درد جان داریم درمان الغیاث داد خواهانیم سلطان الغیاث از تطاول های زلف سرکشت صبح وصل و شام هجران الغیاث راند ما را همچو سگ از در بدر پیش شاه از جور سلطان الغیاث همچو مور لنگ از جور سپاه گفت دل پیش سلیمان الغیاث دوش میگفتی که دادت میدهم تا نگردی زو پشیمان الغیاث دل ز حلم نفس شوم بدخصال گفت نزد جان جانان الغیاث ذره ها چون سوخت اندر آفتاب ماه گفت ای مهر تابان الغیاث پیش زلف و رویت اندر روز و شب گفت دایم کفر و ایمان الغیاث آدمی بار امانت بر گرفت با خدازان گفت انسان الغیاث کوهی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۶۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/130671