رسید جان به لبم ز انتظار و تیغ کشیدی فدای دست تو زودم بکش که دیر رسیدی زدی چو زخم و فکندی نکشته مگذرم از سر که دیده بر سر راهت گشوده ام به امیدی نه درد دل به توگفتم نه رازی از تو شنفتم مرا نداد تماشا مجال گفت و شنیدی ترا چه شد که ز قهر و غرور و ناز و مناعت پس از فکندن و بستن، ز صید خویش رمیدی مرا به عشق تو زین پس ملامتی نکندکس چرا که پرده پرهیز شیخ و شاب دریدی گزند غارت گلچین به سیر باغ نیرزد به گوشه ی قفس ای مرغ دل چرا نخزیدی ز گلشنت همه در دل خلید خار تغابن عبث ز حلقه ی دامش به آشیانه پریدی ز ناله های من آسوده نیست خاطر جانان چه بودی ار عوض اشک دل ز دیده چکیدی غم حبیب به چشم رقیب می ننمودم گر اشک پرده در از دیده بر رخم ندویدی به شست و بازوی صیاد نازمت که چو بسمل به یک خدنگ صفایی به خون خویش طپیدی صفایی جندقی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۵۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/129410