تا دیده دلم عارض آن رشک پری را پوشیده به تن جامه ی دیوانه گری را چون مرد هنرپیشه به هر دوره ذلیل است خوش آن که کند پیشه ی خود بی هنری را شب تا به سحر در طلب صبح وصالت بگرفته دلم دامن آه سحری را در عصر تمدن چون توحش شده افزون بر دیده کشم سرمه ی عهد حجری را یاقوت مگر پیش لب لعل تو دم زد کز رشک چو من جلوه دهد خون جگری را از روز ازل دست قضا قسمت ما کرد رسوایی و آوارگی و دربدری را تا فرخی از سر غم عشق خبر شد رجحان دهد از هر خبری بی خبری را فرخی یزدی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/111375