ایکه زباده ی ازل هست بلعل تو نشان آب بیار و آتشم از می و لعل وانشان ساقی بزم میکشان از لب لعل و جام می باده بزاهدان بده نشاء بعارفان چشان مست زساقی اند پس باده کشان بزم عشق هوش زد خدایرا از چه دهی به بیهشان تا که بود بکامشان لذت درد عشق تو میل خوشی نمیکنند از سر شوق ناخوشان شوق نزول عشق را داد بغافلان خبر مرده زبرق میبرد پیش فسرده آتشان من نه خود از قفای تو میدوم از جفای تو زلف سیاه سرکشت میکشدم کشان کشان عشق تو بی نشان بود نام نداشت عاشقت ذکر دهان تو بود ورد زبان خوامشان باده خوشگوار کو عارف هوشیار کو مست زدر چو میرسد ساقی بزم میکشان گشته باهوان چین زاهو چشم طعنه زن بر مه و آفتاب شد زلف تو آستین فشان همچو کتان زنور مه گشته دل تو منهدم آشفته دل نهاده تا که بمهر مه وشان کاه بود گناه ما در بر کوه رحمتش آنکه میان بخدمتش بسته فلک زکهکشان مظهر شاهد ازل شاهده بزم لم یزل شاه نجف که همچو او ممکن نی بفروشان آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : غزلیات : شمارهٔ ۸۹۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/100397