eitaa logo
شراب و ابریشم...
2.8هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
516 ویدیو
8 فایل
تنفس در هوای واژه‌ها اینجا هر چه که هست دستنوشته‌های شخصی من است، لطفا فقط با نام خودم و لینک کانالم نشر بدهید. امضا: ملیحه سادات مهدوی| @mehmane_quran مدیر و بنیانگذار مؤسسه شراب و ابریشم نویسنده‌ی کتاب #من_اگر_روضه‌خوان_بودم مدرس دانشگاه مربی نوجوان
مشاهده در ایتا
دانلود
. نشستم فیلم دیدار امروز رو دیدم. ولی کاش ندیده بودم. حالا با این بغضِ لعنتی چی کار کنم؟ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. با خودم می‌گویم شاید از لحظه‌ای که این جمله‌ی «جز زیبایی ندیدم» به زبان آمده و به گوش‌ها رسیده، دیگر هر حرفی اضافی است، از آن به بعد باید سکوت می‌کردیم. 📚زان‌تشنگان ✍مصطفی اصانلوی .
. پشت کامیون‌های گاراژِ قیدار نوشته بود: بیمه‌ی جون. من اولهای کتاب می‌خواندم "جون" و با خودم می‌گفتم بیمه‌ی جون باز چه حرف عتیقه‌ایست! جلوتر که رفتم و با مرام قیدار آشناتر که شدم تازه شصتم خبردار شد آن چیزی که کامیونهای قیدار بیمه‌اش شده جُون است و نَه جون! غلامِ سیاهِ حبشیِ شهیدِ کربلا! البته این نبوغِ امیرخانی‌ در نویسندگیست که شخصیتها و ماجراها را زود لو نمی‌دهد و خواننده‌ی آثارش را دنبال کشفِ ماجرا می‌کِشانَد. من اسمِ جُون را اولین بار در همان قیدارِ امیرخانی خواندم. همان سالی که قیدار از زیر چاپ بیرون آمده بود. شاید ۹۰. البته روضه‌ی غلام سیاه را قبلترها شنیده بودم اما اسمش را نَه! امروز که دنبالِ سوژه‌ی جدیدِ نوشتنم می‌گشتم یک قطعه روضه از جُون شنیدم و اینطوری روزیِ امروزم حواله شد! جُون ظاهرا اول غلامِ ابن‌عباس بوده بعد امیرالمؤمنین او را خریده و به جناب ابوذر بخشیده... خب ابوذر خودش از آن شخصیت‌های اسرارآمیزِ روزگار است. از آن معدود آدمهایی که امیرالمؤمنین با مرور خاطراتش به گریه افتاده و با هزار دریغ از او اسم برده، جُون در خانه‌ی چنین شخصیتی بوده. بعد ابوذر شهید که شده جُون به خدمت امیرالمؤمنین برگشته و بعد از آن دیگر از خانه‌ی اهل‌بیت جدا نشده تا اینکه در کربلا به شهادت رسیده... حالا این جُونِ شهید یک روضه‌ای دارد که حتما شنیده‌اید. فی‌الحال روضه را از👈 اینجا بشنوید تا کلمه‌ها را پیدا کنم و ببینم از آن غلامِ بلندمرتبه چه می‌توانم بنویسم... الان فقط دارم به این فکر می‌کنم که آدمیزاد از باب‌الحسین به کجاها که نمی‌رسد حتی اگر به ظاهر فقط یک غلامِ حبشی باشد... . ✍ملیحه سادات مهدوی https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
شراب و ابریشم...
. پشت کامیون‌های گاراژِ قیدار نوشته بود: بیمه‌ی جون. من اولهای کتاب می‌خواندم "جون" و با خودم می‌گفت
. من همان روز که به خانه‌ی فرزندی از فرزندانِ عبدالمطلب وارد شدم، دانستم که طالعم بلند است. فرزندان عبدالمطلب آقازادگان حجاز بودند، مردمانی کریم و اخلاق‌مدار که هرگز در حق برده‌ی خویش ظلم روا نمی‌داشتند. لیکن من گمان می‌کردم اوج سعادتم دیگر همان باشد که در خانه‌ی نواده‌ی عبدالمطلب به کار گرفته شوم. خانه‌ای از ثروتمندان و آقازادگانِ بااخلاق. اما هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم که روزی علی‌ابن‌ابی‌طالب مرا از عموزاده‌اش بخرد! آن سکه‌های گرامی که علی از همیانِ پربرکتش درآورد و در ازای من پرداخت، نقطه‌ی شروعِ عاقبت‌بخیری من شد... من دیگر یک سیاهِ حبشیِ دور افتاده از وطن نبودم. من حالا مرد سعادتمندی بودم که به خانه‌ی علی آمده بود و از سفره‌ی حلال او نان می‌خورد. بعد از آنکه علی من را به ابوذر بخشید، من وارد خانه‌ی کسی شدم که روز و شبش در مدحِ علی می‌گذشت. من جامِ عشقِ علی و اولادِ علی را جرعه جرعه از شرابِ کلامِ ابوذر نوشیدم و لحظه لحظه شیداتر شدم. من در خانه‌ی کسی بودم که وقتی معاویه برایش زر و نان می‌فرستاد تا دست از علی بکشد، با آنکه در خانه‌اش حتی یک دانه خرما هم پیدا نمی‌شد، دست رد به فرستاده‌های معاویه می‌زد و حُبِ علی را به شمش‌های طلای معاویه نمی‌فروخت. من شاگردِ ابوذر شده بودم و از او درسِ جان دادن برای علی می‌گرفتم. ابوذر شهید که شد، من آواره‌تر از آن بودم که به خانه‌ی مولایم علی بازنگردم... دست تقدیر مرا دوباره به دامان علی برد و من بعد از علی به فرزند ارشدش و بعد از او به اباعبدالله پناه بردم... من غلامِ سیاهِ حبشی که می‌شد در خانه‌ی یکی از اولاد ابوسفیان تباه شوم یا در منزلِ زنی از اشراف مکه به خدمت گرفته شوم، حالا داشتم دست به دست از کریمی به کریم دیگر سپرده می‌شدم. من نیک می‌دانستم که سعادتِ دو سرا از آن من شده است، اما دیگر هرگز فکر اینجایش را نمی‌کردم. من حتی به خیالِ شبم هم نمی‌دیدم که یک روز برای حسین شمشیر بزنم و جانِ ناچیزم را برای او فدا کنم. حتی اگر فدا شدن برای اولاد علی را در خیالاتم آورده بودم اینجای ماجرا را دیگر در دوردست‌ترین تمناهایم هم نیاورده بودم! این تکه از واقعه که اباعبدالله خودش را کنارِ بدنِ من برساند و سرم را به بالین بگیرد و تازه به اینها اکتفا نکند، صورت روی صورتم بگذارد و مرا ببوسد و ببوید، تصورِ اینها حتی در محالاتم هم نیامده بود، اما در واقعیت برایم رقم خورد... آن لحظه که حسین بالای پیکرم نشسته بود، دیگر نَه زخم‌ها برایم بهایی داشت و نه خونی که از تنم می‌رفت و نَه حتی هلهله‌ها و اهانتِ لشکرِ یزید... هیچ چیز بهایی نداشت در برابرِ نگاهی که حسین‌ابن‌علی به چهره‌ام دوخته بود و زمزمه‌ای که در گوشم می‌خواند... من آن لحظه دیگر یک غلامِ سیاهِ حبشی نبودم، من سفیدروترین سیاهِ افریقا، آزاده‌ترین غلامِ حبشه و شهیدترین مرد قبیله‌ام بودم... سکه‌های علی کار خودش را کرده بود، بهایی که او یک روز در ازای من پرداخت، برای من عاقبت‌بخیری خریده بود... من میانِ آغوشِ حسین، عاقبت‌بخیرِ دستهای علی شده بودم.... ✍ملیحه سادات مهدوی https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a روضه را از اینجا بشنوید. .
هدایت شده از دلــتورا
15.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من خود آن گوشوار می‌دادم. دُر به آن نابه‌کار می‌دادم ..
. سلام و ادب عزاداریها قبول کدوم شخصیت عاشورا یا رخداد کربلا رو دوست دارید که درباره‌اش بنویسم؟ لطفا 👈اینجا نظرتون رو بنویسید. .
Shab02Moharram1403[04].mp3
13.01M
ازت ممنونم 🍀🖤🍀🖤🍀🖤
وقتی یکی ازَمون می‌پرسه حالتون چطوره: @sharaboabrisham
هدایت شده از  شراب و ابریشم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اگه روزی مجلس‌دار بشم، حتما از اون روضه‌های اول صبحی می‌گیرم. از اونا که توی تاریک روشن صبح، لای در خونه‌ای باز میشه، جلوی در آب پاشیده میشه و بوی اسپند کوچه رو پر میکنه. روضه‌خونای مجلسای اول صبح معمولا جاافتاده‌ترهان، معمولا خیلی اهل سر و صدا نیستن، مراعات خواب همسایه‌ها رو میکنن، گریه‌کن‌های روضه‌های اول صبح هم معمولا پیرمرد پیرزنهاییَن که از جوونی عادت به خواب بعد نماز صبح نداشتن. من اون سکوت و خلسه‌ی روضه‌های اول صبح رو خیلی دوست دارم، زیارت عاشورای اول صبحِ این روضه‌ها یه حال دیگه داره... این روضه‌ها توی پر گریه‌ترین حالتشونم یه آرومیِ خاصی داره، از اون آرومیا که دلِ آدمو بدجور ناآروم میکنه! کاش اینجا بجای خونه‌ی مجازی، خونه‌ی واقعیم بود و شما مهمونای اول صبحم... روضه‌خون داشت به همین ملاحت گریه می‌کرد و از بقیه اشک می‌گرفت. من هم اشک‌ریزون مشغول دم کردن چای و مهیا کردن صبحانه‌ی روضه‌ی پنج صبحم بودم... ...... چای روضه‌هامونو به حبه‌ی محبتت شیرین کن به حرمت زیارت عاشورای اولِ صبحِ پیرمرد، پیرزنهای مجلست، ارباب! ✍ملیحه سادات مهدوی @sharaboabrisham