امروز نیامد به من از دوست بریدی ناورد از آن لعل دلاویز نویدی هر روز پیامش سوی رندان سحر خیز پس زودتر از قافله ی صبح رسیدی ای پیک صباگو بوی از خاک نشینان با همچو غزال از چه به یک بار کشیدی گفتی که دم آخرم آیی تو به بالین باز آی که دیگر به بقا نیست امیدی تا بر ننشیند به ضمیر تو غباری پیشت نفس آهسته کشیدیم و تو دیدی خون گشته دل از طره ی مشکین تو مانا بین اشک من ار نافه ی نابسته شنیدی پیش گل رؤیت بز دار لاف شکفتن چون باد سحر گه دهن غنچه دریدی بایست که از خون شهیدان کند امساک آن شیخ که شوید دهن از ذکر نبیدی شد کهنه صفی دلق به بازار خرابات یک بار در آور زپی رهن جدیدی صفی علیشاه : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۵۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/138642