رخت هستی دل سوی آن جامه گلگون می کشد بخت یاری می نماید یا مرا خون می کشد بنگر از خورشید عالمتاب عاشق پروری چشم واناکرده شبنم را به گردون می کشد حسن را گر سد ره نبود نگهبان حیا ناقه هر شب محمل لیلی به مجنون می کشد از خیال باده فارغ نیست یکدم می پرست فکر ما را سوی آن لبهای میگون می کشد هر پریشانی که با کس رو نماید از خود است گوشمالی ها ز دست خویش قانون می کشد عاشق مفلس ندارد قدر پیش گلرخان از چمن خود را نسیم صبح بیرون می کشد عشق هر جا کاسه در گردش درآرد سیدا از دل خم جای می عقل فلاطون می کشد سیدای نسفی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۴۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/134414