شب رفته ایم در سر زلف توچون صبا زلفت به تاب گفت که درویش مرحبا چشمش بغمزه گفت چرا دیر آمدی بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا دیدم عیان بدیده او آن جمال را او بدنهان نشسته چو مردم بچشم حا جانرا بکشت چشمش و در حال زنده کرد آخر بخنده های شکر بار جان فزا لب بر لبم نهاد و زبان دردهان من می خورد و مست از لب خود داد بوسها کوهی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/130613