نمود صبح سعادت ز غیب دیداری طلوع کرد چو خورشید روی دلداری بهر چه دیده جان دید روی دلبر را ندیده ایم جز او هیچ یار و اغیاری بدیر و صومعه دیدم بچشم او او را گهیش زاهد و عابد گهیش خماری مدام پیشه او عاشقی و معشوقی است بحسن خود متعلق بخود گرفتاری چو آفتاب رخ او نداشت مشرق و غرب ز جان جمله ذرات سر زد انواری درون سینه کوهی است منزل آن شاه چنانکه احمد مرسل ز غیر در غاری کوهی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۲۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/130832