ز رخ برداشت دوش آن مه جلیلی تجلی کرد بر رویم سهیلی از آن رو روز من چون شب سیه شد به روز آوردم از غم طرفه لیلی به چرخم خاست ز آه سینه ابری به خاکم ریخت ز آب دیده سیلی مرا تنها روا نبود ملامت که دارم در فراقش وای و ویلی پریشان درکمندش مانده جمعی خروشان از خیالش گشته خیلی عیان گشتی عیار زهد و پرهیز گرش مقداد دیدی یا کمیلی وفا و مهرش اندر سینه بسیار حیا و شرمش اندر دیده خیلی مرا بر سر ز سودایش نه شوری مرا در دل به دیدارش نه میلی که آن آید به میزانی و وزنی که این گنجد به مقداری و کیلی صفایی عشق ما و حسن او برد ز یاد افسانه ی مجنون و لیلی صفایی جندقی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۸۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/129433