تا که خود را زبر دوست جدا می بینم مبتلای غم ودر بند بلا می بینم دل و جانم اگر از عشق فنا شدغم نیست که بقای همه رامن به فنا می بینم می ندانم به حقیقت که چه باشد در عشق که از او رابطه شاه وگدا می بینم سر موئی ز طبیبان نکشم منت ازآنک دردخود را به لب یار دوا می بینم پادشاهی کنم ار سایه به سر افکندم زلف اورا به صفت پر هما می بینم به خدا ذره ای از پرتوروی مه ماست این همه نور که با مهر سما می بینم هر کجا می نگرم پرتونور رخ اوست از چراغ دل ودیده چه ضیا می بینم کی کجا کس ز دم عیسی روح الله دید فیض هایی که من از باد صبا می بینم دوش وقت سحر آورد مرا مژده وگفت دلبرت را به سر صلح وصفا می بینم گفتمش یار کجا بود وچه فرمودمگر که تو را این همه با فرو بها می بینم گفت می گفت مرا هست بلنداقبالی که نوازم گرش از وصل روا می بینم بلند اقبال : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۳۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/131284