مگو از بندت ای صیاد خرسندم به آزادی که صید عشق را باشد رهایی قید و غم شادی مرا انسی است با صیاد خود کز شوق جان دادن نه غمناکم به آزردن نه دل شادم به آزادی به حسن و دلبری لیلی کمین شاگرد مجنونت ندانم از کجا آموختی این مایه استادی به خون خفت از نخستین تیر صیدت کاش صیادان بیاموزند از آن شست و بازو رسم صیادی به چشمم مو نمود اول به گردن شد طناب آخر مگر آموخت از فرهاد زلفت طرز شیادی ز چشم مست و نوشین لب ز چشم افکند یکبار مرا هم ناب خلاری و هم دکان قنادی بیا اسرار راه عشق را از رهروان بشنو که ما پیدا و پنهان واقفیم از وضع آن وادی ورای مگ ناکامان و خون کشتگان آنجا نیابی بوی آسایش نبینی رنگ آبادی صفایی گر سفر خواهی به شهر عاشقی کردن وداع عقل کن کاین ره جنون می بایدت هادی صفایی جندقی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۵۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/129405