مجالی نیست کز شور رقیبان با تو پیوندم همان بهتر که از کوی تو امشب رخت بربندم زشب تا صبح میپختم خیال آن لب میگون نمک بر زخمهای پرده دل میپراکندم نه آزادم کنی نه میکشی نه دانه میریزی عبث خود را بدام چون تو صیادی برافکندم رفیق حجره و گرمابه و صحرای اغیاری نمیدانم به چه لطف از تو ای بیرحم خرسندم زخون مدعی رنگین مکن ناخن نگارینا که من بر پنجه سیمین تو این ننگ نپسندم مرا هم بود نخلی بارور در گلشن خاطر بامید تو ای رعنا نهال از بیخ برکندم غرور حسن نگذارد که حال چون منی پرسی ولی روزی شوی جویا و خواهی باز آرندم بملک حسن چون آرد شبیخون لشکر خطت شود چشمان بیمار تو جویا و نه بینندم بسم از این هوسناکی برو آشفته عاشق شو که اندر حلقه عشاق سر دفتر شمارندم زعشق مرتضی کن پر سراپای وجود ایدل که همچون نی نوای عشق باز آید زهر بندم آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۷۶۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/100263