ز دل غبار به چشم پر آب می آید
همین متاع ز ملک خراب می آید
مپرس مرغ چمن را که سوخته ست ای گل؟
ز آتش تو چو بوی کباب می آید
ز فوت تشنه لبان ره تو در گوشم
صدای گریه ز آواز آب می آید
به روز حشر ترا دادخواه چندان است
که خون ما ز کجا در حساب می آید
سوار چون شوی از باغ تا سربازار
گل پیاده ترا در رکاب می آید
چراغ داغ ز عشق تو می شود روشن
به جوی زخم ز تیغ تو آب می آید
علاج درد دل ما ز توست ای ساقی
کز آب دست تو بوی گلاب می آید
ز شوق مرگ، نشاط از ملال نشناسم
که هوش نیست کسی را که خواب می آید
سلیم این قدر از توبه ی تو می دانم
که از دهان تو بوی شراب می آید!
سلیم تهرانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۸۵
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/101145