاط مرتضی هم گفت بله بفرمایید تو اینجا ما آبرو داریم.اول خانمه اومد تو بعد پدرش و بعد امیدپسر قد بلند و خوش تیپی بود اومدن داخل و مادرش گفت اخه اقا مرتضی این بچه ها همو میخوان چرا مانعشون میشید مرتضی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت چی میگن اقدس سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم پسره بلند شد و گفت اگه نزارید عرفی بیاییم جلو مجبورم از راه دیگه وارد بشم.مرتضی سیلی محکمی زد تو گوش امید و گفت غلط میکنید از تو حیاط داد زد و فائزه رو صدا کردخدا خدا میکردم که نیاد اما چشم سفید تر از این حرفها شده بوداومد تو حیاط و گفت بابا ما میخواییم ازدواج کنیم گناه که نکردیم .
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهلونهم
وقتی حامد اومد از صورتش پیدا بود که خسته اس منو که دید پرسید چیزیت شده ؟ حالت خوبه ؟ به جای من جانجان گفت : چرا نباشه مادر از صبح استراحت کرده و اونجا روی مبل لمیده و باز با یک خنده ی بلند ادامه داد حالا داره برای تو ناز می کنه .... ماشا لله به فکرشم نرسیده که برای شوهرش شام درست کنه ...گفتم خانجان ؟ شوخی می کنین یا جدی میگین ؟ گفت : نه بابا شوخی می کنم داشتیم حرف می زدیم نفهمیدیم چطوری وقت گذشت ...عروس و مادر شوهر گرم حرف زدن بودیم ......حامد باز منو بغل کرد و گفت : عزیز دلم حتما حوصله ات سر رفته ؟ خانجان گفت : آره والله من همش حرف زدم حوصله اش سر نره و احساس تنهایی نکنه ... چرا نمی بریش بیرون یک بادی به کله اش بخوره؟ گناه داره بچه ی مردم .... حامد گفت : چشم روی چشمم یک کم استراحت کنم می برمش گفتم خانجان شما نیای منم نمیرم ... گفت : نه مادر شما ها جوون هستین من نماز می خونم و کارامو می کنم تا شما ها برگردین .... .من اونجا فهمیدم که در مورد اون اشتباه کردم و از کاراش منظوری نداره و می خواد فقط برای من دلسوزی کنه ...... با خودم فکر کردم اگر من یک کم گذشت داشته باشم اون زن خوبیه ....... اونشب منو حامد با هم بیرون شام خوردیم ولی من یک پرس هم برای خانجان گرفتم و براش بردم خونه و دیدیم که هنوز شام نخورده و منتظر ماست.... خوشحال شد که بفکرش بودیم ... .... تا موقعی که دانشگاه باز شد من همین جور باب میل خانجان و دست براه پا براه راه می رفتم . راضی نبودم و بهم سخت می گذشت ولی اینو فقط خودم می دونستم و بس ..... همین که می دیدم اون منو دوست داره منم به دلش راه میومدم .... حامد دوستم داشت و عاشقانه با هم زندگی می کردیم .... اون غیر از توجهی که به من و احساسم داشت همیشه از کلمات خوب و عاشقانه استفاده می کرد ... روز اولی که دانشگاه باز شد من برای از خونه بیرون رفتن داشتم پرواز می کردم از اینکه دیگه مجبور نبودم تا برگشتن حامد با خانجان تنها باشم خوشحال بودم ..... صبح با حامد از خونه اومدم بیرون و کنارش توی ماشین نشستم ...اونم راه افتاد و گفت : وای چه خوبه توام با من اومدی ..... به نیمه های راه که رسیدیم ...من احساس کردم حالم خوب نیست گفتم حامد ؟ گفت :جانم عزیزم چیزی می خوای ؟ گفتم : حالم خیلی بده ...حامد دستپاچه شد و زد کنار و گفت: چی شدی فدات بشم؟ بهاره .... بهارم .... انگار تمام تن منو سوزن می زدن، احساس کردم بدنم داره بی حس میشه. دیگه قدرتی توی تنم نبود حتی نمی تونستم حرف بزنم. نگاه ملتمسانه ای بهش کردم، دیگه چیزی نمی شنیدم و آخرین چیزی که دیدم صورت وحشت زده ی حامد بود و از حال رفتم.... موقعی که حامد داشت منو از ماشین پیاده میکرد رو حس کردم داد می زد بهار ... بهارم .... چشمتو باز کن تو رو خدا، عزیز دلم... و همینطور منو بغل زد و بطرف بیمارستان دوید فورا منو روی یک تخت خوابوند و دستگاه فشار رو به دستم بست... تمام دوستانش تو بیمارستان دورم جمع شده بودن. اون بی تاب بود پشت سر هم و بدون اختیار می گفت: فشارش پایینه... فشارش پایینه... بدو بهش سرم وصل کن بدو... و خودش یک آمپول به من زد. دو تا پرستار دست و پا و بدن منو ماساژ می دادن... دکتر باقری دوست صمیمیش بود. مرتب بهش می گفت تو دستپاچه ای تو بشین بسپرش به من. آروم باش حامد... اینطوری نکن... خودت می دونی که الان بهتر میشه دیگه فشارش کم کم میاد بالا. نترس رفیق ....ای بابا... مرد گنده داره گریه می کنه... نمی دونم چقدر طول کشید که من تونستم حرف بزنم ... حامد دست منو گرفته بود و ماساژ می داد. آهسته چشممو باز کردم و گفتم حامد؟ گفت جانم عزیزم نگران نباش داری بهتر میشی... و بلند شد و دوباره فشارم رو گرفت و گفت خدا رو شکر بهتره. دکتر باقری گفت: چیکارش کردی مرد به همین زودی از پا دراومد...راستشو بگو... گفت نه والله از شوخی گذشته اصلا حالش خوب بود حتی خوشحال شده بود که دانشگاه باز شده امروز با ذوق و شوق داشت میرفت دانشگاه... اصلا ناراحتی در کار نبود. من از همین نگران شدم ... آخه کلا دختر قوی و سالمیه ... چرا این طوری شده نمی دونم ...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_چهلونهم
با حرص گفتم
_انقدر سر به سرم نذار اهورا.دهنمو باز کنم حرفای بدی بهت میزنم.
به سمتش برگشتم و با غیظ نگاهش کردم که گفت
_مث تو نیست آیلین!آرومم نمیکنه.
خندیدم و گفتم
_به این زودی دلت و زد؟اشکال نداره یکی دیگه!
مهتاب، آیلین،هلیا...دوست دختر که زیاد داری برو ببین کی آرومت میکنه.
خیره نگاهم کرد و گفت
_حالم و نمیفهمی نه؟
هلش دادم عقب و گفتم
_نمی فهممت. اصلا.
این بار بدون مکث از اتاق بیرون رفتم و زیر لب گفتم
_هوس باز عوضی.از مدرسمم افتادم.
* * * * *
با کوبیدن محکم در به هم تکون شدیدی خوردم و متعجب به هلیا نگاه کردم که با خشم از اتاق اهورا بیرون اومد.
با دیدن من گفت
_ببخشید آیلین جون.میشه لطف کنی یه لیوان آب سرد برام بیاری؟
سر تکون دادم و به آشپزخونه رفتم. پشت سرم اومد و روی صندلی آشپزخونه نشست و سرش و روی میز گذاشت.
لیوان آب و جلوش گذاشتم و خواستم برم که گفت
_دیگه دوستم نداره.
خشکم زد. برگشتم و گفتم
_بله؟
سرش و بلند کرد و با چشای اشکی گفت
_یکی دیگه تو زندگیشه!
چشمام گرد شد و گفتم
_مطمئنید؟
بلند شد و به سمتم اومد..جواب داد
_مطمئن شدم. سه شبه خونه نرفته.میدونی چی کار کردم؟
فقط نگاهش کردم که ادامه داد
_برای اولین بار اتاقش و زیر و رو کردم یه لباس زنونه کنار تختش بود.دختره سایز ظریفی داره. درست مثل تو
لب باز کردم تا حرف بزنم اما مانع شد
_بیشتر از اون لباس عکس زیر بالشش دلم و سوزوند.
رنگ از رخم پرید. جلو اومد و گفت
_اهورا این سه شب خونه ی تو بود.
ترسیده گفتم
_نه... نه... نه... هلیا خانوم من... با لحن بدی گفت
_اومدی توی این شرکت و خودتو پاک ترین دختر عالم نشون دادی. تورت و اول برای اهورا پهن کردی بعد سامان...
حتی نمی تونستم حرف بزنم.با نفرت ادامه داد
_انقدر وقیح بودی با این که می دونستی اهورا نامزد داره براش دام پهن کردی و باهاش هم خوابه شدی.
به سختی گفتم
_اشتباه میکنید.
پوزخند زد
_اشتباه میکنم؟با مظلوم نماییت کاری که کردی که سامان تو فکر ازدواج باهاته اما لباس خوابت توی اتاق شوهر منه.
کلافه داد زدم
_این طوری نیست من...
با سیلی محکمی که به صورتم زد حرفم قطع شد. با خشم داد زد
_من یه مرد احمق نیستم که گول این چشای مظلومتو بخورم هرزه خانوم.
همزمان با اتمام حرفش اهورا وارد اتاق شد و با دیدن من با خشم غرید
_چه غلطی کردی هلیا؟
هلیا بی پروا داد زد
_چیه؟ناراحتی زدم تو گوش هم خوابت؟
اهورا با خشم بازوی هلیا رو گرفت و غرید
_حواست باشه چی داری میگی احمق!
اشک هلیا در اومد. محکم به سینه ی اهورا کوبید و داد زد
_خیلی پستی... آشغال،عوضی...با یه دختر بچه که چشش به مال و منالت افتاده و هوش از سرش پریده ریختی رو هم. این هرزه چی داره که...
اهورا که دستش و بالا برد من با ترس عقب رفتم و جیغ خفه ای کشیدم.
هلیا ناباور نگاهش کرد.دستش وسط راه موند.نگاهی به صورت ترسیدم کرد و دستش و پایین آورد.
نفسش و فوت کرد و بازوی هلیا رو گرفت و گفت
_بیا بریم بیرون حرف میزنیم.
هلیا بازوش و محکم کشید و گفت
_توی این سه شبی که با این حال می کردی فکر آبروت نبودی حالا از جیغ و داد من می ترسی؟تاوان کارت و بد میدی اهورا...کاری می کنم این کت شلوارهای مارک تو هم بذاری برای فروش تا بدهیات صاف بشه نیوفتی زندان.
رو به من کرد و با نفرت گفت
_اما تو نگران نباش فقط تبلیغ هرزه گری ماهرانه تو میکنم مشتریات زیاد بشه
خواست از آشپزخونه بره بیرون که اهورا باز بازوش و گرفت و بدون نگاه کردن به صورتش گفت
_این دختر ناپاک نیست...
نگاهش کرد و با حرفش نفسم و برید
_زنمه... یعنی... زنم بود.
متحیر نگاهش کردم. هلیا بیچاره تا چند دقیقه بدون نفس کشیدن به اهورا و من نگاه میکرد.
به سختی تونست صداش و پیدا کنه
_مگه تو زن داشتی؟
سکوت اهورا رو که دید داد زد
_با توعم عوضی... تو زن داشتی؟
اهورا از کوره در رفت و با چهره ی قرمز از خشم عربده زد
_آره خدا لعنتم کنه... همون موقع که بهت پیشنهاد ازدواج دادم و دو روز بعد زدم زیرش واسه این بود که زن گرفتم. یه دختر بچه ی روستایی. چون من یه خانَم.
یه خان بزدل که واسه محروم نشدن از ارث یه دختر بچه رو عقدم می کنن و منه بی عرضه نمی تونم تو روشون وایسم و بگم نمیخوام. سرم پایین افتاد..هلیا محکم به سینه ی اهورا کوبید و داد زد
_خیلی پستی... آشغال... عوضی... حروم زاده ی بی غیرت...زن داشتی گه خوردی اومدی سمت من.
حالم بد شد و بیرون زدم.اول از آشپزخونه، بعد از شرکت!
سرم گیج می رفت.حرفای اهورا مثل پتک توی سرم کوبیده میشد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_چهلونهم
صدای شیوادرگوشم پیچید:
-حالاخوبه که بابا نگفته خواستگارنداشتی که نرفتی.لبخندازلب هایم پرکشید، امشبی که بایدبهترین شب زندگی ام می شدحداقل کوتاه می آمد، امشب دیگر مرامقصد حرف هایش قرارنمی داد، یک امشب رابه قلب زخم خورده ام استراحت می داد.نگاهم به سمت مهدی کشیده شد که نگاه نگرانش رابه خودم دیدم.لبخنداجباری زدم تاحال خرابم رانشان ندهم امااوفهمیده بود دوباره شده بودم مقصد تیرهای خواهرکم.سرم راتکان دادم و دوباره گوش هایم را به حرف های بزرگ تر ها سپردم. می دانستم دوباره با نگاه ها دلگرم مهدی حالم خوب می شود.
-راست میگید والا، مثلا همین یک هفته پیش شیرین جون یه خواستگار داشت ماشالله هیچی کم نداشت، توی یکی از خیابونای بالا شهر مطب داشت،ازاخلاقش هم که نگم ولی خب شیرین جون گفتن نه دیگه، منم دیدم به دل دخترم ننشست ردش کردم رفت.با تعجب به لب های مادرنگاه کردم.من کی خواستگار داشتم که آن هم دکتر باشد؟ آن هم مادری که به دنبال شوهر دادن من بود ردش کند برود؟
-اره سهیلا جون، والا مادختر عین دسته گل روگذاشتیم جلوی مهدی، مهدی هم قبول نکرد، دختره از اون خرپولا بود.
به سمت مهدی برگشتم که شانه ای به معنای نمی دانم بالاانداختم. ازنیش زدن به مسابقه ی دروغ گفتن رسیده بودند.من نمی دانم این پسر و دختر پولدار و زیبا کجا بودند که چشم ما تا به حال به آن ها نیفتاده بود، به گمانم درخیالات مادرهایمان به سر می بردند، با همان اسب سفید...
-حالا ازاین بحث ها بگذریم، بهتره تا ما هم هم روبیشتر بشناسیم این دوتا هم با هم حرفاشون رو بزنند.
-اره باباجان، پاشو اقای مهدی رو ببر توی اتاقت.چشمی زیرلب گفتم و هردویمان از جایمان بلند شدیم. به سمت اتاقم رفتیم. در را باز کردم و خداراشکر قبل از آمدن آن ها اتاق را از نخ و پارچه پاک کره بودم.او هم پشت سرم وراد اتاق شد و در را بست. با نگرانی به سمتش برگشتم، نمی دانستم حرفی که می زنم درست هست یا نه اما می خواستم بدانم، می خواستم خیالم راحت شود و بدانم مانعی سر راه من و او نیست.
-آقا مهدی، مادرتون از من خوشش نمیاد؟سرش را کج کرد وبا چشم هایی که این بار رنگ مظلومیت به خودگرفته بودند خندید.
-چرا این فکر رو می کنی؟صدای شیوادر گوشم پیچید:
-حالاخوبه که بابا نگفته خواستگار نداشتی که نرفتی.لبخند ازلب هایم پر کشید، امشبی که باید بهترین شب زندگی ام می شد جداقل کوتاه می آمد، امشب دیگر مرا مقصد حرف هایش قرار نمی داد، یک امشب رابه قلب زخم خورده ام استراحت می داد.نگاهم به سمت مهدی کشیده شد که نگاه نگرانش رابه خودم دیدم. لبخند اجباری زدم تا حال خرابم رانشان ندهم اما او فهمیده بود دوباره شده بودم مقصد تیرهای خواهرکم.سرم راتکان دادم و دوباره گوش هایم را به حرف های بزرگ ترها سپردم. می دانستم دوباره بانگاه ها دلگرم مهدی حالم خوب می شود.
سرش راکج کرد و با چشم هایی که این بار رنگ مظلومیت به خود گرفته بودند خندید.
-چرااین فکر رو می کنی؟
-آخه...انگشت هایم را درپیچیدم و دنبال کلمات گشتم، کلمه ای که هم بتواند منظورم را برساند وهم ذره ای دلخوری در دل او نشناند.
-خب می دونید...
-اگه منظورتون اون جرف های بین مادر و خواهرتونه، من عذرمیخوام، مادرم یکم اخلاقش تنده.دستپاچه دست هایم رابه نشانه ی نه تکان دادم.
-نه نه، تو اون بحث ها که مادروخواهر خودمم مقصر بودن ولی... خب ازهمون اول که اومدن انگار...لبخند از لب هایش پاک شد. انگار دیگر نمی توانست در چشم هایم نگاه کند.بعد از چند دقیقه سرش را بلند کرد و دوباره رنگ غم را از صورتش پاک کرده بود، من با اشک می شستمشان و و با لبخندی که تلخی اش دل را می سوزاند.
-خب، من سوالام رو شروع کنم یا شما؟
-هنوز جواب سوال قبلیم رو ندادید.
-مگه میشه شما رو دید و از بودنتون ناراحت شد، مامانم از یه چیز دیگه دلخوره، ربطی هم به شما نداره.
-داره، لطفا بگید.
-هرچی شما بگید، من که نمی تونم به شما دروغ بگم. مادرم و زنداییم از بچگیم دختر داییم رو برای من می دونستن، البته خیلی ساله که من بهشون گفتم قصد ازدواج با دخترداییم رو ندارم ولی امشب دیگه جدی باورش کردند. شما هم نگران نباشید، مامان با تموم این اداهاش خیلی زود نرم میشه، فقط کافیه دوتا مامان جون بهش بگید ببینید چیکار میکنه.چشمکی پایان حرف هایش زد و انگار در قلب من آشوبی برپا شد. من... برای اولین بار... داشتم معنای... دوست داشتنن را می فهمیدم، نمی خواستم به همین سرعت طعم گس شکست را هم بچشم.
-چرا ازدواج نکردید باهاش؟
-دوستش نداشتم.
-من رو دارید؟سرش را کمی نزدیک اورد، چشم هایش را تنگ کرد و انگار چشم هایش جان داشتند، حرف می زدند، عشق بازی می کردند، دست نوازش می چیشیدند و بوسه ای روی قلبم می کاشتند.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_چهلونهم
اولین بار بود که اونطوری جلوش بودم، به روش نیاورد ولی حواسم بود که هـی نگاهم میکنه.دیس برنج رو هم آوردن و نشستیم رو به روی هم.محمود غذا کشید و گفت:خیلی وقت بود کپمه نخورده بودم، خودت پختی؟! براش ماست ریختم و گفتم:این غذای مورد علاقه منه که دوست داشتم با هم بخوریم.محمود با اشتها میخورد ولی من خیره بهش بودم و از اون همه اشتهاش میبردم.نگاهم کرد و گفت همیشه فکر میکردم طاووس بهترین آشپزه،ولی امروز با طعم این غذا فهمیدم از طاووس بهتر هم هست.براش دوباره کشیدم و منم خوردم واقعا چه طعم خوب و خوشمزه ای داشت.غذا که تموم شد میدونستم که میخواد بره رفتم کنارش نشستم و هنوز با عشق نگاهش میکردم،اونم با عشق نگاهم میکرد،دستشو جلو اورد و موهامو بازی داد، کی باورش میشد محمود خانی که پرنده جرئت نداشت در حضورش پرواز کنه حالا داشت منو، خـونبس برادرشو با عشق نگاه میکرد! موهامو پشت گوشم زد و با صورت متفاوت تر از همیشه اش گفت:امروز تموم میشه.گوهر کاش یجور دیگه دیده بودمت و یجور دیگه عاشقت شده بودم.سرشو نزدیک آورد و گونه مو آروم بو*سید، میخواست عقب بکشه که پشیمون و دوباره جلو اومد و پیشونیمو بو*سید.دستهامو دور گـردنش حلقه کردم و گفتم:من به همین یه روز عاشقی هم راضی ام.محرم صداش میزد و باید میرفت، نمیتونستم دستهاشو ول کنم ولی باید میرفت وچاره ای نبود.آهـی کشیدم و گفتم:ممنون محمود خان، امروز من اون انسانیتتو کامل دیدم. جلو رفتم و صورتشو بو*سیدم و تا جلوی در بدرقه اش کردم چون چادر نداشتم جلوتر نمیتونستم برم.دستش روی در بود ولی نمیتونست بازش کنه و پشت بهم وایستاده بود،اون روزهارو برای دشمنمم آرزو نمیکنم!اشک هام میریخت ولی جلوی دهنمو گرفته بودم تا متوجه نشه و اونم حتی نچرخید تا در رو ببنده و رفت و منو با هزارتا غم تنها گذاشت.اون روز شد بهترین روز زندگی من.
**
تو همین روزهاست که سارا خودشو تو دل محمود جا کنه و من مطمئنم محمود بخاطر فراموش کردن من میره سمت سارا.هر روز که محمد قد بکشه و هر روز که چشمش به بچه خودمون بیوفته داغ دلش تازه میشه.اینا واقعیت زندگی منه!روزی هزار بار میمیـرم و زنده میشم.کاش هر روز کتـکم میزدن،هر روز ازم کار میکشیدن،سر گرسنه رو بالشت میزاشتم ولی اینجور از درون نمیسوختم.معصومه بغلم گرفت و گفت:روزی که محمود اومد و آوردت فکرشم نمیکردم یه روز خاله رباب باهات سر یه سفره بشینه چه برسه که تو رو هم مثل دخترش دوست داشته باشه..اینا معجزه خداست قبول کن.اون روز هم گذشت و روزها از پی هم میگذشتن...برفها آب شده بودن و درختهای حیاط شکوفه باز کرده بودن، انگار اونجا قسمتی از بهشت بود.عطر گل و شکوفه هانسیم بهاری و گاه گاهی بارون قشنگ و رعد و برق هاش،همیشه عاشق بهار بودم و چی از اون بهتر...بیشتر مواقع پشت پنجره بیرون رو نگاه میکردم و از دیدنش لذت میبردم.اونشب خیلی وقت بود همه خوابیده بودنو عمارت تو سکوت بود دو هفته کامل بود که محمود برای مزارع صبح بعد نماز میرفت و وقتی هم برمیگشت همه خواب بودیم و نمیدیدیمش.اونم علاقه ای به دیدن من نداشت و فاصله بینمون هر چی محکمتر میشد اون دلسرد تر و من وابسته تر میشدم.بارون میبارید و پنجره رو باز گذاشته بودم و هوای خنک به داخل میومد، تب بچه ام گرم بود و به اصطلاح دو نفسه بودم و همش گرمم بود.محمود خیلی آهسته اومد سمت اتاقش و رفت داخل.خیلی از موقع خواب همه گذشته بود.بدجور دلم میخواست برم پیشش ولی چطوری میرفتم.آهسته رفتم تا در رو باز کنم و برم داخل که صدای ضـربه خوردن به در اتاق محمود به گوشم خورد دستم رو دستگیره نچرخید و گوشمو به در چـسبوندم صدای سارا بود که آروم گفت منم باز کن و طولی نکشید که صدای باز و بسته شدن در اومدعقب عقب برگشتم و داشتم میلـرزیدم! از بس اون لحظه حالت بدی بهم دست داده بود که چند لکه خـون روی لباسم دیدم.گلوم از بغض داشت خفه میشد و باور نمیکردم که سارا رفته باشه تو اتاق محمود.هزاران سوال تو ذهنم بود که اون داخل چخبره و چندمین باره که رفته داخل.به خودم دلداری میدادم و میگفتم:از کجا معلوم که رفت داخل؟! شاید کاری داشته و برگشته اتاقش ولی دلم آروم نمیگرفت طول اتاق رو راه میرفتم و با دندون گوشه های ناخونهای دستمو میکندم.داشتم دیوونه میشدم ،آروم رفتم بیرون و با دیدن دمپایی های سارا پشت در شکم تبدیل به یقین شد و تازه باورم شد که قبل از اون روزهای خوشم بوده و بعد از این قراره روزی هزاربار بمـیرم و باز از خاکستر خودم سرپا بشم.بازوهامو میکندم و باورم نمیشدانقدر از حرص بازوهامو کنده بودم که از دردش به خودم اومدم صدای سارا میومد، نزدیک رفتم و گوشمو به در چـسبوندم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_چهلونهم
امیر رضا به سمت خانه هدی حرکت کرد. زنگ را فشرد.
_سلام خانمم. خوبی؟ اگه میشه بیا پایین بریم بیرون کارت دارم.
_سلام چشم الان میام.
هدی با ذوق لباس پوشید و به سمت همسرش پرواز کرد.
_سلام اقایی. خوبی؟
_به به خانوم. من خوبم تو خوبی؟
_شکر منم خوبم. خب کارتون چی بود؟
_کارم که خیلی خیره بگم؟
_اگه خیره که بگو من منتظرم.
_اول بانو سوار ماشین بشن. بعدش میگم خدمتتون.
هدی سوار ماشین شد و امیر رضا در را بست. خودش پشت فرمان نشست و حرکت کرد.
_وای رضا بگو دیگه جون به لبم کردی.
امیر رضا خندید و گفت:چشم خانم. راستش امروز امیرمهدی اومد مغازه.
_خب؟؟؟
_خب وایسا بگم خانم هول.
_باشه باشه بفرمایید.
_اومد گفت دلش پیش خورا خانم گیره و روش نمیشه بهش بگه خواسته که ما با پیش قدم بشیم.
_نه جدیی!؟ وای خدایا شکرت.
_الان چرا انقدر خوشحالی؟
_چون من از اولم میدونستم این دوتا همو میخوان. خداروشکر که برادرت بالاخره پا پیش گذاشت.
_توام فهمیده بودی؟
_بله پس چی!؟
_خب حالا میری بهش بگی؟
_فک کن یه درصد نگم. مگه میشه؟
کار خیر بود و هدی مشتاق گفتن.
_کی میگی؟
_امروز ساعت ۱ باهاش کلاس دارم بهش میگم
_ایول به خانم خودم پس ببینم چیکار میکنیا.
_تو از الان برو به داداشت بگو دنبال مراسم عقد و عروسی باشه.
_از دست تو دختر.. چشم میگم بهش. بزارمت دانشگاه؟
_آره اگه زحمتی نیست.
_زحمت چیه خانمی؟تو سراپا رحمتی.
دیدن حورا در آن حال و روز اعصاب هدی را به هم ریخت، کاش حورا از آن همه تنهایی در بیاید. کاش با امیر مهدی ازدواج کند و خیال همه را راحت کند.
قدم هایش را تند کرد و به حورا رسید.
_سلام حورا جون خوبی؟
حورا از دیدن هدی، آن هم با این عجله متعجب شد وگفت:سلام عزیزم. چطوری؟ چی شده چرا هن هن می کنی؟
_دویدم تا بهت برسم.
_نگرانم کردی! چیزی شده هدی؟
_هیچی بابا می خوام باهات صحبت کنم.
حورا کنجکاوانه گفت: باشه بیا بریم سلف حرف بزنیم.
با هم وارد سلف شدندو یک میز را اختیارکردند.
_خب بگو ببینم چی شده که انقدر پریشونی؟
_راستش چجوری بگم حورا؟ امممم
_عه هدی بگو دیگه جونم بالا اومد.
هدی می دانست که حورا هم به امیر مهدی بی میل نیست اما بیان کردن خواسته همسرش کمی برایش سخت بود. اما میدانست که باید بگوید.
_اگه یه پسر با خدا و با ایمان و آقا ازت خاستگاری کنه...
_هدی تو که میدونی جواب من چیه پس ولش کن!
_حتی اگه اون پسر امیر مهدی باشه؟
_امیر ..مهدی؟
_عه چیشد رنگ به رنگ شدی! تو که جوابت نه بود!
سکوت کرد. شاید بر زبان آوردن این که امیر مهدی او را می خواهد برایش سخت بود ولی مطمئن بود که او را دوست دارد.
_به من که چیزی نگفتن.
_عوضش اومده به من گفته.
حورا با بهت هدی را نگاه می کرد. هدی خندید و گفت:سکته نکنی! منظورم اینه که اومده به رضا گفته، رضا هم اومده به من گفته.
بابا طفلی روش نمی شده به تو بگه به من گفته که به تو بگم، اه چه قاطی پاتی شد.
حورا خندید و گفت:فهمیدم به خودت فشار نیار.
_خلاصه بگم حورا جان, این برادر شوهر ما دلش پیش شما گیره.
اومده به آقامون گفته. آقامونم به من گفته که بیام به تو تحفه بگم.
_من...نمیدونم...راستش..
_باشه بابا نمیخواد سکته کنی من فهمیدم جوابت چیه. منتظر باش تا خدمت برسیم
و دیگر منتظر حورا نشد و رفت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_چهلونهم
لباسش رو بالا زد که عصبانی شدم.
دستار دور کمرش رو باز کردم و به تندی دستش رو عقب زدم محکم روی زخمش فشار دادم. با دست خونی دستم رو گرفت.
-مگه بهت نمیگم برو، چرا موی دماغم شدی؟
بدون اینکه اهمیتی بدم فشار روی زخمش رو بیشتر کردم گفتم:
-نامردی تو خونِ ما نیست عماد، از مردونگی به دوره ولت کنم. خاتون هم که نیست، چجوری میخوای تنهایی از پس خودت بر بیایی؟
ریشخندش زیر نور برق میزد.
-برای من دم از مردونگی نزن.
دستار رو روی زخمش گذاشتم و لباسش رو در آوردم. شرم داشت و سرسنگین بود اما دیگه حرفی از رفتن نزد. سینۀ پهن و هیکلش زیر نور برق می زد. زخمش رو فشار دادم و گفتم:
-کجا زخمی شدی؟ بازهم نوچه های چنگیز بودن؟
چشمای عماد تیز شد.
-تو از کجا دانی؟
نیشخندی زدم.
-یادت رفته سیاوش یه روزی رفیقم بود.
چونه اش زیر نور روی هم چفت شد و به تندی دستمو پس زد.
-آره یادمه که از پشت به همین رفیقت خنجر زدی، بی معرفت.
از کوزه گوشه اتاق پیاله ای اب براش ریختم و به لبهاش چسبوندم:
-آره ولی تو به فکر خودت باش که داری رخت عافیت می پوشی. اگه من برم کی میخواد به دادت برسه؟
-خودم از پسش برمیاد.
-عماد زبون به دهن بگیر بذار ببینم چه بلایی سرت اومده.
و دستمال رو روی زخمش گذاشتم و دستش رو روی دستمال گذاشتم و دستور دادم:
- اینجا رو فشار بده تا من برم آب گرم و ضماد بیارم.
به سرعت به سمت مطبخ رفتم از سماور کاسه ای آب جوش برداشتم و چندتا چلوار. و ضمادی که خاتون همیشه بالای قفسه ها میذاشت.
به تندی به طرف اتاقش رفتم. عماد بی حال و بی جون چشم روی هم گذاشته بود و از تب به خودش می لرزید. لگن رو کنارم گذاشتم و دستمال رو خیس کردم و روی زخمش گذاشتم. از درد نفسی از لای دندون هاش گرفت و عقب کشید. از درد حتی چشم باز نکرد.
بالاخره بدون حرف اجازه داد تیمارش کنم. زخمش رو تمیز کردم. ضماد زدم و بستم. نیم تنه لختش به خاطر عرقِ تب، زیر نور فانوس برق می زد. نگاه ازش گرفتم و چلوار رو دور کمرش بستم. اما بدتر از اون تب بود که به سراغش اومده بود. کم کم چشماش بسته شد و از حال رفت. تب و لرز گرفته بود. هذیون میگفت و زیر لب ناله میکرد. با چلوار و آب ولرم عرقش رو میگرفتم اما معلوم نبود سردشه یا گرمشه میکرد. تب می کرد و به خودش می لرزید.
دستمال نم دار روی پیشونیش گذاشتم که بی حال چشم باز کرد و نگاهش روی صورتم چرخید. گوشه لبش به لبخند نادری باز شد.
-ماه پری خودتی؟ ماه پری خانم!
و دستش رو به سمتم دراز کرد. دلم به حال عماد سوخت و آهی کشیدم. این مردِ بد اخلاق هم زندگی سختی داشت. تنها و بی کس توی این اتاق، همه زندگیش رو برای سیاوش گذاشته بود. نه سری داشت و نه همسری. شاید ماه پری اسم زنش بود شاید هم خواهر و دلداده اش. پس به خاطر همین اینقدر سنگدل شده بود. حتمی داغ غمی که تو دلش بود از سنگش کرده.
دلم براش کباب شد دستش رو گرفتم و با محبت گفتم:
-بخواب عماد، بخواب تا حالت خوب بشه.
ولی دستم رو گرفت و روی صورتش گذاشت و گفت:
-کجا رفتی ماه پری؟ چرا تنهام گذاشتی؟ خاتون چرا رفت؟ ماه پری چرا پیشم نموندی؟
دستم رو به آرومی از زیر دستش بیرون کشیدم.
-بخواب عماد، بخواب.
و روی موهاشو نوازش کردم. میون خواب و بیداری و هزیون ها چشماش کم کم بسته شد، اما لبخندی روی لبش نشست که غریب بود. من تا به حال لبخند عماد رو ندیده بودم.
تا سحر پلک روی هم نذاشتم و پاشویه اش کردم. بالاخره اون شب سخت و تلخ هم صبح شد. خروس خون بود که با صدای خش خش گالش ها روی سنگریزه های حیاط چشم باز کردم. دستی روی پیشونی عماد کشیدم. عطشش پایین اومده بود.
خیالم که راحت شد با صدای رباب وسائل و چلوارهای خون آلود رو برداشتم و بیرون بردم. باید یه جوری این ها رو سر به نیست می کردم. صبح روز بعد شروع شد بدون اینکه یه خواب راحت داشته باشم. شب بیدار موندن و نگرانی از زخم عماد، حالا تموم شده بود و خستگی به تنم مونده بود.
به سختی روزم رو شروع کردم خاتون که سر و کله اش پیدا شد خبر دادم که عماد زخمی شده و به خاتون سپردمش و خیالم راحت شد.
سطل آب رو کشون کشون به مطبخ می بردم که خاتون رو میون راه دیدم. سطل رو زمین گذاشتم و به پیشوازش رفتم.
-چه شد خاتون؟ حالش روبه راهه؟
-ها خوبه، خوابیده.
دست خاتون رو گرفتم و به آرومی زیر لب گفتم:
-عماد نمی خواست کسی بویی ببره. به خان که نگفتی؟
سر بالا برد.
-نه، گفتم رفته شهر.سری تکون دادم و حرفی نزدم. مهم این بود که عماد زنده بمونه. با وجود همهی بدی هایی که در حقم کرده بود عماد یه خوبی داشت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_چهلونهم
یکبار از عفت شنیده بودم که زعفرون زیاد باعث س.قط بچه میشه و امید داشتم تا بچه بزرگتر نشده بتونم از شرش خلاص بشمزعفرون رو برداشتم و مقدار زیادی تو کتری ریختم و گذاشتم تا به جوش بیادبوی زعفرون پیچیده بود تو مطبخ و من با وسواس مدام سرک میکشیدم که نکنه سروکله ی سمیرا پیدا بشه و بهم شک کنه، به هرحال اون کثافت میدونست تو اون خونه خرابه چی به سر من اومده لیوانی برداشتم و زعفرون غلیظ رو توش ریختم و کمی که خنک شد یک نفس سر کشیدم، از تلخی اش چهره درهم کشیدم و چند لیوان آب خوردم تا کمی حالم بهتر شد، حالت تهوع امونم رو بریده بود و میترسیدم استفراغ کنم و اثر زعفرونی که خوردم از بین بره با عجله همه چیز رو جمع کردم و برگشتم تو اتاقم مدام راه میرفتم، بالا و پایین میپریدم و با گریه به خدا التماس میکردم نجاتم بده یک ساعت بعد دردی زیر دلم پیچید. ذوق کردم و گفتم حتما بچه داره سق.ط میشه. با وجود دردی که داشتم لحظه ای نمینشستم، مدام راه میرفتم، بالا و پایین میپریدم و به شکمم فشار میآوردم تا هرچه زودتر خلاص شم دردم لحظه به لحظه بیشتر میشد و توانی برای سرپا ایستادن نداشتم، روی تشکم دراز کشیدم و تو خودم جمع شدم، با حس مایع گرمی روی پام با وجود درد شدید لبم به خنده باز شد، با خودم گفتم خلاص شدی ماهرخ...اما یک ساعت بعد رفته رفته دردم کم و کمتر شد، سریع از جا بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم، نمیدونستم بچه س.قط شده یا نه با خودم گفتم اصلا شاید حامله نباشم، دو ماه عقب انداختن که دلیل نمیشد...باید یک جوری مطمئن میشدم، تو ده خودمون که نمیتونستم پیش کسی برم... باید فکرمو به کار مینداختم و راه دیگه ای پیدا میکردم در نهایت راه حلی پیدا کردم،باباخان عمه ی پیری داشت که تو ده دیگه ای زندگی میکرد و هفت تا دختر داشت و از قضا سومین دخترش قابله بود، یادمه قدیم تر ها خیلی باهم رفت و آمد میکردیم، اما چند سال بعد فوت ننه نور، عفت به یکی از دخترهای عمه تهمت زد که تو چشم به شوهر و زندگی من داری و اینجوری پای عمه و دختراش رو از خونه برید... اما میدونستم باباخان هر ازگاهی به مناسبت عید و سال نو سری به عمه میزنه و منم گاهی باهاش میرفتم، صدقه سر نفرتی که از عفت داشتن حسابی به من توجه میکردن، حالا یا واقعا دوستم داشتن.ستاره، زن احمد پوزخندی زد و جوری که صداش به گوشم برسه گفت خوبه والا، بعد اون همه رسوایی، چطور روت میشه سر سفره بشینی؟با خشم نگاهش کردم، اگه احمد نبود میدونستم چطور حق این زن رو کف دستش بذارم، ستاره ابرویی بالا انداخت و کمی ازم فاصله گرفت، رفتارش رو نادیده گرفتم، انقد درد و غصه تو قلبم بود که حوصله نداشتم جواب ستاره رو بدمستاره اما مشخص بود دنبال بحث و دجله چون بعد چند دقیقه دوباره زیرلب گفت+والا ما هم جرات نداریم تو ده سرمون رو بالا بگیریم...حرفش با صدای جدی باباخان نصفه موند+چی شده عروس؟ چرا زیر لب حرف میزنی؟ مشکلی داری بلند بگو؟ستاره سریع خودش رو جمع و جور کرد اما زبونش رو کوتاه نکرد، با چاپلوسی گفت چی بگم آقاجون... به خدا من اگه حرفی میزنم از سر دلسوزیه، شما خانواده ی من هستید، دوست ندارم دوست و دشمن پشت سرتون حرف بزنن باباخان چشم غره ای به احمد رفت و گفت دوست و دشمن حرف مفت زیاد میزنن، توام اگه میخوای تو این خونه موندگار باشی بهتره به اهل این خونه احترام بذاری... الانم اگه غذات رو خوردی میتونی بری تو اتاقت بشقاب ستاره نصفه بود، اما حرف باباخان واضح و مشخص بود، برای همین ستاره زیرلب معذرت خواهی کرد و با قهر و دلخوری از سر سفره بلند شد. احمد خواست همراهش بره که باباخان مانعش شد+غذاتو بخور احمد، بذار زنت تنها باشه و یکم فکر کنه. بلکه یاد بگیره تو موضوعی که بهش مربوط نیست دخالت نکنهاحمد نگاه بدی به من انداخت و سرجاش نشست، شاید اگه نامزد محمود اونجا نبود احمد ساکت نمیموند...باباخان غذاش رو که تموم کرد رو به عفت گفت،کت منو بیار، میخوام یک سری به عمه ام بزنم.عفت با کنجکاوی گفت+خیر باشه خان، طوری شده؟نه، خیلی وقته بهشون سر نزدم، شنیدم شوهرش مریض احواله،میرم ببینم کم و کسری نداشته باشنعفت پشت چشمی نازک کرد و گفت+اگه لازمه منم بیامباباخان اما اشاره ای به من کرد و گفت حاضر شو ماهرخ، با ماهرخ میرم، چند باری که تنها رفتم سراغش رو گرفتن عفت دهن باز کرد تا چیزی بگه اما با نگاه تند باباخان زبون به دهن گرفت و غرغرکنان مشغول جمع کردن سفره شدمنم تندی رفتم و حاضر شدم، تو راه رفتن به ده عمه شیرین باباخان بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش گفت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_چهلونهم
با شنیدن صدای شادی کلی تعجب کردم چرا بی خبر اومده دکمه رو فشار دادم و درو باز کردم گوشیو که سرجاش گذاشتم یکتا از اتاق زد بیرون و گفت
--خاله ست
--نه شادیه
--من برم یه دوش بگیرم برا شب سری تکون دادم و رفت در ورودیو باز کردم و شادی با حال داغونی اومد تو با دیدن حالش تعجب کردم.... در رو بستم و با لحن کنجکاوانه ای پرسیدم
--حالت خوبه شادی ؟؟؟سرشو به نشونه منفی بالا انداخت که ادامه دادم
--چیزی شده عزیزم ؟؟؟فقط سکوت کرد که دستشو گرفتم و با لحن مهربونی گفتم
-- خب اگه چیزی شده به من بگو عزیزدلم
--بریم اتاقت حرف میزنیم باشه ای گفتم و رفتیم به اتاقم.روی تخت نشستیم و یه مدت منتظرم موندم ولی همش ساکت بود و چیزی نمی گفت دیگه کم کم داشتم نگران میشدم با استرس لب زدم
--ببینم خدایی نکرده مادرت طوریش شده ؟؟؟سرشو تند تند به نشونه نه ادامه داد که ادامه دادم
--نکنه بازم فیلت یادت هندوستان کرده با شنیدن این حرفم سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت دیکه فهمیدم که چی شده ... شادی پنج ساله که یه نفرو دوست داره خودش میگه که اونم دوستش داره اما من باورم نمیشه ... از سکوتش و حال خرابش عصبی شدم و با تندی گفتم
--تا کی میخوای خودتو گول بزنی هاااان؟؟؟؟اگه دوست داشت هرروز یه بامبول جدید درست نمی کرد نگاشو به من داد و گفت
--تورو خدا نگو همتا جون ... خانوادش مخالفن اون بیچاره که تقصیری نداره نفسی گرفت و با یکم من من ادامه داد
--م مادرش میگه که عروس د دست فروش نمیخوام این حرفو زد و زد زیر گریه دماغمو بالا کشیدم و با دهن کجی بهش گفتم
--اه اه حالا انگار مادرش کیه ؟؟آراد رو ببین پدرش یه برند مشهور جهانی داره اما میخواد با دختری مثل من ازدواج کنه اسم آرادو آوردم و دوباره یادش افتادم ... از روی تخت بلند شدم و کلافه رو به شادی گفتم
--خدا بگم چیکارت نکنه شادی من خودم کم بدبختی دارم توهم اضافه شدی شادی وقتی کلافگیمو دید با کنجکاوی پرسید
--باز چی شده ؟؟؟؟با آراد دعوات شده؟؟؟نوچی کشیدم که پرسشی نگام کرد و ادامه داد
--پس چی؟؟؟
--امشب منو یکتا با آراد و خواهراش میریم رستوران برقی به چشاش زد و با خوشحالی گفت
--این که خیلی خوبه نشستم کنارشو ادامه داد
--فقط که این نیست قراره که شهاب و خواهرشم بیان شادی ابرویی بالا انداخت
--شهاب کیه دیگه ؟؟؟کلافه پوفی کشیدم
--همونی که اون شب منو از شمال برگردوند
--آها همونی که گفتی پسر داییه آراده و یه هفته خونشون موندی سرمو به نشونه تایید تکون دادم که گفت
--خب بیاد تو چیکارش داری؟؟؟
--وقتی میبینمش دست و پامو گم میکنم و هول میشم شادی با تعجب پرسید
--چررررا؟؟؟سئوال خوبی پرسید اما جوابی برای سئوالش نداشتم که هین بلندی کشید
--نکنه تو عاش......
--ساکت شو شادی
با تشری که بهش زدم لال مونی گرفت شادی که به نظر میرسید دلخور شده بلند شد و گفت
--من برم دیگه بلند شدمو روبه روش وایستادم و گفتم
--کجا به سلامتی؟؟؟؟
--برم خونه فکر بکری به سرم زد اگه شادیم باهامون میومد هم حال و هواش عوض میشد هم درمقابل اون جک و جونورا ازم دفاع میکرد سر آستین مانتوشو گرفتم
--میشه توهم شب باهامون بیای؟؟؟با تعجبی که توی صداش بود گفت
--من؟؟؟؟
--آره دیگه مدتی رفت تو فکر و با شک و تردید گفت
--نه من شب باید برم اجناسو بفروشم
نگاهی به لباساش انداخت و ادامه داد
--تازه لباس درست و حسابیم تنم نیست
با لحن بچه گونه ای گفتم
--یه امشبو کار نکن لباستم که مشکلی نداره شادی که اصرارهای شدید منو دید ناچارا باشه ای گفت ....منم از شدت خوشحالی محکم بغلش گرفتم.نگاهی به ساعت انداختم دیگه خیلی دیر شده بود ... خواستم برم سمت کمدم تا بپوشم بریم که شادی مانع شد و گفت
-- بذار من انتخاب کنم که چی بپوشی سری به نشونه باشه تکون دادم و شادی لبخندی زد وخودشو به کمدم رسوند و یکی از دو مانتویی که آراد برام گرفته بود و با شال ستش انتخاب کرد برام کمک کرد تا لباسامو بپوشم بعد اینکه آماده شدم شادی خواست که آرایشم کنه اما مانع شدم و با لحن تندی گفتم
--رستوران رفتنم مگه آرایش میخواد ؟؟همراه شادی رفتیم بیرون یکتام جلوی در ورودی منتظر ما بود خودمونو به یکتا رسوندیم و خواستیم از خونه بریم بیرون که صدای خاله مانع شد
--منم حاضرم نگامو به خاله دادم و با دیدن تیپی که زده بود چشام از حدقه زده بیرون مانتوی جلو باز پوشیده بود و موهاشم چتری بسته بود یه آرایش غلیظ با عینک دودی که همیشه ازش استفاده میکرد
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_چهلونهم
چای درست کردم.پنجره ها را باز کردم.باران قطع شده بود و آفتاب طلایی بر زمین خیس میتابید.بوی نم خاک مستم میکرد.بیاد باغ اقاجون افتادم.بیاد نسیم عمه مهناز قربان صدقه های قمر چقدر برای خودشان برنامه میتراشیدند و دور هم بودند.خوش بودند دلم برای خودم سوخت.هیچکس سراغم را نمیگرفت.غربت و تنهایی را تازه داشتم احساس میکردم.غرق فکر بودم که تلفن زنگ خورد سومین زنگ برداشتم:الو بفرمایید.
-سلام خاله جون.خاله مینو بود.
-سلام خاله چه عجب یاد ما کردین.
-بخدا گرفتارم.گفتم:خدا نکنه بلا بدور باشه.
-خوب تو چطوری؟سروش چطوره؟بهش بگو بی معرفت یه سراغی از ما نمیگیری؟
خندیدم و گفتم:والا خاله از چشم من نبینید.ولی خودش هم گرفتار شده.خاله مینو وسط حرفم پرید:گرفتار؟گرفتار چی؟
-هول نکن مشکل کاری براش پیش اومده.یه کم نگران کارشه.خاله با تعجب و خنده گفت:کاری؟مگه سروش سرکار میره؟یک لحظه احساس کردم رودست خوردم.داشتم از فضولی میمردم با احتیاط پرسیدم:مگه شما از اینکار جدیدش خبر ندارین؟خاله خنده اش بیشتر شد.
-چه حرفا میزنی کتی جون.سروش تن به کار نمیده.اون تا پول مفت سالار هست یه قدم هم برنمیداره.با لحنی که عصبانیتم مشخص بود گفتم:خودش بمن گفت میرم سرکار.پس کجا رفته؟خاله کمی هول شد:والا چی بگم.حالا شاید هم زن گرفته و آدم شده بابا.هم میخواست نیش مادرشوهری بزند هم میخواست گند سروش را مخفی کند.لجم گرفته بود.گفتم:خدا کنه که آدم شده باشه.خاله که از حرفم ناراحت شده باشه.جواب داد:تو رو خدا از حالا اینقدر بچه م رو تحقیر نکن.اون به اندازه کافی زن ذلیل هست.یک هفته میشه که یه تلفن هم نزده.عیب نداره.هر جا باشه خوش باشه.تنتون سلامت نونتون گرم و ابتون سرد.بما چه ولی این رسمش نیست.
کفرم بالا آمده بود.پسرش بی عاطفه بود مرا سوال و جواب میکرد او بیخیال بوده من باید کلفت و کنایه را میشنیدم.گفتم:چشم من پیغام شما رو میرسونم.
-خوب خاله قربونت برم.خیلی مزاحمت شمد.راستی آخر هفته شام منتظرتونم.
با غیظ حرف میزدم.گفتم:خیلی ممنون زحمتتون میشه.
-نه بابا این حرفا چیه.ما شما رو خیلی دوست داریم.
-دل به دل راه داره.
-خوب کتی جون کاری نداری؟خداحافظ.
-خداحافظ.گوشی را گذاشتم دست به سینه به گلدان روی میز خیره بودم.چرا سروش به من دروغ گفته بود؟اگر دروغ گفته بود پس تا 11 شب کجا بود؟پس یعنی او همه ی داستان را سرهم کرده بود و مرا ساده گیر آورده بود.وای که دلم میخواست جلوی دستم بود و تکه تکه اش میکردم.موبایلش را گرفتم خاموش بود.هر چه میگرفتم جواب نمیداد.اعصابم خرد شده بود.از اینکه براحتی سرم کلاه گذاشته بود دیوانه میشدم.آتش میگرفتم.باد پرده ها را تا وسط اتاق آورده بود.بلند شدم و پنجره ها را بستم.حوصله ی هیچ کاری نداشتم.حتی فنجان چای صبح را نشستم.فقط فکر میکردم.حرفهای سروش را مرور میکردم.وای که چقدر احمق بودم.چقدر نفهم بودم.فکر بجایی نمیرسید.نمیدانستم باید به رویش بیاورم پنهان کنم مچش را بگیرم.هزار راه به مغزم می آمد.ولی اگر اشتباه کنم اگر خاله مینو در جریان نبوده باشد آنوقت سکه ی یک پول میشدم.آنوقت هر چه میگفتم حرفم باد هوابود. نه، باید محتاط تر عمل کنم. آتشم کمی فروکش کرده بود. نزدیک عصر بود. تصمیم گرفتم اخر هفته جلوی خاله مینو مسئله را مطرح کنم تا هر دو به جان هم بیفتند یا مسئله روشن شود. خون خونم را می خورد. ثانیه ها به کندی می گذشت، باید عادی رفتار می کردم. بلند شدم و تخت خواب را که از صبح آشفته مانده بود مرتب کردم.دستی هم به اتاق کشیدم. قهوه درست کردم. منتظر سروش نشستم.ساعت هنوز هشت نشده بود که آمد. زنگ زد. رفتم در را باز کردم. از لای در شاخه گل سرخی را به داخل اورد و خودش بیرون ماند: اجازه هست؟در را کامل باز کردم: بیا تو بی مزه.گل را گرفتم و بوییدم و سروش با لبخندی در را بست و دنبال من به سمت اتاق نشیمن امد.لباس هایش را سریع دراورد . من هم گل را داخل لیوان ابی گذاشتم و مشغول ریختن قهوه شدم. به اشپزخانه امد و در حالی که دستش را روی شکمش می مالید گفت: از گشنگی دارم می میرم. غذا چی هست؟و با دست دیگر در قابلمه روی گاز را برداشت. پشتم به او بود و داشتم در فنجان ها شکر می ریختم. گفتم دیشب که نخوردی. قورمه سبزی داریم.اونم چه قورمه ای!بو کشید و گفت: به به، پس زودتر بیار.سرحال بود، خیلی سرحال. با تعجب پرسید: راستی کارت چی شد؟
- کارم، اهان کارم. روبراه شد.
- اِ، پس خوب دعایم کارگر بود.
- خیال کردی.از قدیم گفتن به دعای گربه کوره بارون نمی یاد.دیس برنج در یک دست و بشقاب خورشت در دست دیگر، اوردم و روی میز گذاشتم. گفتم: تو خیال کردی. اولا این دفعه گربه اش کور نیست.ثانیا حالا که دیدی بارون اومد.چند پر کاهو داخل دهانش گذاشت و شروع به کشیدن غذا کرد: پس اگه دست شماست، لطفا بگید بارونش یه کمی زیاد کنن.قهقهه زدم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلونهم
محبت منُ به اتاقی برد که خانم خونه در حال مطالعه بود کت و دامنی که اون زمان فقط اشراف میپوشیدن به تن داشت و پاهای خوش تراششُ خیلی راحت به نمایش گذاشته بودبا دیدنم طره ای از مو هاشُ پشت گوش انداخت و پرسید.خب بگو،اسم، و هر چی لازمه بعد از توضیحاتم دوباره مشغول مطالعه شد
و گفت.....
- خیلی خوش شانسی چون خدمتکارمون باید مسافرتی بره و دو سه ماه نیست میتونی تا میاد جاش وایسی ولی باید قانون و مقررات اینجا رو دقیق رعایت کنی،یه پسر و دو دختر دارم که علاوه به کار خونه باید کارهایی که بچهها ازت میخوان رو دقیق انجام بدی ماهیانه بهت حقوق میدم مطمئن باش آنقدری حقوق میگیری که لبخند رضایت به لبانت بیاد حالا برو محبت خونه رو نشونت بده.محبت جای جای خونه رو بهم نشون داد و تاکید کرد هر کاری ازم خاستن بدون کم و کاست انجام بدم وگرنه پرتم میکنن بیرون شب با آذر مثل همیشه کنار هم خابیدیم و من غرقِ نوازشِ مهریُ و آذر شدم از فردا باید مهریُ به آذر میسپاردم
و تنهایی سرکار میرفتم،دلواپسشون بودم که اتفاقی براشون نیفته از طرفی هم مجبور بودم برای سیر کردنِ شکممون برم دنبال کار.چند روز اول همه چیز خوب پیش رفت و کار هامُ منظم انجام میدادم اما کم کم بهونه های بچه های محمود خان شروع شدپسرهای ۱۵,۱۴ساله ای داشتن که کارشون این بود وقتی حوصلشون سر میره تخمه بشکنن
و پرت کنن تو اتاق ها و من با جارو دنبالشون برم تا پوست تخمه ها رو جمع کنم یه بار که چند تا پوست تخمه ندیدم
زنِ محمود خان چنان سیلی ای بهم زدکه اشک تو چشمام از شدت دردش جمع شدسرم فریاد میزد که پول یامفت به کسی نمیدیم کارت درست انجام بده
وگرنه پرتت میکنیم بیرون من اشک میریختم و بچه هاش و بخصوص دخترِ تخسش بهم میخندیدن تکبر و غرور از وجناتِ تموم اهالی این خونه بودحیف که مجبور بودم تحملشون کنم وگرنه یک دقیقه حاضر به تحملِ چنین خفتی نبودم.یه ماه تموم شد و حقوق خیلی خوبی بر خلاف اذیت آزار هاشون بهم دادن که باهاش تونستم کلی خرید کنم
و اجاره خونه رو بپردازم ماه دوم دو روز مونده بود که ماه تکمیل بشه محبت خانم سَر زده آمد و محمود خان با کمال بی رحمی عذرمُ خواست محمود خان رو به زنش گفت حقوقشُ بدین بره رد کارش، خونه شلوغ پلوغ دوست ندارم.سر به زیر گفتم آقا بزرگی کنین و بزارین همین جا بمونم من باید خرجِ خونهام رو بدم و نیاز دارم به این حقوق محمود خان چشماش ریز کردُ پرسید:پس اون شوهرِ گردن کلفتت کجاست؟نمیدونستم چی بگم آخه من تا الان نگفته بودم بیوهام و کلا حرفی نزده بودم.با من من گفتم: فوت شدن چشمانِ حریصش برقی زدن و گفت آها که اینطوربعد نزدیکم شد و آروم طوری که من بشنوم گفت:نظرت چیه با من راه بیایی تا من کمکت کنم هان؟از اینهمه وقاحت تنم لرزید و مردمک چشمام گشاد شد
- ممنون آقا میرم خونه بهش فکر میکنم.به نظرم اگه چیز دیگه ای جز این میگفتم بلایی سرم میاورد پس بهتر بهش وعده ی سر خرمن بدم. لبخند چندشی زد
و دسته ای اسکناس که شاملِ حقوقم بود به طرفم گرفت
- آفرین زن خوب اینا هم حقوقت هم جایزه ات یه کم به سر و صورتت برس فردا بیا پیشم.لبخندِ نصفه نیمه ای زدم
و به سرعت از اون محلِ کثیف دور شدم اگه کلاهم میفتاد دیگه حاضر نبودم برگردم.حالا مونده بودم از این پس چکار کنم،بعد دو سه روز فکر کردن به این نتیجه رسیدم موادِ حلیم و آشُ بخرم و الان که هوا رو به سردی هست ببرم لب خیابون بفروشم تا ببینم چطور پیش میره از روز بعد شروع کردم به پختنِ حلیم و آش داخلِ حیاط.حلیم و آش ها که آماده شدن رویِ گاریِ که حالت چرخ دستی بود
و چند روز پیش خریده بودمش گذاشتمشون و به طرف خیابون حرکت کردم،به محل رفت و آمد مردم و خریدُ فروش ها که رسیدم روبندی زدم تا خجالت نکشم درسته کارم حلال بود
و درست.اما چشمم ترسیده بود از نگاه های ناپاک اطرافم بوی خوشِ غذا هام
سریع همه رو به طرفم کشوند و چشم بر هم زدنی دیگها تموم شدن، اونقدر خوشحال و شگفت زده شده بودم که از پشت روبندم اشک هام سُر میخوردن روی گونه هام،کارم شده بود همین گاهی اوقات که خلوت بود برای نظافت در خونه های اشراف زاده ها میرفتم با این تفاوت که روز مزد کار میکردم و دیگه موندگار نمیشدم.کمکم تونستم بینِ در و همسایه خودمُ به عنوان قابله و حکیم جا بندازم و از این طریقم کمک خرج خونه باشم،درسته سخت بود و استراحت نداشتم اما همین که محتاج نمیموندم خودش خیلی بود.اونقدر سرگرم کارم شده بودم که وقتی به خودم آمدم متوجه شدم فقط دو ماه دیگه تا اومدنِ احمد از سربازی مونده،البته گاهی بهش مرخصی میدانند و به دیدنمون میاومد اما من حساب کتاب روزها از دستم رفته بود،
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_چهلونهم
راجع به دستمزد هم باهاش حرف زده بودم که راضی شد این مسافت تقریبا طولانی و بیاد!برای طبیب دورشکه اجاره کردیم و من و احمدم با اسبای خودمون راه افتادیم،هیچ جا توقف نداشتیم باید سریع میرسیدم که سر ظهر رسیدیم خونه
_به به خوش گذشت دیشب بهت! والا من یادم نمیاد رسم باشه دختر شب بیرون از خونه بمونه،اونم با یه مردنامحرم رستم خان کلاهتو بنداز بالاتر..نرسیده باید تیکه های سودابه رو که با رستم و بقیه جلوی ورودی عمارت ایستاده بودند و می شنیدم
_آره رسم نیست دختر شب بیرون بمونه،ولی اهل این خونه دختراشون و درست تربیت کردند، جوری که نیاز نیست نگرانشون باشند یا بهشون اعتماد نداشته باشند
تو بهتره نگران خودت باشی نه متلک پرونی به من!رستم مشخص بود از اینکه شب برنگشتم عصبیه ولی پیش سودابه دندون رو جیگر گذاشته و حرف نمیزد
_داداش ایشون طبیب هستند آوردم رباب و معاینه کنند!سودابه با تعجب و تمسخر خودش و انداخت وسط و پرسید دکتر واس چی رباب جون مشکلی واسشون پیش اومده!؟
_نه عزیزم تو نگرانش نباش،خودت متوجه میشی، زیبا من طبیب و میبرم اتاقم برو دنبال رباب بیارش داداش تو هم بیا که بتونی شاهد باشی!!سودابه غرید این مسخره بازیا چیه شاهد چی،اصلا طبیب واس چی اومده؟!
_سودابه جون تو هم بیا تو اتاقم متوجه میشی.سودابه از اینکه حس می کرد دارم دستش میندازم، صورتش از حرص سرخ شده بود، اهمیتی بهش ندادم طبیب و که متعجب به حرفای ما گوش می کرد راهنمایش کردم داخل عمارت سمت اتاقم!!
_همونطور که قبلا بهتون گفتم زن برادرم یکسال بیشتره ازدواج کرده،شب ازدواجش خون نیومد، از اون موقع دارن مجازاتش می کنند که خیانت کرده ،امیدوارم بتونید کمکش کنید
_نگران نباش بزار بیاد معاینه اش کنم بعد!!چند لحظه بعد رباب با خوشحالی و استرس اومد داخل، نرسیده بغلم کرد و گفت وای توران ممنون که برای کمک به من این همه سختی کشیدی!
_خیلی خب حالا بزار طبیب معاینه ات کنه،انشاالله که همه چی درست بشه طبیب گفت لباستو در بیار برو رو صندلی بشین!رباب با این حرف رنگ از روش پرید
_با این همه آدم من لباسم و در بیارم،مگه میشه!راست میگفت، منم بودم عمرا همچین کاری نمی کردم،حتی پیش طبیب چه برسه به این همه آدم از جمله من،طبیب،رستم،سودابه،مامان،زیبا
اگه بابا هم میومد جمعمون تکمیل میشدنمی تونستم بفرستم برن بیرون، باید می موندن تا شاهد باشند
برای همین گفتم زیبا برو یه چادری چیزی بیار دو طرفشو بگیریم تا طبیب پشت چادر رباب و معاینه کنه برو !رباب آماده شو میدونی که اینا باید باشند!رباب با دستش قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید و پاک کرد و رفت سمت صندلی،مطمئنا دلش به حال مظلومیتش سوخته بود که اشکش در اومد
، با زیبا چادر و نگه داشتیم،از اون طرف به صورت خیلی محو مشخص بود طبیب رفت نزدیک رباب پاهاشو باز کرد ، نمیدونم چه وسیله ای دستش بود که باهاش رباب و نگاه کرد،رباب مدام خجالت می کشید و پاهاشو بهم چفت می کرد که
طبیب میگفت انقدر وول نخور ببینم چی می کنم،!!طبیب چند دقیقه ای مشغول بود،بعدش بلند شد،در حالی که لبخند میزد گفت خب باید بگم که رباب هنوز هم دختره ، بکارتش با رابطه از بین نمیره خونریزی هم نداره فقط موقع زایمان این نوع بکارت از بین میره،!پس جناب شوهر شما بیخودی به همسرتون شک کردید،ایشون از برگ گلم پاکتره.همه با ناباوری به حرفاش گوش میدادن
در نهایت سودابه بود که دوباره پرید وسط و گفت این چرندیات چیه که میگی، تا حالا ما همچین مزخرفاتی نشنیده بودیم،چقدر توران بهت پول داده بیای دروغ و دونگ تحویل ما بدی!؟قبل اینکه کسی جواب بده.رباب که خودشو مرتب کرده اومده بود کنار من ،جواب داد تا الان سکوت کرده بودم چون هر کاری می کردم نمی تونستم بی گناهیمو ثابت کنم،ولی الان این خفت و خواری و جلوی چشم شماها تحمل کردم تا به شماها هم ثابت بشه من خیانت نکردم،از الان به بعد کسی بخواد بهم توهین کنه برخورد منم فرق میکنه
خسته شدم این همه مدت تنبیه شدم به خاطر گناه نکرده!!بعدم رباب در حالی که اشک چشماشو پاک میکرد با عجله رفت بیرون و باز سودابه مثل اسپند رو آتیش پرید وسط
_واو توران عجب نمایشی راه انداختی،چقدر به این طبیب پول داری که بیاد این دروغارو تحویلمون بده!؟
_سودابه ذهن تو مریضه، دست خودت نیست که فکر می کنی همه مثل خودت در حال توطئه چینی هستند،من قصدم کمک به رباب بود که خداروشکر بی گناهیش ثابت شد، از اینجا به بعد به رستم مربوطه که میخواد چیکار کنه!رستم که انگار با بی گناهی رباب خوشحال شده بود،چیزی نگفت و رفت بیرون بقیه هم دنبالش آهی کشیدم و رو به طبیب گفتم ممنونم به خاطر کمکتون دوست دارید شب و اینجا بمونید!
_نه عزیزم باید برم،تا به شب نخورم،خوشحالم که تونستم کمک کنم...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii