بدین جمال که دل می بری ز دست پری زهی سعادت آیینه کاندرو نگری ز بس به راه تو ریزد ستاره دیده خلق زمین به چرخ کشد سر، تو چون برآن گذری اگر نبود ز شرم تو رشک حور و ملک چرا نهفت ز مردم جمال خویش پری تو آن بتی که ز لطف و صفا و مهر و وفا ز دلبران همه دل برده ای به خوب تری چرا به سیر گلستان ز دشت ناید باز اگر خجل ز خرام تو نیست کبک دری درون پرده و دل ها بری ز پرده برون چها کنی اگر آیی برون به پرده دری به بوی زلفت اگر خون خود خورم نه عجب دلم ز لعل تو آموخت رسم خون جگری به حسرتم رود اوقات و شادمانم باز که زندگانی من در غمت شود سپری صفایی از تو بگو صبر چون کند که گذشت غم جدائیت از حد طاقت بشری صفایی جندقی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۷۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/129426