شیخ است و خودآرایی بسیار و دگر هیچ چون صبح، همین شانه و دستار و دگر هیچ رهزن به تو تعلیم دهد شیوه ی تجرید در دست همین رشته نگه دار و دگر هیچ یوسف نه متاعی ست که او را بگذارند ما را برسان بر سر بازار و دگر هیچ در عشق شد افسانه ی منصور فراموش غوغا به سر ماست درین دار و دگر هیچ انصاف مگو راهزن عشق ندارد هر چیز که داری همه بسپار و دگر هیچ فکر سر و جان است همه راهروان را پایی تو ازین بادیه بردار و دگر هیچ در مذهب ما طاعت شب ها نه نماز است کافی ست همین دیده ی بیدار و دگر هیچ معشوق چو مست است نصیحت نپذیرد در نامه نوشتیم که هشیار و دگر هیچ در باغ سلیم آنچه ز تاراج خزان ماند خاری ست همین بر سر دیوار و دگر هیچ سلیم تهرانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۴۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/101105