مریدی خواست از پیری اجازت که در کوهی کشد چندی ریاضت در آن مغازه روی دید ماری گرفت او را بدست از اختیاری گزیدش مار و بردندش به تدبیر ز بیم مرگ او را جانب پیر بگفتش پیر عقلت از چه شدپست که بگرفتی تو مار خفته بردست بگفتا از تو بشنیدم که اشیاء همه حقند در پنهان و پیدا بکف زانرو گرفتم اژدها را که با خود آشنا دیدم خدا را بگفتش پیر حق در صورت قهر اگر بینی ازو بگریز صد شهر بصورتهای لطفی سوی او رو ز صورتهای قهرش بر حذر شو چوبی هر صورتش دیدی معادل ترا سر حقیقت گشته حاصل صفی علیشاه : بحرالحقایق : بخش ۱۳۷ - حکایت گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/138983