منم که مایه ی جمعیتم پریشانی ست چو شعله زینت من در لباس عریانی ست چو آینه همه عمرم به یک نگاه گذشت چه حالت است، نمی دانم این چه حیرانی ست ز ما نمانده به غیر از بنای عشق اثری عمارتی که بماند ز سیل، ویرانی ست به دل شکسته ی تقدیر، ازو چه نفع رسد که مومیایی تدبیر عقل، انسانی ست ز بخت حادثه انگیز خود مرا دایم چو گردباد به خشکی سفینه طوفانی ست گهر ز شرم گدا بس که آب شد، گویی که تاج بر سر شاهان کلاه بارانی ست سلیم منت خلعت ز آفتاب مکش که جامه ای که به اندام ماست، عریانی ست سلیم تهرانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۷۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/100937