eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
222 عکس
711 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
_به جان منوچهر؟ اين دختر گذاشت من حلاوت وجود منوچهر را بچشم؟ گذاشت بعد از اين همه سال چهار صباح هم آب خوش از گلويم پايين برود؟ زهر مار به جانم ريخت. يك لات جعلق يك القبا. يك بچه مزلّف. آبرويم را به باد داد.... خواهرم التماس مي كرد: _آقا جان، شامتان يخ مي كند. اوّل شامتان را بخوريد. عجب غلطي كردم. همه اش تقصير من بود . صداي وحشتناكي بلند شد. فهميدم پدرم با لگد ديس پلو را به ديوار كوبيده. مادر و خواهرم هم زمان فرياد كشيدند و من وحشت زده به سوي در حياط دويدم و دوا دوان از پله ها سرازير شدم و به طرف حياط و ته باغ رفتم. كفش ها را به دست گرفته بودم تا پدرم صداي پايم را نشنود. صداي به هم خوردن دو لنگه در اتاق و فرياد پدرم را شنيدم كه همچون شير غران كف بر دهان فرياد مي زد: _گفتم كدام گوري هستي دختر؟ و يكي يكي اتاق ها و صندوق خانه و حوضخانه را در جست و جوي من زير پا گذاشت به ته باغ دويدم. كنار در مطبخ چادر به سر افكندم، ارسي هايم را پوشيدم و آهسته و با طمانينه از دو پله آجري شكسته بالا رفتم و وارد آشپزخانه سياه و دودزده شدم. يك چراغ بادي به ديوار آشپزخانه آويخته بود. سه اجاق بزرگ كنار يكديگر در ديوار روبه رو ساخته شده بود. خشت هاي دو طرف هر اجاق بالا آمده و پايه اي براي ديگ به وجود آورده بودند. همه سياه و دودزده. در يك گوشه فرورفتگي دخمه مانندي وجود داشت كه بدون هيچ دري به مطبخ مرتبط و پر از هيزم بود. ما در بچگي از ترس جن قدم به آشپزخانه نمي گذاشتيم. هر صداي جرق جرق از انبار هيزم نشانه اي بر وجود جن و تاييدي بر قصه هاي زير كرسي دايه جانم بود. روي بام مطبخ گلوله هاي خاكه زغال را چيده بودند كه براي كرسي زمستان درست كرده بودند تا خشك شود. در طرف چپ ديوار در چوبي كوتاهي بود كه پس از عبور از آن و طي سه چهار متر به دهانه آب انبار مي رسيديم كه با چند پله تا پاشير پايين مي رفت. بيچاره حاج علي بعد از هر وعده غذا بايد ظروف را به آن جا مي كشيد و با چوبك و خاكستر و گرد آجر، تميز مي شست و بعد دوباره آن ها را به مطبخ برمي گرداند و در ابارتر و تميز و مرتبي قرار مي داد كه مخصوص اين كار بود. انبار يك سكو داشت. روي سكو ظروف كوچك و دم دستي مثل سيني، سيخ كباب،كاسه و قابلمه هاي كوچك را قرار مي دادند. زير آن محل ديگهاي بزرگ مسي، منقل و آبكش مسي و اين قبيل چيزها بود. من ترجيح دادم به آشپزخانه بروم، چون به هر حال در آن جا چراغي روشن بودحاج علي كه تازه خوردن غذا را با دست هاي چرب به اتمام رسانده بود سر بلند كرد و با حيرت مرا نگاه كرد و به زحمت از جاي خود بلند شد _فرمايشي بود خانوم كوچيك؟ بار ديگر صداي فرياد پدرم را شنيدم. از درون مطبخ روشنايي مبهمي از چراغ هاي آن سر حياط و عمارت اربابي به چشم مي خورد. تازه متوجه مي شدم كه حياط و باغ و باغچه و پنجره هاي رنگين و پشت دري هاي روشن از نور چراغ ها چه منظره زيبايي دارند، به خصوص كه نور آن در حوض وسط حياط منعكس مي شد. سرخي شمعداني ها غوغا مي كرد. هرگز با اين دقت و شگفتي نتيجه كار باغبان پير و پسر او را كه آب حوض را هم مي كشيد تحسين نكرده بودم و اين همه آرزو نكرده بودم كه از اين محيط دور شوم و به آن دكان دودزده نجاري پناه ببرم به آرامي به سوي حاج علي برگشتم. اميدوار بودم كري گوش و بي خيالي او مانع شنيدن فرياد پدرم گردد. به صداي نسبتا بلند گفتم: _من ... من ... خانم جانم قليان مي خواهند. آتش نداري؟ خدا كند صدايم به آن سوي حياط نرود با تعجب نگاهم كرد _پس سر قليان كو؟ _الان مي روم مي آورم . حاج علي با خستگي و تنبلي گفت: _آخر مي خواستم ظرف ها را ببرم پاشير بشورم. تا شما سر قليان را بياوريد، من ظرف ها را مي برم و برميگردم. _نمي خواهد برگردي. ظرف ها را ببر. من خودم آتش را برمي دارم به من نگاه كرد. با تعجب لب پايين را جلو داد. ظرف ها را برداشت كه ببرد. متحير بود. نمي دانست چراغ بادي را بردارد و ببرد يا نه! كه اگر مي برد من در تاريكي مي ماندم. خواست بي چراغ برود گفتم _نه، نه، من روشني لازم ندارم. چراغ را بردار ببر . پيرمرد مبهوت چراغ را برداشت و شلان شلان به سوي پاشير آب انبار رفت. مي دانستم تا دو ساعت ديگر هم برنمي گردد. چادر نماز را به خود پيچيدم و لب پله آشپزخانه در تاريكي نشستم. اين تاريكي را از خدا مي خواستم. مدتي طول كشيد. همچنان به ساختمان نگاه مي كردم. جنب و جوش خفيفي كه در جريان بود و فقط براي من معنا داشت، اوج گرفت و سپس كم كم فروكش كرد. چه قدر طول كشيد، نمي دانم. يك ساعت؟ دو ساعت؟ فقط مي دانم كه كمرم از نشستن روي پله درد گرفته بود. جرئت جنبيدن نداشتم. انگار خواب مي ديدم. كابوس بود..... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
رقیه اومد تو و رفت کنار ننه نشست و سلام داد. ننه نگاهی به صورت رقیه کرد و با سر جوابشو داد.رقیه گفت دستت درد نکنه اقدس مثل یه دسته گل نگه داشتی ننه رو‌ لبخندی زدم و گفتم مادرمه به هر حال وظیفه ام هست.گفتم چه عجب از این ورا گفت به لطف داداشت آواره شدم گفتم یعنی چی.گفت حسن اومد همه مستاجرها رو بیرون کرد و به منم گفت برم.گفتم یعنی چی میخواد چیکار کنه مثلا گفت انگار خودش میخواد بشینه شونه ای بالا انداختم و گفتم به من چه حق من از اون خونه شد یکم کاسه بشقاب که اونا هم معلوم نشد چی شد پرسیدم الان کجا میخوای بری.گفت دارم میرم تو یه خونه سرایداری کنم برادر یکی از همسایه هاتون بود اونا معرفی کردن.براش چایی اوردم و گفتم از مهین خبری نداری گفت نه والا مهین کلا پیداش نشد تو این یه سال انگار مادری نداشت.آهی کشیدم و گفتم بچه بی وفا میشه مخصوصا اونایی که جون خودتو براشون میدادی.رقیه یکم نشست و بعد راه افتاد و رفت.بعد یه مدت مرتضی گفت اقدس جمع کنیم بریم تهران الان دیگه مثل قبل جایی رو بمباران نمیکنن.بچه ها بزرگ میشن یکی دو سال بعد فائزه باید بره مدرسه.دور شدن از عمه سخت بود ولی مرتضی راست میگفت تا همیشه که نمیشد تو روستا موند.باهم رفتیم خونه مرتضی رو تمیز کردیم .خونه کوچیکی بود اندازه خونه آقام نبود ولی برای ما کافی بود.وسایلمو کم کم جمع کردم و عمه ها خیلی ناراحت بودن از رفتن ما خودمم ناراحت بود بلاخره کلی خاطره داشتم تو ان خونه وسایل و جمع کردیم و رفتیم خونه تهران ننه هر روز بدتر میشد و جابجا کردن و رسیدگیش سختتر.نمیتونست چیزی بخوره همه چی رو مثل آش درست میکردم و له میکردم و ذره ذره میریختم تو دهنش.خونه مرتضی یه حیاط نسبتا کوچیک داشت خونه دو طبقه محسوب میشد یه زیر زمین پایین بود یه سالن ۲۰ متری داشت و یه گوشه یه اتاق کوچیک بود طبقه بالا هم سالن ال شکل داشت با دوتا اتاق.فرش هام و تو سالن پهن کردم و برای آشپزخونه و اتاقها هم موکت گرفتم و اون دوتا فرش لاکی که موقع عروسی خریده بودم و تو هر کدوم پهن کردم.یکی از اتاقها رو دادم به ننه و اون یکی هم من و مرتضی میخوابیدیم و بچه ها تو پذیرایی میخوابیدن.تنهایی رسیدگی به ننه خیلی سخت بود دو سه سالی همینطور گذشت فائزه رو کلاس اول ثبت نام کردم مرتضی میبردش اوایل بعد با بچه های محل دوست شد و خودش میرفت و می اومد اواخر جنگ بود ننه شده بود یه تیکه پوست و استخون دیگه تو این عالم نبود اکثرا خواب بود یا چیزی نمیفهمید هر شب ناله میکرد مشخص بود کابوس میبینه.دیگه روزها میترسید تو اتاق تنها باشه باید کنارش میبودم.برا همین جاشو آوردم تو پذیرایی پهن کردم تا راحتتر باشه.همش با دست به یه جایی اشاره میکرد و چشاش گرد میشد و بعد عرق میکرد و داد میزد کم کم میترسیدم.مرتضی هم داده بود ماشین و برا شرایط خودش تغییر داده بودن و دائم این شهر اون شهر میرفت .تنها بودم و اینجا هم با کسی زیاد رفت و آمد نداشتم.صبح تا شب تنها بودم با ننه.یه جورایی. افسرده شده بودم تو همین روزها دوباره حامله شدم انگار دنیا رو سرم خراب شد.الان که وقت بچه نبود.به مرتضی گفتم اونم تو فکر رفت که اخه الان تنهایی چیکار میکنی.گفتم مرتضی برم سقط کنم عصبی شد که هدیه خدارو پس نمیزنن ویارام شدید بود مطمئن بودم دختره بازم مرتضی زود زود خونه می اومد و سعی میکرد کمکم کنه ننه حالش خیلی بد شده بود به مرتضی گفتم برو به حسین و مهین یه جوری برسون که بیان ننه اشون و ببینن آخرای عمرشه.چند روز گذشته بود که در زدن به مرتضی گفتم در و باز کنه.صدای مرتضی اومد که میگفت اقدس بیا مهمون داری چادرمو سر کردم و رفتم حیاط دیدم زهرا هست به همراه علیرضا و دخترش.زهرا اومد روبوسی کرد علیرضا ماشاءالله بزرگ شده بود ۱۲،۱۳سالش میشد دخترشم کپی زهرا بود گفت شنیدم ننه پیش تو هست گفتم اره بیا تو.اومدن نشستن و رفتم چای و میوه اوردم و نشستم پیششون.گفتم چخبر زهرا چیکار میکنی کجایی گفت هیچی خیاطی میکنم و مغازه علی رو فروختیم و یه خونه کوچیکم خریدیم شکر میگذره.گفتم از مهین خبر نداری گفت یه بار اومد پیش من. که منو راضی کنه بریم شکایت کنیم از حسن ولی من حوصله دادگاه و پاسگاه نداشتم و گفتم نمیخوام من چیزی.گفتم پس تهران میاد و میره سراغی از ننه اش نگرفت گفت والا اقدس یه چیزی بگم بین خودمون باشه میدونست ننه رو تو بردی و وضعش خرابه گفت این همه سال من جورشو کشیدم اقدس رفت خوشگذرونی الانم نوبت اونه گفتم حق داره خیلی زحمت کشید تو اون خونه گفت آقا مرتضی رو دیدم تو محله سراغتو گرفتم گفت حال ننه بده و آدرس گرفتم کهه بیام ببینمتون گفتم خوب کردی خوشحالم کردی یکم نشستن و حرف زدیم و درد و دل کردیم و رفتن تازه تلفن کشیده بودیم خونمون شماره امو دادم بهش که کاری داشتی زنگ بزن بهم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حتی نمی تونستم براش زبون بریزم که نکنه سوء تفاهم بشه ...اشک تو چشماش جمع شده بود و با نگرانی منو نگاه می کرد گفتم نترس آقا مصطفی حالش بهتره وای مُردم ... دیگه جونی برام نمونده درِ ماشین رو باز کرد و گفت اومده بودم یلدا رو ببریم دکتر الان چطوره ؟ اون نمی دونست که یلدای من دکتر بردنی نیست و من باید این غم رو به تنهایی به شونه هام بکشم گفتم نه لازم نیست حالش بهتر شده و سوار ماشین شدم و با هم رفتیم خونه حاج خانم هم آشفته و پریشون شده بود و اومده بود پیش بچه ها امیر که تا حالا از این جور صحنه ها زیاد دیده بود ..داشت گریه می کرد و به پیرو اون علی منو که دیدن خودشون رو به من رسوند و اومدن تو بغلم همین طور که بچه ها تو بغلم بودن ، نشستم روی زمین و بی اختیار دستمو گذاشتم روی صورتم و های و های گریه کردم .....از ته دلم می خواستم بمیرم ولی این سه تا بچه منو به اون زندگی وصل کرده بودن ولی دیگه تحملم تموم شده بود و حاج خانم وقتی دید من گریه می کنم به مصطفی گفت بچه ها رو ببر یک دور بزنین و اونم فورا دست اونا رو گرفت و با خودش برد ....... حاج خانم از دیدن گریه ی دلخراش من .... دیگه ولم نمی کرد و منو سئوال پیچ کرده بود ... اون واقعا کنجکاو شده بود که بدونه یلدا چرا این طوری میشه .در حالیکه نگرانی از صورتش می ریخت کنارم نشست و پرسید : بگو ببینم یلدا چه مشکلی داره شاید ما بتونیم کمکت کنیم ..... صورتم رو با دستمال پاک کردم ولی بازم اشک راه خودشو پیدا می کرد و میومد پایین ..نگاهی به حاج خانم کردم ... تنها تونستم بگم نپرسین تو رو خدا ازم نپرسین ..... آخه نمی تونستم به آدم خوب و مهربونی مثل اون دروغ بگم ....و ممکن بود یک روز این دروغ فاش بشه و من خجل بشم ..... حاج خانم گفت : بگو دخترم به تنهایی کشیدن این بار کمر تو رو میشکنه....بازم خودت می دونی من فکر می کنم اگر با یکی در میون بزاری حداقل می تونی باهاش درد دل کنی و یک کم خالی بشی .... گفتم : نمی تونم به خدا نمی تونم ... نمیشه .... اگر می شد که من اینجا نبودم ....... دو ماه گذشت ... هوا روز به روز سرد تر می شد .. و من و بچه هام توی اون خونه ی کوچیک و سرد فقط با یک والُر گرم می شدیم ....... من تا اونجایی که ممکن بود سعی می کردم از حاج خانم و خانواده اش دوری کنم تا از راز من سر در نیارن .... ولی بازم مصطفی منو شرمنده کرد و یک روز که از سر کار برگشتم دیدم توی خونه بخاری نصب کرده و اونو روشن کرده ....و من دوباره مدیون محبت اون شده بودم .....وقتی میرفتم سر کار حاج خانم تمام مدت مراقب بچه ها بود و من از این بابت خیالم راحت بود ....ولی چیزی که حالا ناراحتم می کرد شکی بود که به مصطفی کرده بودم و با هر نگاه اون این احساس در من زنده می شد و باعث می شد که تا می تونم از اون فاصله بگیرم ........ و شاید اینو مصطفی هم فهمیده بود چون در نبودن من این کارو کرده بود ...... روز ها و شبهای من به این می گذشت که ببینم حالا فردا چی میشه ...بالاتکلیف بودم و گرنه پول داشتم که بخاری بخرم ولی نمی خواستم خرج اضافه بکنم و اگر قصد رفتن کردم چیزی دست و پای منو نگیره.اون برای نصب آنتن بیشتر از ده بار رفت بالا و اومد پایین ...... حاج خانم هم با یک بشقاب شلغم پخته اومد و ....همون طور که از سرما قوز کرده بود گفت : مبارکه خیلی کار خوبی کردی ...بهاره جان ..لازم داشتین دیدم صبح رفتی بیرون به مصطفی گفتم بی غیرت پاشو ببین بهاره خانم داره کجا میره؟ ... فکر کردم مشکلی برات پیش اومده .... آغوشم رو باز کردم و بغلش کردم و بوسیدمش؛؛؛ از دل و جون،،، اون یک فرشته بود که خدا برای من نازل کرده بود مگه می شد اینقدر یک آدم نیک نفس و مهربون باشه .. گفتم : چقدر خوبه که حواستون به ما هست .. شما برای من نعمت خدا هستین .....اومد تو و کنار من نشست .... تا کار مصطفی تموم بشه .... دیگه نزدیک ظهر بود و من باید حاضر می شدم برم سر کار ..... بالاخره کارش تموم شد و بچه ها با خوشحالی نشستن به تماشا ...مصطفی از اون بالا پرسید خوب شد بهاره خانم گفتم بله دست شما درد نکنه عالی شد ....و درو بستم که اتاق سرد نشه ... و اون از پشت بوم اومد پایین و رفت تو اتاقشون و من دیگه ندیدمش ....و برای تشکر و قدردانی که باید ازش می کردم به حاج خانم پیغام دادم ..... حِسم به من دورغ نمی گفت ...مصطفی یک چیزیش شده بود چون وقتی به حاج خانم گفتم که از قول من از آقا مصطفی تشکر کنین از کار و زندگی امروز افتاد ... گفت : نه مادر این روزا نمی دونم چش شده که دل به کار نمیده ..همش تو فکره و شب ها نمی خوابه ... بچه ام تا حالا این طوری غمگین نبوده ... نمی دونم چرا حالش خوب نیست ... دیشب خونه ی مرضیه بودیم یک کلمه حرف نزد .... بهاره میشه از دختری خوشش اومده باشه روش نمیشه به من بگه ؟ ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نتونستم جلوی خودم و بگیرم و پرسیدم _چرا؟برخلاف تصورم جواب داد _عیاشه.جلوی آهم و گرفتم.مشتی به فرمون کوبید و گفت _تقصیر منه خره که گذاشتم این دو تا با هم آشنا بشن.با دلجویی گفتم _من مطمئنم بعد ازدواج همه چیز درست میشه شما خودتونو ناراحت نکنید.فقط لبخندی زد و چیزی نگفت. به ایستگاه اشاره کردم و گفتم _من همین جا پیاده میشم..ابرو بالا انداخت _آدرس خونه تو بده میخوام اجازه تو بگیرم. امشب باید یکی باشه تا نزنم کاسه کوزه شونو خراب کنم استثنا فکر میکنم تو خیلی آرامش داری.پوزخند زدم. اون چه می‌دونست من امشب عزاداریمه. نفسی فوت کردم و گفتم _من بحثم اجازه نیست نمیخوام بیام با تحکم گفت _بهانه نمیخوام باید بیای. با حرص گفتم _نمیام چون که من ز... به موقع جلوی دهنمو گرفتم و چیزی نگفتم. از لحنم برداشت دیگه ای کرد و گفت _تو یه احساسی به اهورا داری نه؟ سکوت کردم. سر تکون داد و آروم گفت _فهمیدم ببخش اگه ناراحتت کردم. جوابش و ندادم و جز دادن آدرس دیگه حرفی نزدم بر خلاف تصورم راه خونه رو نرفت.متحیر گفتم _کجا میرید؟ با اخم گفت _انگار ما تفاهم زیاد داریم. امشب شب خوبی واسه جفتمون نیست.بهتره مه هیچ کدوممون نباشیم. متحیر گفتم _آخه نامزدی خواهرتونه! بی اعتنا سرعتش و بیشتر کرد و گفت _نامزدی من که نیست. شخصیتش برام جالب بود. هیچ از کاراش سر در نمیاوردم.نگاه به مسیر نا آشنا انداختم و گفتم _حالا کجا داریم میریم؟ با لبخند ژکوندی گفت _مطب من. * * * * * با هیجان به وسایلش نگاه کردم و گفتم _خیلی سخت به نظر میاد. روی یکی از صندلی ها نشست و گفت _هیچ کاری آسون نیست ولی خوب علاقه داشته باشی اوکی میشی.. لبخند محوی زدم که گفت _فکرش و بکن یه روزی به عنوان خانوم دکتر بیای اینجا...اصلا تو چرا با من کار نمیکنی؟تجربه ی خوبیه واست. شونه بالا انداختم و خواستم جواب بدم که گوشیم زنگ خورد. از جیبم بیرون آوردم و با دیدن اسم اهورا جا خوردم.ترسیده نگاه به سامان که داشت نگاهم می‌کرد انداختم و از سر ناچاری جواب دادم. بدون مقدمه چینی گفت _کجایی آیلین؟ زیر سنگینی نگاه سامان به سختی حرف زدم _بیرونم... _کجااااااا؟ نفسم و فوت کردم و گفتم _با یکی از دوستام... باز وسط حرفم پرید _کدوم دوستت؟ طاقت نیاوردم و گفتم _به تو چه؟ کلافه گفت _ارباب و مامان اومدن...مهتابم هست.بدبخت شدم من آیلین آدرس خونه ی تو رو دادم. تا گاومون نزاییده آدرس بده بیام دنبالت. ماتم برد. از شانس قشنگم همون لحظه گوشی ی سامان زنگ خورد و بیچاره در حالی که بیرون می‌رفت جواب داد. با اینکه صداش آروم بود اما به گوش اهورا رسید. _پیش کدوم نره خری توو؟ حرصم گرفت و گفت _به تو چه؟ارباب اومده که اومده به من چه؟خوبه اتفاقا تو نامزدیتم میان. زن پا به ماه تو نشون نامزدت بده ببینم... با صدای عربده مانندش وسط حرفم پرید _گور بابای همشون... به ولای علی قسم نگی کدوم گوری خودم پیدات میکنم اون وقت ببین چه بلایی سرت میارم. لبخند تلخی زدم و گفتم _با چه نسبتی؟خونه ی دوست پسرمم اصلا.ربطش به تو چیه اهورا؟ سکوت کرد.سامان درو باز کرد و بی هوا گفت _فکر کنم باید این موبایل کوفتیو... وقتی دید من هنوز با تلفن حرف میزنم سکوت کرد و دستاش و به نشونه ی تسلیم بالا برد. صدای گرفته ی اهورا به زور از ته حلقش در اومد _با سامانی؟ سکوت کردم که باز پرسید: _اون دوست پسر ته؟ نگاهمو به سامان انداختم و گفتم _باید قطع کنم! منتظر جواب نموندم. تماس و قطع کردم و بعد هم گوشیمو خاموش کردم. لبخندی بهم زد و گفت _فکر کنم منم باید گوشیمو خاموش کنم.. هلیا بود. وقتی گفتم نمیام دیوونه شد. مغموم گفتم _خوب این طوری که نمیشه باید برید. ابرو بالا انداخت و گفت _نچ لج کردم نیای... نمیرم. با تردید نگاهش کردم. اهورا گفت ارباب اومده. تازه آدرس خونه ی منم داد این یعنی قراره من امشب کلا مهتاب و ببینم و دروغ بگم. طی یه تصمیم ناگهانی گفتم _میام اما قبلش منو جلوی یه مرکز خرید پیاده کنید نمی تونم برم خونه لباسامم توی همون باغ عوض میکنم.لبخند ژکوندی زد و گفت _اونو بسپار به من. * * * * با خجالت گفتم _یه کم زیادی روی نکردیم؟ آدامس شو ترکوند و گفت: _ای بابا لباست که مدلش بسته ست شالتم که به این قشنگی با حجاب برات درست کردم حالا تو لنگ این یه ذره آرایشی مطمئن باش بری عروسی مهمونا رو ببینی می فهمی آرایشت کمه. با تردید به خودم نگاه کردم. من حتی شب عروسیمم انقدر آرایش نکرده بودم. چند تقه به در خورد و سامان گفت _دیر شد شبنم تمومه؟ _آره بیا تو. سامان اومد تو و با دیدن من با حالت شوخ طبعی گفت _پس آیلین خانوم کو؟ خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم که شبنم گفت _این دختر نوبره والا...بلند شید برید ساعت هشت شد.دیرتون میشه.سامان از من پرسید _حاضری آیلین خانوم؟ سر تکون دادم و مانتوم و پوشیدم و گفتم _آره بریم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعد از چند روز، یک روز جمعه، امیرعلی و شیوا آمدند خانه مان. منی که آنقدر برای به دنیا آمدن شانلی ذوق و هیجان داشتم، حال آنقدر ذهنم درگیر مهدی شده بود که حتی دیگر به او هم فکر نمی کردم.کارگاه را از روی میز برداشتم، شانلی که خواب بود، همینشینی با مادر و شیوا هم سودی جز اشک هایم نداشت.ترجیح می دادم خودم را در این چهاردیوار بین پارچه ها و نخ ها زندانی می کردم.نخ هایی که داشتند آینده ای را برایم رقم می زدند که هیچگاه گمانش را هم نمی کردم. تقه ای به در خورد. جز امیرعلی و پدر هیچکس برای ورود به اتاقم در نمی زد. موهایم را مرتب کردم و به داخل شالم فرو کردم. -بفرمایید.در باز شد و امیرعلی قدمی وارد اتاق شد. -بابا باهات کار داره.گوشه ی لبش به لبخند پر از شیطنتی کج شد. پدر گفته بود به امیرعلی می گوید تا برای تحقیقات برود، او که پسری نداشت تا او را راهی کند، به کس دیگری هم اعتماد نداشت. -مگه مامان و شیوا نیستن؟لبخندش پررنگ تر شد و دست هایش را در سینه در هم قفل کرد. -من کی گفتم قراره راجع به آقا مهدی حرف بزنیم؟لبم را به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم که صدای خنده ی کوتاهش را شنیدم. فکر کنم دومین باری بودکه صدای خنده هایش را می شنیدم. راست می گفت، او فقط گفته هست کاردارد، چه ربطی به بودن شیوا و مادر داشت؟ -نه، طبق معمول رفتن خونه ی همسایه. آهانی زیر لب گفتم که ازاتاق بیرون رفت. آبرویم پیش او هم رفت. الان گمان می کرد از پیداشدن یک خواستگارچقدر هولم.شاید هیجان زده بودم اما نه برای پیدا شدن خواستگار، اگر شوهر کردن برایم مهم بود سال ها پیش می توانستم به قول شیوا با یک عشوه پسری را رام خودم کنم اما مهدی...نمی دانم چرادراین یکی دوهفته برایم رنگ دیگری پیداکرد، انگارتازه چشم بازکرده بودم و می دیدم چه چیزی ازمردآینده می خواهم و همه ی آن ها رادرنگاه مهدی پیدامیکردم.از جایم بلندشدم و به حال رفتم. پدر و امیرعلی آرام آرام حرف می زدند که با دیدن من ساکت شدند. سرم رابه زیر انداختم، بیشتر از پدرازامیرعلی خجالت می کشیدم. -بشین بابا.روی مبل روبه روی پدر نشستم و در ذهنم باز هم دنبال نقطه ضعفی از مهدی بود تامی توانستم قلبم را آرام کنم و بگویم او آنقدر ها هم خوب نیست که اینگون خودت را برایش می کوبی، اما جز لبخندهایش چیزی جلوی چشم هایم نمی آمد.شاید هم پر از ضعف بود و پشم های من نمی دید، خب راست می گویند علاقه آدم را کور می کند، علاقه...چه زود درگیر این کلمه ی غریبه شده بودم، یعنی به همین سرعت می تواند به وجود بیاید یا من خیال می کنم؟ -بابا، اینطور که امیرعلی میگه پسر خیلی خوبی بوده، تموم مغازه دارهای اطرافش و همسایه ها ازش تعریف می کردن. با تعجب به امیرعلی نگاه کردم. او چطور آدرس خانه شان را پیدا کرده بود؟دوباره گوشه ی لبش کج شد و با همان غرور در چشم هایش نگاهم کرد. غرور او مانند غرور شیوا خودپسندانه نبود، او به موقع مهربان بود، به موقع آرام و به موقع هم خوب می ماند، غرور او تنها از اعتمادی به نفس سرچشمه می گرفت که من تهی از آن بودم. -خانوادش هم آدم های خوب و خاکی هستند، پدرش هم توی یکی از شرکت ها کار می کرد، یه دونه خواهر بزرگتر از خودش هم داره که ... -بابا، بهتر نیست از خود آقا مهدی بگید؟ با خانوادش بعدا آشنا میشه خب.لبخند تشکر آمیزی به او زدم و نگاهم را از او گرفتم که پدر خندید. -چی بگم از پسره خب؟ ظاهر و باطن حرفایی که زدی پسر خوبیه، شیرین بابا، خودت هم که می گفتی بدی ندیدی ازش، پس... -بهش علاقه دارید؟با حرفش دهانم باز ماند. زیر نگاه کنجکاوش در حال آب شدن بودم. نمی دانستم نام حسی که بعد از حرف زدن او به وجود آمد را چه می گذاشتم. علاقه، دوست داشتن، عشق، هوس، هیجان بیخودی؟من فقط می دانستم او برایم با پسرهای دیگر فرق دارد، هیچ گاه به او به چشم یک مزاحم نگاه نکردم. من آدمی نبودم که بخواهم تنهایی ام را با کسی تقسیم کنم اما او بی هوا می آمد و د رپارک کنارمم می نشست و... بعد نمی فهمیدم کی تمام قصه هایم به ته می کشید. -من و ایشون زیاد با هم حرف نزدیم، یعنی... -خب به نظر من بهتره چند جلسه با هم معاشرت داشته باشید و بعد تصمیم بگیرید.نمی دانستم... آن لحظه هیچ چیزی از درست و غلط زندگی ام نمی دانستم. می ترسیدم از وارد شدن به دنیای جدیدی، از بیرون آمدن از لاک تنهایی ام می ترسیدم، از پشیمان شدنم می ترسیدم، از خوب نبود مهدی، از اینکه اینی که نشان می دهد نباشد می ترسیدم. آمدم لب باز کنم که صدای گریه های شانلی بلند شد. نگاه همه یمان به در اتاق کشیده شد که هراسان از جایم بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم. برق اتاق را روشن کردم و به سمتش رفتم. پتویش را کنار زدم و او را در آغوش گرفتم. آرام آرام تکانش دادم که ساکت شد و با همان چشم های درشتش نگاهم کرد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خوابم برده بود ولی مطمئن بودم که محمود دستی به شکمم کشید و گفت دستم میشکست و اینجور تن سفیدتو کبـود نمیکردم.قسم میخورم که خواب نبود و من شنیدم.با عجله چشمهامو باز کردم ولی اون کنارم روی تـخت خواب بود و اتاق تاریک بود، اشتباه نکرده بودم اگه خواب بود چرا لباسم بالا بود و شکمم بیرون بود.نزدیکش شدم مطمئن بودم خودشو به خواب زده آروم دستمو به صورتش کشیدم،چقدر وقتی چشم هاش بسته بود معصوم بوددستشو محکم تو دست گرفتم پلکهام خیلی سنگین بود همین که چشمامو بستم دوباره به خواب رفتم.برای شام رفتیم بالا چون مش حسین و خاله لیلا هم بودن برای سارا گوشت تازه گوسفند کباب کرده بودن و براشون برده بودن وبرای منم اوردن. اولین چیزی بود که اونطور از خوردنش لـذت میبردم و واقعا دوست داشتم بازم بخورم خجالت میکشیدم و نگاه میکردم کسی حواسش نبود تند تند گوشت هارو تو دهنم میذاشتم و شاید درست و حسابی نجویده قورت میدادم محمود کنارم نشسته بود و آروم گفت :بجو بعد قورت بده.خجالت کشیدم و اون چندتا سیـخ دیگه از وسط سفره جلو کشید و گفت :واقعا طاووس خوب بلده گوشت کباب کنه فردا هم بگو برای ناهار گوشت کباب کنه!! چرا اونطور رفتار میکرد نه به کتـک زدناش نه به اجـبار سقـ*ط بچه نه به حالا که بدون اینکه کسی بفهمه حواسش به وی*ار من بود.آروم گفتم :محمود تو داری با دل من چیکار میکنی؟! این درد بدترین درد دنیاست آروم جواب داد: گفتم که کاش همه آدم ها مثل تو بودن .جمله آخرشو با صدای بلند گفت و بلند شد و گفت :میرم قلیون چاق کنم مش حسین زود بخور که قلـیون بیارم...قلـیون میکشیدن و میخندیدن و من در انتظار آغاز شبی بودم که قرار بود از هم جدا باشیم.زندگی من فقط چندماه دوام داشت و اون دیگه آخرش بود.خاله رباب رفت به سارا سر بزنه ،چقدر تو اون شبها به معـجزه خدا نیاز داشتم ،حال دلم عجیب بد بود! دیدن مردی که درست روبرومه و هزاران راه ازش دورم ،دیدن مردی که پدر بچمه اما یه غریبه به تمام معناست.بغض برام معنایی نداشت درد من وخیم تر از هر زخـمی بود دوتایی برگشتیم پایین من تو چهارچوب در اتاق و اون تو چهارچوب در اتاق بغل انگار دستهامون توان چرخوندن دستگیره رو نداشت و نمیخواستیم باور کنیم.من دلم زخـمی عشق بود اون چرا مکث کرده بود و داخل نمیرفت؟! من از بی اون بودن میتـرسیدم،اون چرا پیشونیش خیس عرق بود؟! ولی اون سنگدل تر از این حرفا بود و بدون حرفی رفت داخل و در رو محکم به هم کـوبید.پاهام میلرزید و رفتم تو اتاقی که توش عاشقانه هایی داشتم.همه جای اتاق ناراحتم میکرد، نگاه اتاق که میکردم اشکهام دو چندان میشد،این زندگی فقط مال قصه ها بود حالا چرانصیب من شد.اتاق به اون بزرگی و من تنها و بی کسی.بچه ام تکون میخورد از همون موقع که فهمیدم وجود داره، شد غم خوارمن، شد یار و یاور من.این بچه برای من فقط بچه نبود و سالها شد همه کسم ،خانواده ام ،دوست های نداشته ام ‌،تفریحاتم ،خوشحالیم و حتی غصه هام.در اتاق که باز شد باور نمیکردم سایه محمود بود که تو چهارچوب اتاق نمایان شد تو تاریکی اتاق چی بهتر از اینکه اون برگشته بود به اتاق؟! یه قدم که به داخل برداشت من به سمتش پرواز کردم،انگار خواب بود ولی چه خواب شیرینی.سرمو بلند کردم و گفتم:میدونستم که نمیزاری بدتر از این درد بکشم! میدونستم تو دلت جا دارم و تو از من نمیگذری.عشق من پاک و ساده است وخدا برای همینم اینطوری داره باهام بازی میکنه.هق هق میکردم و محکمتر پیراهنشو از پشت چـنگ میزدم نمیخواستم ازش جدا بشم و بزارم تکون بخوره.محمود نفس هاش کند شده بود و من صدای ضربان قلبشو میشنیدم.منو از خودش جدا کرد و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه رفت متکاشو برداشت و جلوی چشم های متحیر من از اتاق بیرون رفت و من مثل لشکر شکست خورده عقب کشیدم و با بلایی که داشت رو سرم خراب میشد کنار اومدم.انقدر روزهای سختی بود که چند روز بهونه آوردم و گفتم حالم خوب نیست و تو اتاق موندم!حتی یکبارم محمود سنگدل در اتاق رو باز نکرد تا حالمو بپرسه.اون روز دهمین روز بدنیا اومدن محمد بود از صبح دیگ های پلو و خورشت قورمه سبزی رو بار گذاشته بودن آخرین ماه از سال...سبدهای بزرگ چوبی پرتغال و سیب که از شمال آورده بودن.معصومه گفته بود که خیلی مهمون دارن و سارا از اول صبح حموم بود و بعدش انقدر سرمه به چشم هاش کشیده بود و لبهای قلوه ایشو سرخ کرده بود.حق داشت اون روز متعلق به اون بود! سالها عاشق محمود خان بود و بالاخره اون روز رسیده بود که زنش بشه و بالاخره هر مردی در مقابل زنها نقطه ضعف داشت و در برابرش کوتاه میومدبه لج و حرص منم شده بود قبولش میکرد.زنها تو یه اتاق جدا بودن و مردها جدا.بیشتر از چند روز بود که محمود رو ندیده بودم و تو چهاردیواری خودمو حـبس کرده بودم،یه پیراهن بلند مخمل تنم کردم و موهامو از پشت بافتم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-سیاوش حق داره؛ اما عماد نه، دستشو قلم می کنم. لبخندی به مهربونیش زدم. خاتونِ شیرین من، بدون خاتون تا حالا صد دفعه دق کرده بودم. دستهام رو دورش حلقه کردم. -خودت دانی عماد رو حساب رفاقت این کارو میکنه خاتون. سیاوش رو مثل برادرش دوست داره. نمیشه بهش خرده گرفت. خاتون با ناراحتی سر تکون داد. -چه کنم؟ دلم برات کبابه. وقتی می بینم دندون رو جیگر گذاشتی و حرفی نمی زنی، دلم خون میشه. ای کاش اون بی وجدانی که این بلا رو سرت آورد، خودش به حرف میومد تا تو هم نفس می گرفتی. و از جا بلند شد و با نگاه ناراحتی بیرون رفت. من موندم و ترسی که از عماد داشتم. -آخ عماد، آخ سیاوش ای کاش میدونستید که من اینکاره نبودم. که اون گلوله لعنتی رو من به سیاوش شلیک نکردم. اما چه کنم باید گناه آقاجانم رو به دوش بکشم و شماها رو آروم. روزهام اونقدر سخت می گذشت که یه وقتایی آرزوی مردن میکردم. کار کردن تو عمارت سیاوش برام زجر هر روزه بود. کلفتها اذیتم میکردن و کارهای عمارت رو سرم هوار می کردن. اصطبل تمیز کردن سخت بود باید ظرف ها رو تو سرمای شب می سابیدم و تو مطبخ غذا می پختم و از جنگل هیزم می‌آوردم. هرچی کار مردونه و زنونه، به گردنم بود. اون هم برای دختر ناز پرونده ای مثل من. می سوختم، می ساختم و دم نمیزدم. عماد هم این وسط بلای جونم شده بود و رهام نمیکرد. عماد مثل جانی سراغم میومد و جونم رو میگرفت. زندگیم اونقدر سخت شده بود که همش به فرار فکر میکردم اما بازهم به خاطر جون آقاجانم می ترسیدم که مبادا بلایی به سرش بیاد و می موندم تا سیاوش آروم بگیره شاید یه روزی دست از سر من و آقاجانم برداره. تو این روزها حتی سیاوش رو هم به زحمت می دیدم. خاتون می گفت روزها سرش رو با کار گرم می کنه و شبها الواتی می کنه. منم صبح تا شب خودم رو مشغول کارها می کردم تا سیاوش رو نبینم و داغش رو تازه نکنم. شاید اگه روزها می گذشت می تونست خیانت رفیقشو فراموش کنه. با دستای زخمی و پر تاول، هیزم ها رو روی هم گذاشتم. خس و خاشاک سرانگشتام رو چاک چاک کرد و خون دوباره بیرون زد. نگاهم به دستم افتاد. پر از تاول و زخم بود انگار این دست ها قرار بود تا آخر عمر پر از زخم بمونه. هیزم ها رو کپه کردم و با کنفی به هم بستم. همین که خواستم بلند کنم، قد و قامت عماد رو دیدم که سوار بر اسب جلو میومد. خرامان خرامان. با چشم هایی ریز شده به من نگاه میکرد. چشم گرفتم و اهمیتی ندادم. تو این چند وقت اینقدر عماد اذیتم کرده بود که با دیدنش تن و بدنم میلرزید. کپه رو بلند کردم و قدم جلو گذاشتم که بالاخره با اسبش رسید. سر به زیر انداختم و خواستم از کنار اسبش رد بشم که صدام زد. -های لوران. سرجام وایسادم و سر بلند کردم. منتظر شدم تا دوباره به جونم غر بزنه. -این دسته هیزم که خیلی کمه. برو یه دسته دیگه جمع کن. چشمامو بستم. همین حالا هم دسته هیزم سنگین بود و روی گرده ام سنگینی میکرد؛ اما حرفی هم نمی تونستم بزنم. دسته هیزم رو روی زمین گذاشتم و دوباره هیزم های باقی مونده رو دسته کردم و با دستۀ قبلی رو دوشم انداختم. کمرم زیر بار هیزمها خم شد اما لب بستم و حرفی نزدم. عماد فقط دنبال بونه می گشت تا اذیتم کنه و نمی خواستم گزک دستش بدم. به سختی قدم برداشتم و به راه افتادم. عماد شونه به شونه ام با اسب جلو میومد. میدونستم دوباره بیکار شده و می خواد دعوا بگیره. -روزی که میخواستی به سیاوش شلیک کنی فکر میکردی کارت به اینجا بکشه؟ حرفی نزدم. چشمامو رو هم گذاشتم و هن هن کنان بنه رو جلو بردم. -راستی چی شد که پسر شدی؟ از قبل نقشه اش رو کشیده بودی؟ از قصد میخواستی به سیاوش نزدیک بشی یا میخواستی مردم رو گول بزنی؟ باز هم حرفی نزدم. عماد با پا به بنه ضربه ای زد که کج شدم و نزدیک بود هیزم ها بریزه. صاف وایسادم و با اخم های درهم بهش نگاه کردم. با اینکه به خودم میگفتم رو حرفش حرف نزنم و کاری به کارش نداشته باشم اما اینقدر اذیتم می کرد که جونم رو به لبم می رسوند. -چته عماد؟ دردت چیه؟ چی میخوای از جونم؟ دست به کمر شد و سمتم خم. وقتی با اون چشم های ریزی که زیر ابروهای پهنش پنهون بود، نگاهم می کرد، واقعا ترسناک می شد. انگار می خواست چاقو به جونم بکشه و تو یه چشم بهم زدن خلاصم کنه. -جونت رو می خوام ضعیفه. حیف که از مردی به دوره؛ وگرنه می دادمت دست نوچه هام تا یه دلی از عزا در بیارن. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعدم به سمت من اومد و بازوم رو گرفتراستش دیگه جونی برای مقاومت نداشتم، وقتی باباخان پشتم رو خالی کرده بود دیگه امیدی هم نداشتم که کسی حرفم رو باور کنه، با خودم گفتم چرا انقدر خودت رو عذاب میدی؟ بالاتر از سیاهی که رنگی نیست... تهش به قول احمد زنده زنده وسط همون حیاط چالت میکنن.. وسط حیاطی که فکر میکردی روزی عروس میشی و باباخانت دستت رو تو دست شوهرت میذاره...احمد مچ دستم رو گرفت و بی رحمانه من رو به سمت زیرزمین کشوند، همون زیرزمینی که محال بود تو تاریکی هوا پا توش بذارم... در زیرزمین رو باز کرد و هولم داد داخل، انقدر ضعف داشتم که نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صورت زمین خوردم... آخی از درد گفتم و از ته دل دعا کردم بمیرم و خلاص شم از درد و رنجاون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد،ترس از عاقبتم باعث میشد با وجود تمام درد هایی که داشتم نتونم بخوابم همش با خودم میگفتم از این زیرزمین لعنتی که بزنم بیرون اول از همه به حساب سمیرا میرسم..باید فکرامو رو هم میذاشتم و اون زن کثیف رو رسوا میکردم...گوشه ی دیوار کز کرده بودم و داشتم به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم. برام سوال بود که فتح اله چطور سر اون خونه خرابه در آورده بود! چی بین دیوار جاساز کرده بود که تا صدای احمد رو شنید برش داشت و فرار کرد! چرا نموند و بهم کمک نکرد... در زیرزمین که باز شد از ترس تو خودم جمع شدم، انقدر کتک خورده بودم که کل بدنم درد میکرد و دیگه جونی برای کتک خوردن نداشتم احمد به همراه محمود وارد زیرزمین شدند، هر دو حسابی عصبانی بودند، حتی جرات نفس کشیدن هم نداشتم، احمد با صدای آرومی گفت اسمش چیه؟ چیکاره است؟ جوابش رو ندادم، جوابی نداشتم که بهش بدم...سکوتم که طولانی شد احمد اینبار فریاد زد چرا خفه خون گرفتی؟ میگم اسمش کی بوده؟ اهل کجا بوده؟ از کجا میتونم پیداش کنم، مگه نمیخواستی زنش بشی؟ بگو برم تن لشش رو بیارم و مجبورش کنم عقدت کنه... همون نامردی که بی آبروت کرده دستت رو بگیره و از اینجا ببرتت تا آقاجون بابت رسوایی هات سکته نکرده...با صدای خفه ای گفتم هیچکس... هر مزخرفی سمیرا گفته و شما باور کردید دروغه...دروغه؟ دروغه؟؟ همه دروغ میگن؟ فقط تو راست میگی؟ سمیرا دروغ میگه! مردم ده دروغ میگن که تو رو دیدن.مردم ده دروغ میگن که تو رو دیدن... دیدنت که تو چادر ی مرد غریبه بودی! صدقه سر دختر خان بودنت خفه خون گرفته بودن و میترسیدن حرفی بزنن... ماهرخ رسوا شدی، میفهمی؟ اسم و رسم اون مردک رو بگو تا حتی اگه شده جنازه اش رو بیاریم سر سفره ی عقد و آبروت رو بخریم... آبروی خودمون رو... بعدشم گورت رو گم کن برو شهر، برو هر قبرستونی که میخوای... فقط جلوی چشم ما نباش دیگه اشکی برای ریختن نداشتم، وقتی می‌دیدیم حرفم رو باور نمیکنن و مدام حرف خودشون رو میزنن تلاش برای گفتن حقیقت هم بی فایده بودخیره شدم به احمد و به سردی گفتم همینجا یه قبر بکن و زنده زنده چالم کن تا دیگه جلوی چشمتون نباشم، هرکی هم پرسید ماهرخ کجاست با افتخار بهشون بگو چیکار کردی! مگه هزار بار نگفتی اگه زنده زنده چالم کنی هیچکس حق نداره بپرسه چرا؟ پس چرا معطلی؟ نگو دلت به حالم سوخته که اصلا بهت نمیاد داداش! تو اگه برادر بودی حرف منو باور میکردی، نه حرف کلفت خونه رو... هزار بار دیگه ام این سوال ها رو ازم بپرسی من جوابی ندارم بهت بدم... یعنی جوابی که تو میخوای رو ندارم که بهت بدم!احمد سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت وقیحی و زبون دراز، انقدر آقاجون بهت بها داده که فکر کردی هر گوهی میتونی بخوری و تهشم انکارش کنی، ننه ام راست میگه. توام یکی لنگه ی مادرت... منو بگو دلم واست سوخت گفتم به جای اینکه سر سفره ی عقد یه پیرمرد بشینی زن اونی بشی که خودت میخوای... من برادری کردم برات که اومدم سوال جوابت میکنم، وگرنه هرکسی غیر ما بود تو تا الان زنده نبودی بیچاره، بعد اینم من یکی دیگه قدمی واست برنمیدارم، انقدر بمون همینجا تا بپوسی بدبخت... انقدر بمون تا همه یادشون بره خان دختری به اسم ماهرخ داشته اینو گفت و همراه محمود از زیرزمین بیرون زدن...خسته از روز پر استرسی که داشتم روی زمین خشک دراز کشیدم و خیلی زود خوابم بردنمیدونم چه ساعتی از روز بود، با شنیدن صدای باز و بسته شدن در زیرزمین چشم باز کردم بدنم خشک خشک بود، به سختی از جا بلند شدم و نشستم، اول عفت با یک دست تشک و پتو وارد زیرزمین شد و پشت سرش سمیرا با یک بقچه... با تعجب نگاهشون کردم، عفت تشک و پتو رو انداخت جلوی پام و دست به سینه گفت بفرما خانم! شدیم نوکر و کلفتت! گناهش رو یکی دیگه کرده، حمالیش واسه ماعه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مامان که صبرش به انتها رسیده بود تند و عصبی رو به مهشید گفت --ما چشمون دنبال مال و منال کسی نیست اگه منظورتون اون  هزار سکه ست حرفی بود که خواهر کم عقلم پروند مهشید کلافه جواب مامانو داد --منظور من کلی بود عاطفه خانم اون لحظه چیزی به ذهنم خطور کرد که مهشیدو با خاک یکسان میکرد نفسی به بیرون فوت دادم و لب زدم --من اگه دنبال پول بودم اون چک سفیدو ازتون قبول میکردم این جمله رو که گفتم رنگش پرید و خفه خون گرفت آراد با تعجبی که تو صداش بود پرسید --کدوم چک؟؟؟؟ --مادرت چند وقت پیش یه چک سفید بهم داد که بیخیال تو شم اما من قبول نکردم و بهشون گفتم که عشق فروشی نیست.آراد نگاشو با ناباوری به مادرش داد و با صدای خش دار و مردونش گفت --حقیقت داره مامان ؟؟؟؟مهشید که ترسیده بود سرشو تند تند به نشونه منفی تکون داد و لب زد --نه پسرم داره دروغ میگه آراد بدون توجه به اینکه رستوران هستیم ولوم صداشو بالاتر برد و ادامه داد -- همتا چرا باید همچین دروغ بگه مامان؟؟؟اشک تو چشای مهشید حلقه بسته بود و چیز دیگه ای نگفت آخی دلم خنک شد تا تو باشی پاتو از گلیمت دراز تر نکنی آراد بلند شد‌ و رو به منو مامان گفت --پاشین بریم سری تکون دادم وبا لبخند پیروزمندانه ای که روی لبام نقش بسته بود همراه مامان بلند شدم مامان جلوتر رفت قبل از اینکه بخوام برم با دهن کجی به مهشید گفتم --عزیزم حتما به رانندت زنگ بزن این وقت شب تنها نری تو کوچه خیابون زبونم لال بلایی سرت میارن اون موقع منم بی مادر شوهر می مونم قیافش داد میزد که حسابی حرصش گرفته با لحن محکمی ادامه دادم --چون من هنوز کارم با مادر شوهرم  تموم نشده حرفمو که زدم از رستوران زدم بیرون و سوار ماشین شدم مامان جلو نشسته بود و کل راهو ساکت موندیم.ماشین جلوی خونه ترمز کرد نیم نگاهی به آراد انداختم که کلافه به نظر میرسید مامان پیاده شد و من سرجام نشسته بودم و رو به آراد گفتم --میخوای باهم حرف بزنیم آراد خواست جوابمو بده که مامان مانع شد --همتا دخترم زود باش آراد نگاشو به من داد و گفت --مادرت منتظرته برو بعدا حرف میزنیم سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و به یه ثانیه نکشید که گازشو گرفت و رفت * ساعت چار بود که از دانشگاه برگشتم خونه درو با کلید باز کردم و رفتم تو خاله که روی کاناپه نشسته بود ‌اخمی کرد و با دهن کجی گفت --دیشب خوش گذشت نگامو بهش دادم و با لبخند نمایشی گفتم --آره خیلی سری از روی تاسف تکون داد و خواست حرف بزنه که صدای زنگ آیفون بلند شد گوشیو برداشتم --کیه؟؟ --همتا جون منم با پیچیدن صدای شادی تو گوشم لبخندی روی لبای بی جونم نشست با اینکه چند شب پیش همو دیدیم اما دلم براش یه ذره شده بود درو باز کردم و مدتی بعد اومد داخل خاله که شادیو دید دماغی بالا کشید و چیزی نگفت  به اتاقم رفتیم و چیزی از نگذشته بود که شادی با ذوق و شوق زبون وا کرد -- چه خبر از آراد ؟؟ --دیشب باهم رفتیم رستوران بیچاره دهنش از تعجب وا موند --دوتایی؟؟نچی کشیدم و گفتم --مادر اونو مامان منم بودن سری تکون داد و با لحن جدی  ادامه داد --ببین همتا تو از این پسره متنفر بودی چی شد که یهو عاشقش شدی جوابی برای سئوالش نداشتم برا همین ساکت موندم  که ادامه داد --الان دیگه مطمئن شدم که دوستش نداری نباید میذاشتم که بویی ببره خودمو جمع و جور کردم و عصبی بهش گفتم --چرا چرند میبافی معلومه که دوستش دارم و گرنه چرا باید زنش شم --یادته بهم گفتی که تو از یکتام بهم نزدیک تری سری به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد --خب بهم بگو برا چی میخوای زن این پسره شی.اگه حقیقتو بهش میگفتم خودشو به هر دری میزد که  مانعم شه برا همین عصبی و کلافه بهش گفتم -- به چه زبونی بگم که دوستش دارم هااان؟؟؟شادی سکوت کرد و ادامه نداد که صدای زنگ گوشیم بلند شد گوشیو برداشتم اسم آراد روی صفحه تلفن خودنمایی میکرد نیم نگاهی به شادی انداختم باید کاری کنم که باور کنه من آرادو دوست دارم تماسو وصل کردم --جانم عزیزم آراد که حسابی تعجب کرده بود پرسید  --عزیزم؟؟؟لبخندی زدم و چیز دیگه ای نگفتم که خودش ادامه داد --همتا فردا صبح میریم برا خرید عقد -- این همه عجله واسه چیه آراد جون؟؟ --تو کاری به این حرفا نداشته باش فردا همراه مادرت بیا به آدرسی که میفرستم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مادر هنوز داشت سالاد می خورد. گفت: بذار از گلوت بره پایین، بعد راه بیفت.خاله مینو و بقیه هم حاضر شدند و کم کم بیرون امدیم. همه جا تاریک بود و فقط جلوی در ورودی ریسه های لامپ بسته شده بود و نور کمی فضا را روشن می کرد. با دل قرص، جلو رفتم. خاله مینو و مادر و بقیه گوشه ای ایستادند و قرار شد من بروم و سروش را پیدا کنم و با هم برگردیم.مردها هنوز نیامده بودند. بالاخره کم کم سر و کله شان پیدا شد. یکی یکی می امدند و هر کدام با چشم هایشان دنبال خانم های خود بودند. شلوغ شده بود. سروش هم امد، با پدرش بود. خودم را پشت درختی مخفی کردم و به انتظار ایستادم.چند ثانیه نکشید که مهدی امد.نفسم در سینه حبس شده بود. چند بار اب دهانم را فرو بردم. قد بلند و چهارشانه بود. کت و شلوار سفید پوشیده بود و موهایش مرتب تر از همیشه به نظرم می رسید. به سینه ام می کوبیدم: آخ فدات بشم. الهی قربونت برم. چی شدی؟واقعا یه پا داماد بود. طاقت نیاوردم. به محض اینکه تنها شد به طرف ماشینش رفتم، جلویش را گرفتم: آقا مهدی.به خیال اینکه زنی دیگر باشد، زبق معمول خودش سرش پایین بود. فقط ایستاد: بفرمایید. - سلام. شما اقای تهرانی و بقیه رو ندیدید؟صدایم را شناخت. هر دو زیر درخت بودیم و روزنه هایی از نور ماه در تاریکی و روشن شب، صورتمان را روشن کرده بود. سرش را بلند کرد. الحق که چشمان نافذ و زیبایی داشت. درشت و جذاب. چند ثانیه نگاهم کرد با صدای گرفته گفت: اخه چرا؟ چرا با من؟متاسفم. سری تکان داد و از کنارم رد شد. می خواستم دنبالش بروم که سروش دستش را روی شانه ام گذاشت: کجایی؟برگشتم و کمی هول شدم: تو کجایی؟ - بیا بابا همه منتظر تو هستند.با هم برگشتیم. دلم برای مهدی سوخت.صورتش انقدر محزون و گرفته بود که کم مانده بود گریه کند. باز دلم برایش تنگ شد. باز هوایش به سرم زد. به خانه امدیم و تا صبح به یاد نگاهش با خودم لبخند می زدم و کیف می کردم. صبح قمر خانم با سینی مفصل صبحانه راهی خانه عروس بود. کاچی با روغن حیوانی، حلیم بوقلمون با مغز پبسته معجون کله پاچه.عمه مهناز هم عین جنازه خوابیده بود.بیچاره تا صبح بیدار بود و سر و ته سالن را گز میکرد.بعدازظهر هم پاتختی بود و چه بزن و بکوبی براه بود.نیمه ی پاییز بود و عروسی ما هم نزدیک میشد.جای نسیم خالی بود و عمه مهناز روزبروز مریض تر میشد.با اینکه نسیم یک روز در میان خانه ی آقاجون بود اما باز هم عمه مهناز بهانه میگرفت.اتاقش لباسهایش تختخوابش صدایش واقعا هم سخت بود.خاله مینو تلفن زد و قرار خرید بازار را گذاشت.عمه مهناز و مادر و من راه افتادیم.خاله مینو و سروش و عمه ی سروش هم آمدند.اصلا نمیدانستم چه میخواهند بخرند.به بازار رفتیم.چه جای قدیمی و قشنگی بود.سقفهای بلند و مغازه های بهم چسبیده.جمعیت زیادی در رفت و آمد بودند.هیچ روزنه ای از آفتاب نبود.در میان هیاهو صدا به صدا نمیرسید.در وسط بازار چرخی ها ایستاده بودند.باقالی پخته لبو چای داغ خلاصه هر چیزی که در سرما هوس انگیز بود میفروختند.بعضی از بچه ها جوراب به دست یا با بسته های چاقو جلویمان را میگرفتند:تو رو خدا بخرید خانم چاقو نمیخواید؟شانه به شانه ی هم میرفتیم دالان تو د رتویی بود که اگر کسی برای اولین بار میرفت حتما گم میشد.به راسته ای رسیدیم که پر بود از آینه و شمعدان مثل بهشت بود.پر از لوسترهای روشن و پر شعله که بین آینه ها بیشتر میدرخشید.آینه و شمعدانها انواع و اقسام بودند.طلایی و نقره ای سرامیک.خاله مینو رو به من گفت:خاله انتخاب کن.چکار سختی اینهمه آینه و شمعدان بنظرم همه قشنگ بودند.مات و مبهوت نگاه میکردم.بقیه هم پشت سر من می آمدند.گاهی سروش با انگشت طرفی را نشان میداد:این خوبه کتی،جوابش را نمیدادم و گاهی فقط میگفتم:نه.در هر آینه خودم و مهدی را میدیدم سر سفره عقد دست به دست هم چشمم آینه ای را گرفت.طاووسی بود که پرهای خود را دو طرف آینه باز کرده بود. و شعمدانی هایش هم طاووس بود.گفتم:این چطوره؟خاله نگاهی کرد و گفت:بد نیست.آقا این آینه و شمعدان چنده؟مردی که قد کوتاه و چاق بود و سر کچلی داشت لیوان چایش را برداشت و جلوی ما آمد:کدوم؟ -همین آینه. -300000 تومان.خاله گفت:نه خیلی کمه.مرد فروشنده گفت:یعنی چی خانم؟ -من یه چیز حسابی میخوام آقا.بالای یک میلیون.مادر لبخندش باز شد.باد به غبغب انداخت و گفت:کتی سنگین تر انتخاب کن.در دلم گفتم ما تازه به دوران رسیده ایم یا شما عقده ای ها!اینهمه پول برای چی؟مرد فروشنده که خوشحال شده بود ما را به داخل دعوت کرد و با اصرار و توضیحات زیاد آینه و شمعدانهایش را نشان میداد.آینه های بلند با شعمدانهای پایه بلند.بالاخره یکی را با نظر جمع انتخاب کردیم و خریدیم.دوباره د ربازار چرخیدیم و به راسته ی طلا فروشها رسیدیم.طلا فروش آشنا داشتند.یکراست به مغازه ی او رفتیم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
وقتی رفتم داخل حیاط خونه همه با دیدن من صدای جیغ و شیونشون بالا گرفت،بعد از سالها چشمم به ماه بس افتاد که با چند تا بچه قد و نیم قد به خونه بابا آمده بود پوزخندی زدم و به جای خالیِ ننه نگاه کردم، بدون جیغ و فریاد اشک میریختم انگار نیازی به فریاد زدن نداشتم اونقدر وجودم پر از غم بود که اگه تا چهلم ننه هم فریاد می‌کشیدم بازوجودم خالی نمیشد، چشممُ دور خونه میگردوندم دنبالِ جسم بی جونِ ننه اما نبود، به توران گفتم: ننه کجاست هان؟ توران ازم رو گرفت و گفت راستش مردم گفتن خوب نیس میت رو زمین بمونه سر ظهر دفنش کردیم.عصبانی بودم، ناراحت بودم، دلتنگ بودم، سرِ توران فریاد کشیدم... - لعنتیاا چرا نذاشتین خبر مرگم بیام،بدون من ننه رو به خاک سپردین مگه چی میشد زودتر خبرم میکردین ننه،،، ننه حلالم کن این از خدا بی خبرا زودتر خبرم نکردن مغزم فرمان میداد حق با خانواده ات هست نمیشه از دیشب تا الان میت مسلمون روی زمین باشه اما قلبم حالیش نبودمردم بعضیا میگفتن آره چه گناهی کرده ننه‌اش ندید بعضیا هم میگفتن نه بابا کار خوبی کردن داخل اتاق رفتم و درب از داخل چفت کردم،به طرف بقچه ی لباسی ننه رفتم و پیراهنِ کِلوشِ زری دوزیشُ که همیشه تو مجلس‌ها میپوشید درآوردم همیشه با ناز میگفت بابات عاشق این پیراهنه برای همین کم میپوشمش همیشه نو بمونه!!پهنش کردم زمین و خودمم بغلش دراز کشیدم،آستینِ لباسشو روی خودم دادم و بوی تنِ ننه رو استشمام کردم اونقدر گریه کردم که تو بغلِ ننه ی خیالیم خوابم گرفت.مراسمِ هفت ننه تموم شد و کم کم میخاستم برم که خدامراد تو جمع پیشنهاد داد همین جا بمونم،گفتم - نه برادر اینجا بمونم که چی! باید برم سر خونه زندگی خودم زنِ خدایار پوزخندی زد و به طعنه گفت عزیزم از دستم دلخور نشو اما کم پشتت حرف نیست کجا میری با یه مرد جوان تنها تو خونه به اون درندشتی استغفرالله ....همین جا بمون برادر هات حواسشون بهت هست خوب! چقدر پست و بیشعور بود که چنین حرفی رو توی روم بهم میگفت،‌ محکم دامنمُ چنگ زدم و گفتم احمد داماد و محرم منه هر کی غلط زیادی کرده شما که نبایدگوش بدین،همه با تعجب منو نگاه کردنداحمد داماد منه هنوز هیچ کس نمیدونست و سکوت کردند با هم پچ پچ میکردن دوما من اینجا بمونم شما برادر ها خرجیِ منُ دخترام میدین و رو کردم به زن خدایار زهرا خانوم شوهر توو جهیزیهِ آذر و میده؟ اگه که اینجور باشه من میمونم.زهرا رو ترش کرد و با اوقات تلخی بلند شدگفت - خدایار پاشو بریم ما رو چه به راهنمایی کردن دلم سوخت که گفتم وگرنه به ماچه زیر لب گفت هم چی خوب بد نشونت بدم،ما اگه اینجور پولی داشتیم خرجِ مردم کنیم یه لباس درست حسابی تن بچهام میکردم.پشت سرِ زهرا و خدایار بقیه هم یکی یکی پا شدن رفتن، بازم خداروشکر احمد داخل اتاق نبود وگرنه با شنیدن حرفهای صد من یه غاز زهرا دلش میشکست و به غرورش بر میخورد.به خونه که رسیدیم مردی پشت درب حیاط نشسته بود و ناله میکرد از گاری پیاده شدم و به طرفش رفتم گفتم - چیزی شده آقا!؟گفت - میگن خونه‌ی حکیم اینجاست دستم شکسته میخاستم نگاهی بهش بیاندازه از ظاهرش معلوم بود آدم حسابیه!حکیم فوت شدن من خانمش هستم و یه چیزایی میدونم اگه صلاح میدونی نگاه دستت کنم،مرد که از درد مینالید سرش به معنای آره تکون داد،با کمک احمد اون مرد رو به داخل اتاقِ مخصوص طبابت بردیم، از سر و وضعش معلوم بود که وضعشون عالیه!دو روز ازش مراقبت کردم و دستشُ اتل بستم (با تکه های تخته و چوب)و با زمادُ جوشانده دردش تسکین دادم،خیلی کم حرف میزد و حتی تو این دو روز اسمشم نفهمیدیم، بعد از دو روز عزم رفتن کرد و قبلا رفتن چند اسکناس نو و تا نخورده که پول یه کِشت محصول بودن بهم انعام داد، هر چی گفتم اینقدر هزینه نمیشه قبول نکرد.انگار فرشته‌ای بود از جانب خدا تا به من کمک کنه، یه اسکناس به احمد دادم بخاطر کمک هایی که بهم کرده بود این دور روز، که با کلی تعارف قبول کرد و مقداری از پولها هم خرجِ خریدِ مایحتاج خونه کردم، چند تا مرغ و خروس گرفتم تا ازشون نگهداری کنم و مقدار قابل توجه ای هم پس انداز کردم. اونقدر از وضع موجود خوشحال بودم که چند صباحی دردِ بی مادری رو فراموش کردم.کم کم مردم برای مداوا پیشم می‌اومدن و تکه گوشتی یا خوراکی و گاهی چند قرون پولی دستمزدم میدادن که باز جای شکرش باقی بود. خانواده‌ی حکیم دست از سرم برنمیداشتن و هر روز یه فتنه به پا میکردن، تنها کاری میتونستم بکنم صبوری بود.رحمت یه روز که حنیفه به عادتِ همیشگی شیرِ حنا رو برام میاورد تو کوچه متوجه شد و با آبروریزی و کتک زدنِ حنیفه، قضیه شیر آوردن رو تموم کرد.آذر با حالتی غمگین کنارم نشست و سرشُ رو پاهام گذاشت - ننه ... - جانِ ننه - چند روزیه پام خیلی درد میکنه نمیتونم خوب راه برم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از اینکه رستم به رباب توجه می کرد خوشحال شدم ، انصافم داشته باشیم رباب تو زیبایی یه سرو گردن از سودابه بالاتر بود،گفتم که کمکش میکنم،تنها نگرانی من احمد بود که باید یه فکری می کردم !تا شب با رباب و زیبا حرف زدم برنامه میچیدیم که باید چیکار کنی ،موقع شام رفتیم پایین، رستم و سودابه هم اومده بودن،!!رباب میخواست بره کمک کنه برای چیدن میز که نذاشتم،زیبا آماده کرد همه رفتیم سر میز نشستیم،من عمدا دقیقا کنار سودابه نشستم و ربابم اشاره زدم روبروی رستم بشینه ، سودابه با حرص رو به بابام گفت خان (پدرم و خان صدا میزد) از کی تا حالا خدمتکارا هم میان با ما غذا میخورن!بابام هم از سودابه و عمه دلخوشی نداشت، میدونستم قرار نیست ازش حمایت کنه!! _عروس اینجا کسی خدمتکار کسی نیست، ربابم یه مدت کمک می کرد و اونم عروس این خونه اس،از فردا میگم خدمتکار میاد تا دیگه رباب کار نکنه، تو هم از این به بعد یاد بگیر کاراتو خودت انجام بدی! _ولی خان چطور اینو به عنوان عروس قبول می کنید،وقتی رسوایی به بار آورده!پدرم گفت سودابه اون برای یکسال پیشه و رباب هم به اندازه کافی تنبیه شده، تو این مدت ندیدم دست از پا خطا کنه،دیگه این بحث و کش نده، شروع کنید شامتونو بسم الله...!!حس کِرم ریختن داشتم که حال سودابه رو بگیرم شروع کردم به خوردن غذامو زیر چشمی سودابه رو می پاییدم که دستش رفت لیوان دوغ و برداره قاشق غذامو جوری گرفتم که آرنجم محکم خورد به دست سودابه ،لیوان و که برد بود سمت دهنش افتاد و دوغ ازصورتش تا نوک انگشتای پاش سرایز شد!!وای که قیافه سودابه چقدر دیدنی بود،از حرص رو به کبودی، منم اول خنده آروم بعد عمدا بلند شروع کردم به خندیدن بقیه هم همراهی می کردن سودابه چند لحظه با خشم نگاه کرد!و بعد یهو حمله کرد سمتم،محکم زد تو صورتم و پشت بندش موهامو گرفت و شروع کرد فحش دادن و کشیدن موهام داو میزد دختره عوضی منو مسخره می کنی، فکر کردی کی هستی از وقتی اومدی چپ و راست داری زندگی منو تلخ می کنی بقیه اومدن کمک سودابه رو ازم جدا کردن،خیلی واسم سنگین بود بخوام از سودابه کتک بخورم.از جام بلند شدم خونسرد رفتم سمت سودابه که رستم داشت دعواش میکرد،صورتشو برگردوندم سمت خودم و دو تا سیلی محکم خوابوندم گوشش _سودابه من رباب نیستم بزنی تو سرم ازت بترسم،قسم میخورم یکبار دیگه همچین غلطی بکنی جوری ناقصت می کنم که کسی حتی تو روت نگاه نکنه،رستم این زن دیوانه تو جمعش کن ببر،من نمیدونم چه جوری داری باهاش زندگی می کنی!رستم بازوی سودابه رو کشید و با خودش برد که صدای بابام بلند شد توران داری زیاده روی میکنی،درسته!سودابه اشتباهاتی داره، ولی عروس این خونه اس و مادر نوه ام،حواست باشه اذیتش نکن!! _وا بابا من چیکارش دارم اون همش می پیچه به پرو پای من راستی فردا اجازه بدید میخوام برم شهر _خیر باشه چه خبره شهر!؟ _اجازه بدید برگشتم واستون توضیح میدم در ارتباط با بی گناهی رباب هستش _ دختر تنها چه جوری میره شهر! _تنها نیستم بابا محافظم احمد میبره بابا سرش و تکون داد و در نهایت اجازه دادقبل اینکه برم اتاقم، رفتم سمت اتاق احمد تا بگم برای اول صبح فردا آماده باشه در اتاقش باز بود،میخواستم صداش کنم که با شنیدن صدای نی که به زیبایی از اتاقش میومد ناخوداگاه وایسادم به گوش کردن و کم کم وارد اتاق شدم.احمد رو به پنجره ایستاده بود و با سوز دل نی میزد و متوجه من نبود،بعد چند دقیقه تموم کرد و تو همون حالت باقی موند _خیلی زیبا میزدی جوری که نمیشد برای گوش ندادن مقاومت کرد،انگار برای شخص خاصی میزدی!کسی و دوست داری درسته؟احمد عمیق نگام کرد و گفت آره کسی و دوست دارم! _خب مشکل چیه که باهاش ازدواج نمی کنی، خانواده اش مخالفن؟ _مشکل اینه که یه عشق ممنوعه ست!!!نمی تونم هیچ جوری نزدیکش بشم،فقط مجبورم از دور ببینمش،بسوزم و بسازم!با حرفاش گُر گرفتم، به حس مزخرفی بهم می گفت احمد داره راجع به من حرف میزنه، چشماش پر از عشق و خواهش بود،همون چشمایی که اگه چند لحظه دیگه نگاشون می کردم قطعا یه غلط اضافه می کردم،سریع عقب گرد کردم که برگردم ولی قبل خروجم بهش گفتم راستی اومده بودم بگم که فردا صبح زود حرکت می کنیم،لطفا همه چیز و آماده کن، شب بخیر.وقتی رسیدم اتاقم قلبم جوری تند میزد که حس می کردم ممکنه هر آن از صداش کسی بیدار شه،خدایا این دیگه چه جنونیه انداختی به تن من،خودمو بهت میسپارم ، کمکم کن بتونم درست زندگی کنم!اول صبح بیدار شدم،!زیبا کمکم کرد آماده شم، لباسی پوشیدم که دست و پا گیر نباشه،غذا برای راه هم گذاشت!!روستای ما از شهر دور بود، اگه اول صبح راه میوفتادیم حوالی ظهر میرسیدیم،نمیخواستم با کالسکه یا کجاوه برم هم مسیر طولانی میشد هم خودم خسته، از قبل اینو به احمد نگفته بودم و اون با کالسکه منتظرم بود!! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii