خباز کزو بود فغانم زان حسن برشته سوخت جانم عکس مژه اش به سنگ و سندان جا کرده چو جای پنجه در نان هر چشمه ی کار اوست بیشک صد چشمه برنگ نان سنگک کز دور نگاه صبر شورش افروخته همچو دل تنورش عشّاق به کوی آن پریوش چون تخمه ی روی نان آتش چون واکند آن بهار، دکان سوزد به تنور لاله را نان زان لطف و صفا که با گل اوست پیداست هر آنچه در دل اوست تمثال منش که در ضمیر است باشد مویی که در خمیر است چون شان عسل ز شهد آن رو خود نان خورش است گُرده ی او وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک : بخش ۱۵ - صفت خبّاز گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/126929