دل بی‌لطف تو جان ندارد جان بی‌تو سر جهان ندارد عقل ارچه شگرف کدخدایی‌ست بی خوان تو آب و نان ندارد خورشید چو دید خاک کویت هرگز سر آسمان ندارد گلنار چو دید گلشن جان زین پس سر بوستان ندارد در دولت تو سیه گلیمی گر سود کند زیان ندارد بی ماه تو شب سیه گلیم است این دارد و آن و آن ندارد دارد ز ستاره‌ها هزاران بی ماه چراغدان ندارد بی گفت تو گوش نیست جان را بی گوش تو جان زبان ندارد وان جان غریب در تظلم می‌نالد و ترجمان ندارد لیکن رخ زرد او گواه است واشکی که غمش نهان ندارد غماز شوم بود دم سرد آن دم که دم خران ندارد اصل دم سرد مهر جان است کان را مه مهر جان ندارد چون دل سبکش کند بهارت صد گونه غمش گران ندارد آن عشق جوان چو نوبهارت جز پیران را جوان ندارد تا چند نشان دهی خمش کن کان اصل نشان نشان ندارد بگذار نشان چو شمس تبریز آن شمس که او کران ندارد مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۹۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3321