نجار پسر زند همیشه بر پای دلم ز جور تیشه بر بستر کاهشم فکنده چون تخته بزیر زخم رنده تا آمد و رفت آن پسر دید در سینه دلم غبار گردید گامی که نهاده پس کشیده چون ارّه امید من بریده تا دل ز خیال او کباب است زو دنیی و عقبیم خرابست چون ارّه ز دست آن پریوش هستم ز دو سر درین کشاکش تا با غم او مرا شمار است حق از دو طرف به دست یار است چون وجد کنم چو متّه آهنگ سوراخ شود ز وجد من سنگ چون ارّه بود به چشم دشمن از خار جفاش سینه ی من بنمود بر استخوان من پوست بر پنجره کاغذ از غم دوست رخساره چنین و در مهارت هستند ز قدرت حق آیت بندند در از وقوف چالاک از تخته ی روز و شب بر افلاک وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک : بخش ۲۱ - صفت نجّار گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/126935