بشکست چو زلف سیه مشک فشان را بشکست دگر رونق و بو، عنبر وبان را در ابروت از عارش و مژگان به خیالم یک جا نبود مهر و مه و تیر و کمان را زلف تو بلای دل و خط، فتنه ی دل هاست خونین دل از این پیر و جوان پیر و جوان را فریاد ازان چشم غزالانه که کردند در سلسله ی زلف تو صد شیر ژیان را تا چشم من غم زده سیراب جهان است یک سرو نرسته است چو تو باغ جهان را خون گشت دل و دیده ی من موی برآورد از بس که به دل گریه کنم موی میان را گفتم که کنم شکوه ز هجران تو، زلفت در گردنم افتاد و فرو بست فغان را بسی شمع رخت روز، شب خلوتیان است یک روز بر افروز شب خلوتیان را زین جام و سبو طی نشود تشنگی ما ساقی به بغل گیر سبک رطل گران را از کشمکش دهر تو آنستی «وفایی» در چشم کشی خاک در پیر مغان را وفایی مهابادی : دیوان فارسی : غزلیات : شمارهٔ ۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/131785