گویند که من بر کف در راه تو سر دارم از سر بسرت گر خود عمریست خبر دارم عرض س و جان کردن باشد عجب از عاشق هست از سر و ننگ آن خاکی که بسر دارم هیچ از دهنت رمزی با کس نتوانم گفت با آنکه بهر موئی تقریر دیگر دارم اندست که می‌بودم بر گردن و گیسویت هجر تو چنانم کرد کاکنون بکمر دارم طوفانی بحر عشق من دانم و دل زیرا از موج غمت هر دم صد زیر و زبر دارم هرگز نشوم دیگر پا بند قیامت‌ها تا قامت و رفتارت در مد نظر دارم لعل لب نوشینت آمد بسخن یادم این شیوه شیرین راز آن تنگ شکر دارم من دلق ریائی را در میکده‌ها شستم سودای تصوف را ب دامن تر دارم بالای بلندت کرد چندانکه زمین گیرم زان شاخ صنوبر باز امید ثمر دارم اندیشه آغوشت می‌کرد صفی وقتی سودای جوانی را پیرانه به سر دارم صفی علیشاه : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/138631