باخاک ره اگر فلک آرد برابرم نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم آرام دل به زلف دلارام بسته بود دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم من با کمال یاسه به وصلت امیدوار این دولت از کجا شود آیا میسرم در گلشنم ز بال فشانی چه دل گشود ای کاش پیش از این به قفس ریختی پرم بی سایه ی سهی قد سروت به سیر باغ بر دیده برگ بید زند تیغ خنجرم تف دلم ز خشک لبی گر یقینت نیست اینک گواه سوز درون دیده ترم با روی زرد و اشک روان خوشدلم که شد ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم نتوان علاج هجر صفایی به صبر کرد باید درین مجاهده تدبیر دیگرم صفایی جندقی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۷۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/129330