ز حد نه فلک تا گاه و ماهی دهد بر هست واجب گواهی نظر در ظاهر و باطن چو کردیم ظهور اوست در سر الهی توئی آن شه که گلخن تا برادوش صباحش آفتاب صبحگاهی جمال خویش را بنموده گفتی به بین ما را دگر از ما چه خواهی چو کوهی یافت جان از وصل رویش بدید آن ماه را پاک از مناهی جسم وجان را از دو عالم سوختی تا مرا علم نظر آموختی خانه دل غیر الا در نظر دیدم از جاروب لا می روفتی بیش شمع روی او پروانه وار آفتاب چرخ را می سوختی تا می صافی شود خون دلم همچو انگور از لگد میکوفتی دید کوهی کز نسیم روی خود لاله را چون شمع می افروختی کوهی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۱۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/130823