گرفت پرده زرخسار شاهد منظور که آفتاب نیارد که باز پوشد نور و ان یکاد بر آن چهره زد رقم خطت که باد چشم بدان از جمال خوبان دور تو را که خار غم گل رخی بپای دل است خروش بلبل شوریده داریش معذور به نیمه شب چو در آئی ببزم منتظران بصبح وصل مبدل کنی شب دیجور بپیش غمزه سحار و زلف جادویت بود کرامت موسی چو آیت مسحور مراست لؤلؤ منظوم بر زبان قلم تو را بدرج عقیق است لؤلؤ منثور بکیش عاشقی آشفته نیست مستوری که هیچ مست ندیدیم در جهان مستور بپارس لشکر فتنه بسی بود انبوه مگر زغیب بیارند رأیت منصور لوای شاهد غیبی ولی و حجت حق که حب اوست بدلها چنانکه دل بصدور آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۵۷۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/100068