عشق آشوب دل و جوش درون می آرد گل این باغ نبویی که جنون می آرد دارد آبی چمن عشق که یک قطره ازو مرغ تا خورد ز پا رشته برون می آرد هر سر موی ازان زلف پریشان راهی ست که سر از کوچه ی زنجیر برون می آرد حسن مغرور به این ناز و نزاکت یارب تاب همصحبتی آینه چون می آرد؟ سوختم از غم دل همنفسان، می بینید که چها بر سرم این قطره ی خون می آرد جوش زد داغ دل و شور جنونم افزود شعله را فصل گل پنبه جنون می آرد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ، سلیم این بلاها به سرم بخت زبون می آرد سلیم تهرانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۵۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/101217