نیست جز ذات خدا پیدا و پنهان هیچکس حق شناسان دو عالمرا همه یکحرف بس همچو نی بنواخت جانرا صبح یار لب شکر از لب جان بخش نائی می زند جانها نفس آمد از امکان و واجب کاروان سالار غیب ناله اشیا بود در کاروان بانگ جرس دوش در شهر دل ما دزد رو آورده بود دیدم آن شه را که هم خود زد بود و هم عسس گفتمش دزدی چرا ای پادشاه انس و جان گفت گوهر را ز چشم غیب میپوشم نه خس با دوزخ شهمات خواهم کردنش در عرصه گاه کز دو زلف خویش طرحش داده پیل و فرس شش جهة غرق است در دریای وحدت خشک لب قطره ها را در محیط عشق نبود پیش و پس فاذکر و نی گفت اول یاد کرد آخر ز ما بیش از این ما را از آن حضرت نباشد ملتمس کوهیا بر چرخ چارم رفت چون عیسی بدم دل که بگذشت از خیال شهوت و حرص و هوس کوهی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۳۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/130737