رنجیده ی یاران ز دوران گله دارم آزرده ی خارم ز گلستان گله دارم با زاغ و زغن هم قفسم کرده زمانه از صحبت ناجنس به چندان گله دارم چشم تو مرا کشت چو با ابرو و مژگان این تیر و کمان چیست ز ترکان گله دارم مطلوب من آن خال سیاه لب تو است حاشا که من از چشمه ی حیوان گله دارم کافر چه کند گر صنم بت نپرستد با آن همه پاکی ز مسلمان گله دارم دامن به کمر بر زده هر کس به طریقی از غفلت این قوم فراوان گله دارم فریاد که نازک دلی من به مقامی است کز جنبش و آلودگی جان گله دارم عارف کمر یار و معارف دهن دوست شاید که ز خود ظاهر پنهان گله دارم در هر سر بازار بگویم به دف و نی این نکته ی سر بسته که من زان گله دارم بفروخت به چندین هنرم هیچ نفرمود از خواجه ی خود بنده هزاران گله دارم اطوار من بهر خدا نیست «وفایی» از ورد شبت نیز به قرآن گله دارم از خویش بیرون آی و خدادان و خداخوان دیگر سخن از غیر به یزدان گله دارم وفایی مهابادی : دیوان فارسی : غزلیات : شمارهٔ ۵۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/131835