برآمد آفتاب روی آن ماه
شب تاریک روشن شد سحرگاه
بزلف و روی خود آن مه شب و روز
نه تنها عشق بازد گاه و بیگاه
شبی در بزم بودم پیش ترسا
بت و زنار می گفتند الله
نظر کردم بتا قولی و فعلی
همی گفتند از دلهای آگاه
چو شیر روح شد در بیشه وصل
خلاصی یافتم از نفس روباه
بدان کوهی که کفر و دین واسلام
بهم رستند همچون دانه وکاه
کوهی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۱۱
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/130815