ز آتش عشق تو آب شد جگر من مرحمتی کن به حال چشم تر من من که و جسم ضعیف گرد تو گشتن قابل پرواز نیست مشت پر من چند چو یوسف روی ز خانه به بازار رحم به حال پدر کن ای پسر من بی گل روی تو کوته است زبانم خارم و با کس نمی رسد ضرر من از تو شدم دور چون بهشت ز آدم ماند همین یادگار از پدر من مشت خسی نبستم ز برق گریزم شعله ام و آتش است پا و سر من غنچه گل شد قفس ز موج سرشکم کیست به صیاد من برد خبر من قوت پرواز نیست بس که چو شمعم سوخت ز سودای شعله بال و پر من بس که عزیزم به بزم باده چو مینا ساقی مجلس قسم خورد به سر من دست ز طاعت شسته زاهد و می گفت بی هنری به بود از این هنر من می دهدم سیدا سپهر چو طوطی از نی کلکم وظیفه شکر من سیدای نسفی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۴۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/134620