نگاه باده پرست تو برده از هوشم سودا سرمه چشم تو کرده خاموشم تبسم لب تو تازه کرده داغ مرا نمی شود نمکت سالها فراموشم رسیده است رگ و ریشه ام به سنبل تو به خدمتت ز غلامان حلقه در گوشم به یک لباس همه عمر قانعم چون سرو قبای تازه کشیدست رخت از دوشم می رسیده ام و آب سرد ریخته اند تمام آتشم اما فتاده از جوشم چو سیدا نگشایم زبان عجیب کسی نشسته قاصد غماز در بناگوشم سیدای نسفی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۲۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/134593