عنان شکوه را در بزم او دست ادب پیچد ز خاموشی زبانم پای در دامان لب پیچد درازی سر افسانه ی کلکم همان باقی ست سخن را گرچه برهم، همچو دستار عرب پیچد نمی دانم که کار [دل] کجا خواهد رسید آخر به خودتاکی [چنین] چون زلف خوبان روز و شب پیچد؟ تن رنجورم از بیم فراموشی دم مردن ز هر رگ رشته ای چون شمع بر انگشت تب پیچد عجب دارم که روی لطف از آیینه هم بیند ز هرکس آن نگار تندخو روی غضب پیچد ز آزادی سلیم از خود برآور نام چون عنقا چه پرواز آید از مرغی که در دام نسب پیچد سلیم تهرانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۳۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/101197