هیچ شگفتی ز هر چه هست بعالم نیست عجیب‌تر ز چشم خیره آدم می‌خورد از روزگار نیش پیاپی باز طمع زو کند بنوش دمادم هر چه کم آری ز دهر خواهی از و بیش هیچ نیابی که کرده بیش تراکم ماتم یاران نکرد عیش ترا تلخ عیش ندیدی که بود قاصد ماتم جمع کنی مالها بعمر و نبینی بهره از آن جز و بال و حاصل جز غم جمع تو کردی برنج و خورد براحت آنکه نبودت بهیچ زخمی مرهم هیچ نگوید که خواجه مرده و از وی بهر من اسباب زندگیست فراهم هیچ نیاری بیاد آنکه ترا چیست حاصل هستی عمل چو گشت مجسم هیچ ندانی که آدمی بحقیقت چیست که بر ماسوا سر است و مقدم رتبه خود را گرفت هر چه ز هستی بهره در آمد چه آشکار و چه مبهم بر اثر خود بوند انجم و افلاک بر قدم خود روند اشهب و ادهم اینهمه باشد ولی شگفت‌تر از نقش فکرت نقاش بین و حکمت اسلم صفی علیشاه : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/138629