دل ببر داشت فغانی و گمان میکردم که بغوغای جرس قطع بیابان کردم رفت چون برق زره محمل لیلی مجنون از چه خود را بره بادیه حیران کردم تا که انسان دو چشمم بتو حور انس گرفت قطع از انس پریزاده و انسان کردم ریختم نافه از آنزلف بدامان تو دوش یاد داری تو صبا با تو چه احسان کردم از من ایمان مطلب در ره آن در یتیم شیخ شهرم همه را صرف یتیمان کردم دوش دیوانه عشق تو شنیدم میگفت که من این حکمت تعلیم بلقمان کردم گفتم آشفته حدیثی زخم زلفش باز عالمیرا من از این گفته پریشان کردم داد یکجرعه میم از سر رحمت خمار طوف میخانه چو با دیده گریان کردم ساقی میکده عشق علی دست خدا که بمدحش زازل طبع نوا خوان کردم آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : غزلیات : شمارهٔ ۶۷۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/100168