بس که دشنام دهی چون شنوی نام مرا یک نفر نیست که آرد به تو پیغام مرا این تویی بر سر من سایه ز مهر افکندی یا همایی به غلط ساخته وطن بام مرا از در رحمت اگر پرده ز رخ برفکنی صبح بی منت خورشید دمد شام مرا کیش زردشت به روی تو گرفتم تا بست کفر زلف سیهت بازوی اسلام مرا آشیان رفت درآن حلقه ی زلف از یادم تا به گلزار رخ آویخته ای دام مرا پیش بردم به صبوری همه جا وآخر عمر بردی از نیم نظر حاصل ایام مرا جان به لب آمد و یک دم به دهانت نرسید حسرتی ماند دمادم لب ناکام مرا ما درین بادیه مردیم خوشا زنده دلی که از این وقعه بر او مژده دلارام مرا شد یقینم به شهادت که صفایی ز نخست بر سعادت شده تقدیر سرانجام مرا صفایی جندقی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/129073